قسمت ۸۹۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۹۲ (قسمت هشتصد و نود و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
دویدم سحرگل را صدا کردم. تازه توت خشک ریخته بود تو دهنش که نصفه ی چاییش را سر بکشه. گفتم: پاشو خانوم. نشستی به عیش و نوش و کیف؟ خسرو همین حالا در اتاق اون گرگ زخمی را وا کرد و رفت تو.
خندید! گفت: چه بهتر! زودتر حسابشو میزاره کف دستش و قائله تموم میشه! لزومی نداره ما خودمونو آفتابی کنیم جلو این زنک. فشار بهش اومده یهو پرش میگیره به پرمون. تو هم زیادی حرص نخور. بیا بشین یه چایی دیگه…
پریدم تو حرفش: چی میگی خانوم؟ مگه ندیدی ضعیفه چقدر حراف و زبون بازه؟ مهره ی مار هم که داره. گاسم اون شوور زبون بسته ات را خام کرد و محض درگیری دیروز و کینه ای که ازت داره زهرش را بهت ریخت. اونوقت قافیه را باختی…
سحرگل هراسون از جا پرید.گفت: حرفت حقه خاتون. من چقدر خرم.
پا برهنه دوید از اتاق بیرون و منم به دنبالش. در اتاق باز بود. سحرگل دوید تو. من بیرون موندم. بهتر دیدم زیادی خودمو نشون ندم.
توران آغا دست به کمر و طلبکار وایساده بود تو روی خسرو. سحرگل که رفت داخل، توران صداش را بالاتر برد: اون پدر سگ هرکی هس به گور آقاش خندیده که همچین حرفی زده. مگه من چند روزه اومدم تو این خونه؟ از کجا معلوم همین کورباطنی که شده زن تو و تا دیروز سر خانومی این خونه با من یکی به دو میکرد، دسته گل برات به آب نداده؟ منو که هنوز کسی درست و درمون به خانومی این خونه قبول نکرده و ازم حرف شنوی ندارن! هرچی دستوره زنت داره میده! اونه که هر ننه قمری از راه میرسه خانوم صداش میکنه! خوابت سنگینه خسروخان! هنوز حالیت نشده از کجا داری میخوری!
سحرگل تا بنا گوشش سرخ شده بود. خسرو که انگار جدی جدی دو به شک شده بود، با یه نگاه پر از سوال و تردید زل زد به سحرگل. سحرگل دید اگه دهن وا نکنه خودش این وسط میشه قربونی. اونم به تقلید از توران آغا دستش را محکم گذاشت به کمرش و گفت: کلاغه کونش پاره بود داد میزد من جراحم! دزد حاضر و بز حاضر! زده به در حاشا حالا که دستش رو شده. از تو پست ترم اگه همین الان نرم رو به رو کنم ببینم کی با این چشم انگوری سر و سری داره!
بعد هم رو کرد به خسرو و گفت: همین حالا میریم سراغ مردک. من وامیستم عقب. ازش بپرس اون زنی که میگفت منم یا نه! اگه گفت آره که هر بلایی دوست داشتی سرم بیار. اما اگه گفت نه، دیگه یه آن هم نمیزاری این سلیطه ی مارمولک تو این خونه بمونه!
خسرو یه نگاهی به جفتشون کرد و بعد به سحرگل گفت: راه بیوفت. همین کاری که گفتی رو میکنم…
توران آغا گفت: منم بایست بیام!
خسرو با سر اشاره کرد نه. بعد هم گفت: دونه دونه. سحرگل و خسرو اومدن بیرون و خسرو به گماشته ها گفت که در را ببندن و کشیک بدن جایی نره زنک.
یواشکی خودمو رسوندم به سحرگل و گفتم: عقل نکردی خانوم. اگه یارو محض خلاصی از دست خان هم شده، بگه شما بودی چی؟
سحرگل انگار تازه فهمیده باشه چه کاری کرده، رنگش پرید. گفت: یعنی دروغ میگه؟
گفتم: نمیدونم خانوم. روش ننوشته. بیخود گفتی رو تو رو میکنیم! اینا بد ذاتن. لابته عمل اومدن. ابایی ندارن از این کارا.
خسرو که تند تند جلو میرفت سرگردوند طرف ما. گفت: چی دارین پچ پچ میکنین؟
گفتم: راسیاتش خسرو خان، داشتم به خانوم میگفتم اینجور آدما لابته ای ان. هیزی و پدر سوختگی دارن. بهتره جای این شلیته یه تمبون گشاد بپوشه جلوی نامحرم! هر چی باشه زن شما هم هست. گفتم خسرو خان، دور از جونش غیرتو که نخورده! یارو هم که در نمیره. یه تک پا بره یه چیز درست حسابی پاش کنه که چشم نامحرم بهش نیوفته تازه خیالات بزنه به سرش و نقشه بکشه!
خسرو سری تکون داد و گفت: راس میگه! جلدی برو یه چیز پات کن. اصلا یه چادر چاقچور هم بندازی سرت بهتره. تندی بپوش و بیا. سحرگل یه نفس راحتی کشید و تندی رفت طرف اتاقش. در را که بستیم گفتم: …

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…