قسمت ۸۹۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۹۰ (قسمت هشتصد و نود)
join 👉 @niniperarin 📚
سحرگل داد میزد: همین امشب آتیشت میزنم حرومی هرزه. خیالت نمیدونم به کی سپردی خان رو به این روز بندازه؟
اگه طبیب و پشت بندش خسرو نرسیده بودن من و سحر گل چیزی از اون یه تیکه استخون لاجونی نگذاشته بودیم. خودم همچین از وسط شقه اش میکردم که دیگه طبیب هم کاری از دستش بر نیاد. به زور از هم جدامون کردن و خسرو توپید به توران آغا و بالاخره فرستادش تو اتاق خودش و یکی دو تا کلفت هم گذاشت که کل شب بمونن وردستش.
بماند که از اینور هم کلی به ماها توپید و بعد هم سحرگل را دعوا کرد و گفت بره تو اتاق و تا صبح حق نداره که بیرون بیاد. من هم که میخواستم به بهونه ی پرستاری و تیمار برزو خان بمونم بالای سرش، اجازه نداد بمونم گفت که بایست برم تو عمارت خودم.
منم قبل از رفتن یواشکی به سحرگل رسوندم که امشب فرصت خوبیه که وقتی خسرو اومد پیشت که ازت طلبکار بشه بابت اتفاق امشب، خوب بپزیش که کار، کار توران آغاست و همه چی زیر سر اونه.
داغی آفتاب رو که روی صورتم حس کردم از خواب پریدم. آفتابی که از پنجره افتاده بود تو نصفش روی صورتم بود و بقیه اش کشیده، افتاده بود روی دیفال. فهمیدم خواب موندم. دیر شده و یکی دو ساعتی بیشتر تا ظهر نمونده. حتم داشتم توران آغا سر لجبازی و چوغولی کردن هم که باشه و بخواد زیر پای من و سحرگل را بروفه، اول وقت خودشو رسونده پیش برزو و زیرآب ماها رو زده! تندی از تو رختخواب در اومدم و رفتم بیرون.
دم در عمارت غلغله بود. جلو نرفتم. از یه جایی، پشت یه درخت که خوب بتونم ببینم و بشنفم و کسی ملتفت حضورم نشه وایسادم به نظاره!
خسرو شلاق اسب را تو دستش گرفته بود و داد میزد: پدر سوخته راستش را بگو وگرنه بابات را میسوزونم!
چندتایی از آدماش هم دستهای گرگ آقا را گرفته بودن و راست نگهش داشته بودن جلوی خسرو. گرگ آقا هیچی نگفت. خسرو با شلاق خوابوند توی ساق پاش. گفت: حرف نزنی بعدیش میخوره توی صورتت…
گرگ آقا گفت: چندبار بگم آخه؟ چرا یه سوال را صدبار میپرسین؟ یکی بهم پول داد که بیام جلوی این خونه پرسه بزنم!
خسرو گفت: کی بود؟
گفت: خانوم همین خونه! زن آقای بزرگ. زن حاجی!
مسلم دربون همونطور که دستش آویزون گردنش بود پرید جلو و گفت: داره دروغ میگه مث سگ! خود بی همه چیز بی پدرش قبل از اینکه گرفتار بشه بهم راستش رو گفت. رفتم جلو ازش پرسیدم اینجا چکار داره، گفت منتظر خانوم این خونه اس. پرسیدم چکارش داره، گفت قراره زنش بشه! حالا داره حاشا میکنه…
خسرو شلاق را برد طرف صورت گرگ آقا، که یهو صورتش را پس کشید و داد زد: نزن! میگم! راستشو میگم! خانوم این خونه میخواد طلاق بگیره و زن من بشه! خلاف شرع که نیس! اصلا قراره همین امروز، فردا شوورش طلاقش بده! اگه تا الان طلاقش نداده باشه! …
خسرو سرشو تکون تکون داد و گفت: میدونستم کار خود بی پدرته. نشونیا که بهم داده بودن درست بود. خواستم مطمئن بشم…
مسلم دربون هم سر اینکه خسرو خیال نکنه کم کاری کرده گفت: بله آقا. چند روزه که داره میپلکه دور و بر این خونه! من دیده بودمش قبلا. فقط میخواستم مطمئن بشم و به برزو خان بگم….
خسرو خوابوند زیر گوش گرگ اقا و گفت: بندازینش تو سیاهچال تا آدمش کنم. بعد هم رو کرد به دوتا کلفتهایی که اونجا بودن و گفت: جفتی میرین در اتاق توران آغا را چفت میندازین و خودتون هم وامیستین همونجا تا من بیام….
گرگ آقا همینطور که میبردنش فریاد میزد: زن حاجی، کجایی؟ به دادم برس! بیا به اینا بگو من تقصیری ندارم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…