قسمت ۸۹۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۹۹ (قسمت هشتصد و نود و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: آره یادمه. پدر منو درآوردی با اون خوابای هشلهفی که میدیدی. نکنه باز میخوای بگی خواب دیدی؟ تو رو جدت ولمون کن تو این اوضاع که حال چرند و پرند شنفتن از تو یکی را ندارم! حالا هم عقب وایسا میخوام برم پدر پدرسوخته ی این مردکی که پسرت میگفت رو در بیارم. خنگی و خری این خسرو هم به تو رفته! به هرکدوم از این نوکرا گفته بودم برو دم حموم هر کی رو دیدی بگیر بیار، میرفت سر یارو را می آورد. این رفته، دستشو گرفته به تخماش و برگشته…
اومد قدم از قدم ورداره و بره بیرون که سرش گیج رفت و کم مونده بود بخوره زمین. دستش را گرفتم و نشوندمش رو صندلی. از سر تاقچه کاسه ی توت خشک را آوردم گرفتم جلوش. گفتم: بخور برزو خان. قوت داره. دو روزه افتاده بودین تو بستر با شکم خالی، نا به دلتون نمونده. حالا هم که چشم وا نکرده دارین حرص میخورین و اوقات تلخی میکنین. آدم سالم هم جونی براش نمیمونه با این رویه، چه رسه به شما که سنگ به سرتون خورده! برین تو حیاط و خدای نکرده جلوی آدماتون غش کنین خوبیت نداره برای وجهه ی خان!
یه نگاه معنی داری بهم کرد و چندتا دونه توت با نوک انگشتاش ریخت تو مشتش. دیدم اوضاع مساعده، گفتم: بعید میدونم یادتون بیاد شما! قدیم، همون موقع هایی که گفتم رویای صادقه میدیدم، این روزا را دیده بودم تو خواب، همون روزا! ولی نه اینکه به حرفام التفات ندارین، فراموشتون شده حتمی!
ندیده بودم خواهر. نه اون روزا، نه حالا. برزو حرفای درست و حسابی رو هم یادش میرفت، چه رسه به حرفای اینطوری.
گفت: چی رو گفته بودی که التفات نکردم؟ چرا باز سرنا را داری از سر گشادش میزنی؟ حرف آخرتو اول بزن. زود بگو میخوام برم تو حیاط.
گفتم: اگه یادتون بیاد گفته بودم خواب دیدم یه روزی توی این عمارت هر زنی باشه با یه مرد دیگه میریزه رو هم و آخرش از اینجا میره! آخر و عاقبت هم نداره این کار! حرص و غصه و روسیاهیش میمونه برای شما و مالتون و عیش و کیفیش میمونه برای بقیه! اولیش هم همون فخری بود. با یکی دیگه ریخت رو هم و زد به چاک! هم خودشو بدبخت کرد و عاقبت به خیر نشد، هم شما افتادی تو دور باطل. گلین را آوردی که جریانش گفتن نداره، بعدش هم این ذلیل مرده، توران آغا، که وصف حالشو شنفتین از خسرو! این عمارت و آدماش طلسم شدن برزو خان. صدتای دیگه هم بیاری و حتی به بند هم بکشی باز همین آشه و همین کاسه. دور، دور باطله!
با تمسخر نگام کرد و یه پوسخندی زد که دلم میخواست چاک دهنش هم مث فرق سرش جر بخوره! اشاره کرد به اون سر اتاق و گفت: اون جعبه سیگار منو با کبریت بیار بده دستم، اراجیف هم نباف به هم. هر وقت منو میبینی این خرافات رو از کجات در میاری و علم میکنی تو روم و مخم را سوهان میزنی، نمیدونم.
با غیظ پا شدم رفتم طرف تاقچه. گفت: آخه عقل سالمم خوب چیزیه! اگه این چرت و پرتی که داری میگی مصداق داره که خودت هم بایست تا حالا یه خری را پیدا کرده بودی و باهاش زده بودی به چاک و جونم رو راحت کرده بودی! پس چرا موندی تا حالا؟
سیگار رو که دادم دستش یهو قاه قاه زد زیر خنده. گفت: حتمی اون قرمساقا هم زیر بار تو نرفتن! ببین من چه خری بودم این وسط….
صاف تو چشاش نگاه کردم و گفتم: ببخشین برزو خان. ولی خریت کوچیک و بزرگ و خان و رعیت نداره! از کجا معلوم که کسی نبوده و موقعیتش را نداشتم؟ ولی اینقدری جنم داشتم که پشت پا بزنم بهشون و بمونم سر عهدم با شما! وگرنه منم الان رفته بودم و کوس رسواییتون را زده بودم و هرچی که بایست را به اونایی که باید گفته بودم. اونوقت دیگه نه برزو خان الان خان بود و نه خسرو خان دم دستت! حالا هم بی تعارف بهت بگم. اینجا طلسم شده! چند وقت دیگه تق همه چی در میاد و بیش از اینی که حالا هست اوضاع عمارتت آشفته میشه.
همون موقع خسرو نفس زنون و رنگ پریده دوید تو اتاق. گفت: فرار کرده! مردک از سیاهچال فرار کرده…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…