قسمت ۸۹۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۹۷ (قسمت هشتصد و نود و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو پشت سر توران آغا تند تند میرفت و حواسش بود که توران نخواد بزنه به چاک…
سحرگل تا قضیه را فهمید دیگه با دمش گردو میشکست و سر از پا نمیشناخت. دیگه به من و حرفام ایمان آورده بود. بعد هم پیله کرده بود که پیش کی رفتی برای دعا و جادو جنبل که این همه کارگر افتاد! من یه عالمه کار دیگه دارم که بایست برم پیششون!!
البته سادگی نکردم خواهر! جواب سربالا بهش دادم و رو نکردم کجا رفتم و چکار کردم! گفتم هر وقت لازم شد با هم میریم که یادبگیری!
توران آغا را خسرو حبسش کرد تو اتاقش. ولی هرچی سحرگل بالا رفت و پایین اومد که همین حالا بایست از خونه بندازیش بیرون خسرو گوش نکرد. گفت میترسم برزوخان که بیدار بشه و بو ببره شاکی بشه از دستم. البته نظر من به این بود که سر حساب کتابی که قدیم با توران داشته الان هواشو داره. ولی خودش میگفت بلکه هم خان بخواد سنگین تر مجازاتش کنه و اونی که حق توران آغاست را من اجرا نکنم اونوقت توران قسر در رفته!
حساب گرگ آقا را هم موکول کرده بود به وقتی خان هوش و حواسش درست اومد سر جا و تونست از بستر بیماری بیاد بیرون. نگهش داشته بود محض استناد حرفایی که میخواد به برزو بزنه! منم بدم نمی اومد یه درس درست و حسابی به گرگ آقا بده! ولی میدونستم اگه خونش را نریزه لااقل همچین ناکارش بکنه که دیگه همچین کاری برای هیچکی نکنه.
واقعیتش منم دلم نمیخواست بلایی سر گرگ آقا بیاد. هرچی بود یه جنمی داشت و یه جایی باز ممکن بود به کارم بیاد و به دردم بخوره.
غروب که آفتاب پرید رفتم سراغ پسری که دربون سیاهچال بود. نشسته بود و برای خودش داشت دل ای دل ای میکرد. منو که دید پاشد. از همون دور پرسید: هان؟ باز چه خبر شده اومدی؟
گفتم: پیغوم دارم برات از خان!
یه سری تکون داد و گفت: خدا به خیر کنه!
خواستم اون پنج شکه را بهش بدم، ولی یه فکری کردم و کیسه ی پول را درآوردم گذاشتم کف دستش. تو دلم به امومزاده گفتم: یا امومزاده خودت که میبینی! گرفتاری یکی دوتا نیست. میترسم اون پنج تا سکه را بهش بدم کار رو خراب کنه! راضی باش! پنج تا را میزارم برای تو و کیسه را میدم به این. دیگه خودت که میدونی. دارم تو کار خیر خرجش میکنم!
تا رسیدم کنار پسرک کیسه پول را دادم دستش و گفتم: خان اینو برات فرستاده!
تا گرفت تو دستش و وزن کیسه را دید گل از گلش شکفت و شروع کرد دعا به جون خان و بچه هاش و …
گفتم: خان گفته یه ذره وقت دیگه که هوا تاریک شد و از گرگ و میش دراومد در اینجا را وا میکنی و خودت و این یارو که انداختی تو سیاهچال یواشکی میزنین به چاک. کسی نبینه، کسی هم بو نبره. دیگه هم اینورا آفتابی نمیشی. وگرنه به جرم فراری دادن مجرم مجبوره مجازاتت کنه! حالیت شد؟
تا اینو شنفت رفت تو لک. گفت: نمیشه خاتون یکی دیگه جای من این کارو بکنه؟ یکی که محتاج این کار نباشه؟ فوقش من چند هفته ای با این پول شکم ننه و چهارتا آبجیام را سیر کنم. بعدش چی؟ باز میوفتم به بدبختی. کلی این در و اون در زدم تا اینجا دستم بند شد.
گفتم: نه. وقتی پیغوم را برای تو فرستاده یعنی تموم. دیگه چاره ای نیس. بعدش هم مگه چلاقی؟ چهار ستون بدنت که خدا را شکر سالمه. برو پی یه کار دیگه!
خواست یه بهونه ی دیگه بیاره. نگذاشتم. گفتم: تا چند دقیقه دیگه نرفته باشی و خان بیاد، دیگه نه همین یه کیسه پول دستت رو میگیره نه اینجا میمونی. فلکت میکنه و میندازتت بیرون!
بیچاره دید نه راه پس داره نه پیش. ناراحت در سیاهچال را وا کرد و رفت پایین. رفتم تو تاریکی وایسادم. یواشکی اومدن بیرون و در رفتن!
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم صدای برزو خان از توی عمارت بلند شد. فهمیدم اثر دوا تموم شده و از جاش بلند شده…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…