قسمت ۸۹۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۱۸ (قسمت هشتصد و نود و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
گرگ آقا همینطور که میبردنش فریاد میزد: زن حاجی، کجایی؟ به دادم برس! بیا به اینا بگو من تقصیری ندارم….
رفتم سراغ سحرگل. در اتاق را که وا کردم لم داده بود روی مخدع و تا چشمش بهم افتاد نیشش وا شد. گفت: باریک الله خاتون. فکر نمیکردم کارایی که کردی و حرفایی که زدی افاقه کنه و این سگ هار به این زودی تو تله بیوفته. خوب نقشه ای کشیدی. ولی خریت اصلی را خود سفیهش کرد که با این مردک ریخته بود رو هم. برزو خان که تو بستر افتاده، طوری خسرو را پختم که پوست جفتشون را بکنه و توش کاه بریزه و آویزون کنه سر در عمارت که درس بشه برای بقیه….
گفتم: برزو خان کجاس؟ خودش چی گفت؟
اشاره کرد به سماور. گفت: دوتا چایی بریز بیار با هم بخوریم که کیفمون کوکه!
رفتم طرف سماور و استکانهای کمر باریک را چیدم تو سینی. گفت: برزو خان از دیشب تا حالا یه سر و یه کله خوابه. معلوم نیس دوای طبیب فیل افکن بود یا آب اون دعایی که به خوردش دادی. هرچی بود که به وقت بود. هنوز بیدار نشده که بخواد دستورات بده. اینطور بهتر هم هست. خود خسرو کار رو تموم میکنه.
چایی را گذاشتم جلوش. گفتم: من یه سری میرم سراغ برزو خان. هم محض اینکه یهو تا بیدار میشه ندونسته این زنک را صدا نکنه و گماشته های خسرو به خیال اینکه امر امر برزو خانه در اتاقش را وا کنن و اینم از فرصت استفاده کنه و حرف برعکس بزنه به برزو خان و همه چیزو به نفع خودش کنه. بعد هم خدای نکرده نکنه چیزی شده باشه که تا حالا چشم وا نکرده. تو دیدیش؟ نفس میکشید؟
سحرگل گفت: نه نرفتم بالاسرش. ولی بادمجون بم آفت نداره. چیزیش نمیشه. برفرض هم که بشه، تازه قائله ختم به خیر میشه!
گفتم: تا اینجاش که خوب پیش رفته، مابقیش را هم بایستی خودمون پیش ببریم که رشته از دستمون در نره. من میرم سراغ برزو خان یه سری بهش بزنم…
در اتاق برزو را که وا کردم وارو افتاده بود تو رختخواب. سرش را که مرحم گذاشته بود طبیب مث این بود که عمامه بسته بود. دهنش واز بود و پشتی زیر سرش از آب دهنش که نم پس داده بود بهش خیس شده بود و داشت خر و پف میکرد. آروم صداش کردم: برزو خان…. برزو خان…
اصلا انگار نه انگار که میشنفه. دو سه بار دیگه هم بلندتر صداش کردم. ولی تکون نخورد. همون موقع یکی در زد. باز کردم. طبیب بود. گفتم: از دیشب بیدار نشده. انگار صد ساله خوابه…
طبیب رفت جلو و برزو خان را برگردوند به رو. چشماش را با دست وا کرد و نگاه کرد. گفت: اون دوایی که دادم برای تسکین دردش خیلی قوی بود. زود زود که بخواد بیدار بشه یا امشبه یا فردا. حالش خوبه. نگران نباشین….
بعد هم راهشو کشید و رفت.
از اتاقش که اومدم بیرون صدای داد و بیداد توران آغا رفت به آسمون. تازه فهمیده بود که در رو روش چفت کردن و نمیتونه بیرون بیاد. جیغ میکشید و میکوبید تو در. اون دوتایی که خسرو گذاشته بود مواظبش باشن هم از اینور در را محکم گرفته بودن که نتونه با مشت و لگد بازش کنه.
از صدای جیغ و داد توران آغا خسرو پیداش شد. اشاره کرد به گماشته ها که در رو باز کنن. به محض اینکه در را وا کردن خسرو، زنک را که میخواست از اتاق بیاد بیرون هل داد تو و خودش هم رفت داخل…
دویدم سحرگل را صدا کردم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…