قسمت ۹۰۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۰۵ (قسمت نهصد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
دخترک اومد جلو. اشاره کرد نوبت منه. برم داخل.
پام رو که گذاشتم تو اتاق ننه از صدای پس کردن پرده ای که آویزون کرده بود جلوی در فهمید که رفتم تو. چشماش درست نمیدید. گفت: بشین.
سلام کردم. از صدام شناخت. یکم چشماش رو تنگ و گشاد کرد. با اوقات تلخی گفت: تو همونی نیستی که اون بار با اون خوار ذلیل مرده ام اومدی؟
گفتم: چرا ننه. اسمم حلیمه اس.
گفت: باز با اون اومدی؟ چرا اومدی؟ خودش کو؟
گفتم: نه. تنهام اینبار. دیگه راهو بلد شدم. اون فقط مسبب خیر بود که من شوما رو بشناسم. وگرنه یه عباسی هم قبولش ندارم! دعا داد دستم همون روز قبل از اینکه بیام اینجا، ولی چه فایده. بگین یه ارزن فایده داشت، نداشت. اصلا خدا میدونه اون کاغذایی که داد دستم چیزی توش بود یا سفید داده بود. من که ندیدم توش رو. ولی همینقدر بگم که کارو بدتر هم کرد جای اینکه بهتر کنه!
خوشش اومده بود. گفت: همینه دیگه. پول بی زبونو میرین میریزین تو چاه! اون اگه دعا نویسی بلد بود یکی برا خودش مینوشت میداد به آب روون که از این فلاکت در بیاد! تو هم بیا یه ذره جلوتر صورتت رو درست ببینم.
رفتم جلوتر. یه قدمیش نشستم. چراغ موشی کنار دستش رو ورداشت آورد بالا و زیر نور چراغ صورتمو ورنداز کرد. گفت: اون بار که چاره ی کارت رو دادم دستت و راهشو گذاشتم جلو پات. چرا باز برگشتی؟
سیر تا پیاز قضایا رو براش تعریف کردم. البته نگفتم پای پسر خودش هم تو این ماجرا گیره! همه ی حرفام رو که شنفت گفت: اون چیزایی که بهت دادمو درست خاک نکردی که اینطور شده. جادوی سیم سر جاش نیس، سر همین آخر کارت ناقص مونده!
گفتم: الان چاره چیه ننه؟ بایست چکار کرد؟
یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد و یکم دور و برش را نگاه کرد و دست کرد زیر تشکچه ای که نشسته بود روش، یه کتابچه نازک دستنویس قدیمی درآورد که روی جلدش شکلهای عجیب غریب کشیده شده بود. گرفتش زیر نور چراغ و هی ورق زد. بعد هم کتاب را بست گذاشت سر جاش و گفت: این زنی که میگی به این مفتیا از اون خونه بیرون برو نیس. اگه هم بره، طول میکشه رفتنش. حالا اینکه زنده بره و با پای خودش یا مرده بره و رو دست رو نمیدونم! کاری که میتونم برات بکنم اینه که ذره ذره برات آبش کنم و از چشم شوور بندازمش.
گفتم: دستم به دومنت ننه. هر کاری بلدی بکن. من دیگه نه عقلم به جایی قد میده نه توان درافتادن با این سلیطه رو دارم! هر کاری کردنی هستی بکن که ضعیفه مهره ی مار داره! نمیدونم چه حکمتیه که با اون شکل و شمایل استخونی و قناصش همچین قاپ شوورمو دزدیده که دیگه حتی راضی نمیشه درست و حسابی باهام حرف بزنه. یکم که تنها میمونم پیشش میخواد زود سر و ته قضیه را هم بیاره و دست به سرم کنه!
گفت: کارت طول میکشه! بایست بمونی تا بقیه که رفتن و هوا که تاریک شد خودم دست به کار بشم. فعلا بمون بیرون تا کار بقیه رو راه بندازم…
اومدم بیرون و رفتم همون جای قبلی زیر درخت خرمالو نشستم. نگاهم به آدمها بود که تک تک میرفتن توی اتاق ننه و بعد از چند دقیقه خندون یا گریون میومدن بیرون.
زنی که بچه اش را آورده بود و میگفت که جنیا عوضش کردن حالا پا شده بود و بچه به بغل هی توی حیاط راه میرفت و بچه اش را تکون تکون میداد و کنار گوشش هیششش هیششش میکرد. سرم رو بالا کردم. گلوله های آتیشی خرمالو تو خاکستری آسمون قرمز تر میزد.
یهو صدای گریه ی بچه دراومد. زن رسیده بود جلوی من. گفت: خسته ام کردی ننه. همین حالا پستون گذاشتم دهنت هیچی نخوردی.
اشاره کردم بهش که اگه میخواد شیرش بده بیاد بشینه کنار من. اومد نشست. گفت: لابد به پستون ننه ی جنش عادت داره. پستون آدمیزادو به دهن نمیگیره!
گفتم: اینبار بده شاید خورد!
صدای جیغ و گریه بچه مدام بیشتر میشد. زن هرچی خواست شیرش بده، نتونست. فایده نداشت. بیقراری میکرد. اصلا از بچه ی نحیفی به این اندازه این حجم صدا بعید بود. زن پا شد و شروع کرد تکون تکونش داد. ولی با هر تکون انگار همه چیز بدتر میشد. رنگ بچه از گریه سیاه شده بود. زن نشست همونجا و اون هم شروع کرد به گریه کردن. رفتم بچه رو از دستش بگیرم شاید بتونم آرومش کنم ولی همینکه دستم رو دراز کردم که از تو بغل ننه اش درش بیارم بچه یه جیغ بلند عجیبی کشید و نفسش رفت تو و دیگه در نیومد. صورتش سیاه و کبود شده بود و دهنش واز مونده بود. هرچی زن تکونش داد و پشتش زد فایده ای نداشت. همینطور که زار میزد میگفت: اجنه بچه شون رو بردن ولی بچه ی خودمو پس ندادن…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…