قسمت ۹۰۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۰۰ (قسمت نهصد)
join 👉 @niniperarin 📚
همون موقع خسرو نفس زنون و رنگ پریده دوید تو اتاق. گفت: فرار کرده! مردک از سیاهچال فرار کرده…
خان پا شد از جاش. مشتش وا شد و توت خشکه ها ریخت کف اتاق. براق شد به خسرو. گفت: فرار کرده؟ مگه چفت و بست و نگهبون نداشته سیاهچال؟
خسرو سر تکون داد. گفت: داشته! با هم در رفتن! توران میگفت این مرتیکه امرد بازه! حتمی اون پسرکی که گماشته بودم مواظب باشه را خام کرده. باهاش ریخته رو هم و در رفتن دوتایی! ولی شما نگران نباشین، زیر سنگ هم باشه گیرش میارم.
خان از عصبانیت رنگ صورتش شده بود عینهو خونی که خشکیده بود به مرهم سرش. گفت: خوبه نمردم و دارم این بی کفایتی هات رو میبینم! اگه اون روز تو ایل ننه ی موسی کوتاه نیومده بود و خونم را ریخته بود که حالا هرچی ازم مونده بود به جا رو داده بودی به باد فنا! اینم آیا عالم کسی اصلا بوده تو سیاهچال یا دیدی سرم ضربه خورده خیال کردی مخمم عیب دار شده یه جفنگی سر هم کردی که من باورم بیاد.
خسرو شروع کرد به قسم و آیه که دروغ نگفته و همه ی آدمهاش و مسلم دربون هم شاهدن. اصلا خودشون یوغ انداختن گردنش و بردنش تو سیاهچال.
برزو نشست رو صندلی. سیگاری آتیش کرد و با یه حال تحقیر آمیزی با دستش اشاره کرد به خسرو که از اتاق بره بیرون. خسرو شده بود مث اسپند رو آتیش. میخواست به آقاش ثابت کنه که داره اشتباه میکنه. با اشاره سر و چشم و ابرو بهش حالی کردم که بیشتر نمونه فعلا.
تا اومد از اتاق بره بیرون برزو گفت: اون زن رو هم از حبس درش میاری! همین الان.
خسرو برگشت و متعجب رو کرد به برزو. گفت: توران؟!!
برزو گفت: شهربانو! گفته بودم قبلا که منبعد اسمش اینه تو این خونه. گفتم؟ یا باز میخوای بگی ضربه خورده تو سرم نسیان گرفتم…
خسرو که کم مونده بود عربده بکشه گفت: برزو خان! انگار راستی راستی به سرتون ضربه خورده. نکنه با من لجبازی میکنین؟ میگم خود این ضعیفه و اون مردکی که در رفته اقرار کردن به اینکه سر و سّری با هم داشتن. نقشه ی جونتون رو کشیدن! شما میگی ولش کن؟
خودمم جا خورده بودم از این حرف برزو! هرچی رشته بودم رو داشت پنبه میکرد با این تصمیم. تازه داشتم امیدوار میشدم که هووهام یک به یک از میدون به در شدن.
برزو گفت: اونی که با کسی سر و سری داره ساکت نمیشینه و سالم هم نمیمونه! باز دست خودشو رو میکنه! مگه نمیگی اون مردک در رفته؟ اینو ولش کن، اگه با اون بوده میره سراغش. اونوقت سر به زنگاه جفتشون را خِفت کن!
گفتم: آخه برزو خان. حالا که دستش رو شده اومدیم احتیاط کرد و اصلا بروز نداد و دیگه سراغ اون مرتیکه نرفت. اونوقت…
برزو پرید تو حرفم که: مگه همین حالا نمیگفتی خوابشو دیده بودم و اینجا طلسم شده و همه ی زنای این عمارت فلانن و از این اراجیف به خوردم میدادی؟ اگه اینطوره اینم باز میخواد بره سراغ اون مرتیکه. اگه هم همچین چیزی نشد که جفتتون حرف مفت زدین. از کجا بدونم شماها نقشه ای برام نکشیدین؟ اگه رفت که هیچی. ولی اگه نرفت و اتفاقی نیوفتاد پدر پدرسوخته ی جفتتون رو در میارم. هم تو، هم این خسرو! حالا هم جفتتون از جلو چشمم گم شین…
همون وقت طبیب اومد داخل. برزو چشمش به اون که افتاد پا شد و سر فحش و بد و بیراه را کشید بهش. بعد هم کاسه توتی که دم دستش بود را پرت کرد طرف طبیب. کاسه خورد تو سرش و خورد شد. طبیب معطل نکرد و در رفت از اتاق بیرون. من و خسرو هم دیدیم تا بلایی سرمون نیومده بهتره بریم بیرون….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…