قسمت ۸۹۳

🔴  اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

دسترسی به قسمت اول 👉

#مادر_شدن_عجیب_من ۸۹۳ (قسمت هشتصد و نود و سه)

join 👉  @niniperarin 📚

در را که بستیم گفتم: خانوم. همین الان دوتا کیسه پول بده، بدم دست یکی برسونه به این مرتیکه که یهو حرف بیجا نزنه و تازه تو دردسر بیوفتین. خودتون هم یکم معطل کنین تا من کارها رو ردیف کنم.

مونده بود مستأصل. بی اینکه آره و نه کنه دوید دوتا کیسه پول درآورد از تو مجمر سرطاقچه و داد دستم. گفت: هر کاری میکنی فقط بجنب.

ترسیدم  از در برم بیرون خسرو شک کنه. فرز پنجره ی طرف حیاط را وا کردم و رفتم تو حیاط. گرگ آقا را انداخته بودن تو سیاهچال. یکی از کیسه ها را قایم کردم تو لباسم و دوتا هم سکه از سر اون یکی ورداشتم و رفتم در سیاهچال. یه پسر جوون را گذاشته بودن اونجا را بپاد. پیدا بود تازه اومده جزو قشون خان. ندیده بودمش قبلا. یه طوری که خیال کنه هراسونم خودمو رسوندم جلوش و گفتم: خان گفته تندی یه کاری براش بکنی!

تعجب کرد. گفت: خان؟ با من؟

گفتم: آره! مگه اخلاق خان را نمیدونی؟

شونه هاش را بالا انداخت. گفتم: یعنی هیچکی تا حالا نیومده بهت بگن خان پیغوم داده برات؟

گفت: نه والا!

گفتم: پس تازه اومدی تو این امارت. اینجا خیلی وقتها خان از طریق یکی مث من میگه چکار بایست بکنی! دستخوش هم بهت میده، ولی اگه جلوی خان یا آدماش رو کنی که این دستور بهت رسیده پدرت را در میاره! میبندتت به چوب فلک!

پسره رنگش پرید. گفتم: حالا هم خوب گوش کن. خسرو خان داره میاد. گفته قبل از اینکه برسه خودتو میرسونی به این مردک و این کیسه پولو میدی دستش. میگی خان گفته دوتا را میارم ببینی! اولی را که دیدی میگی نه، دومی آره! شب هم آزادی. ولی غیر از این بکنی حسابت با کرام الکاتبینه. اونوقت حالیت میشه در افتادن با خان و آبروش یعنی چی!

دوتا سکه انداختم کف دستش و گفتم: اینم دستخوش خودت. فقط بجنب تا نرسیده که عصبانی میشه. حالیت شد چی گفتم؟

سرشو تکون داد و دوید توی سیاهچال. منم زود رفتم پشت پرچینایی که اون نزدیک بود و خودمو گم و گور کردم. خسرو و سحرگل داشتن میومدن طرف سیاهچال. سحرگل دل تو دلش نبود. قایمکی سرک کشیدم. خسرو که رسید دم سیاهچال پسرک برگشته بود و سیخ وایساده بود. خسرو با تحکم گفت: برو اون مرتیکه را بیار بیرون ببینم پسر. دست و پاش را وا نکنی.

پسرک فرز رفت و گرگ آقا را آورد. زنجیر به دستش بود و از نور آفتاب چشماش را تنگ کرده بود. خسرو داد زد: خوب چشاتو واکن. خانوم که میگفتی اینه؟

گرگ آقا یکم مکث کرد. ابروهاش را داد بالا و چشماش را بیشتر وا کرد. پسرک یکی زد تو گرده اش و گفت: جواب خان را بده! مگه کری؟

گرگ آقا یه نگاه دزدکی به پسرک کرد و نگاهش را دوخت به صورت خسرو. سحرگل با چشمهای هراسون میترسید که به گرگ آقا نگاه کنه.

گرگ آقا سرش را به نشونه ی نه برد بالا. خسرو داد زد: مگه لالی؟ زبون یه مثالی را تکون بده. آره یا نه؟

گرگ آقا اینبار با حرکت سر، صداش هم در اومد: نه! این نیست…

سحر گل یه نفس راحتی کشید و برگشت.

دم راهروی امارت که رسیدن خودمو رسوندم بهشون. گفتم: چی شد خانوم؟

یه لبخندی از سر رضایت بهم زد و گفت: قرار بود چی بشه؟ مگه بیخود میگ رو تو رو کنیم؟ طلا که پاکه چه منتش به خاکه…

گفتم: خوب کردین. هرچی باشه حالا دیگه خسرو خان خیالش راحت شد!

خسرو یه نگاه مرموزی بهم کرد و گفت حرفایی میزنی دایه! بعد هم روش را ازم برگردوند. همینطور که داشتن میرفتن طرف اتاق توران آغا گفتم: یهو به دل نگیری خانوم! تا بوده همین بوده. سیاوش هم برا اینکه راستیش معلوم بشه مجبور شد از رو آتیش رد بشه! اصلا بهتره سر اینکه خیال خسرو خان تخت بشه و شبهه ای نمونه این وسط، توران آغا را هم بیاره نشون این مردک بده. از کجا معلوم! یهو سقش را با نه ورداشته باشن این مرتیکه رو! اومدیم و گفت اونم نیست، اونوقت چی؟

سحرگل با چشمهای گرد یه نگاهی بهم انداخت. داشت قالب تهی میکرد از این حرفم. یه چشمک بهش زدم. آب دهنش را به زور قورت داد. خسرو گفت: اینبار حرفت درسته! همین کارو میکنیم. رسید دم در اتاق توران و گفت که بازش کنند…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin )  حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!

این داستان ادامه دارد…