قسمت ۸۸۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۹۸ (قسمت هشتصد و هشتاد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
طبیب گفت: چیزی نیست. الان مرهم میزارم، فردا خوب میشه. فقط تا چند وقت نبایست مرهمی که میبندم به سرتو وا کنی….
تندی رفتم یه کهنه آب زدم و آوردم. طبیب سر خان را بسته بود. خونهای رو صورتش را با کهنه ی نمدار پاک کردم. معلوم نبود طبیب چی به خورد برزو داده بود که تندی دردش ساکت شده بود و چشماش شهلا!
طبیب گفت: دورشو خلوت کنین و بزارین یه چرت بی دغدغه بخوابه، فردا خودم باز میام بالاسرش. بیشتر از اینکه سرش شکسته باشه، خودش کوفته شده!
همون موقع توران آغا با چشم گریون و گیس آشفته هل گذاشت توی اتاق و با جیغ و شیون رفت بالاسر برزو: الهی خیر نبینن! دستشون بشکنه که سر مبارکتونو شکوندن! بمیرم برات برزو خان. گفتم این بی شرفا میخواین یه بلایی به سرت بیارن! چقدر گفتم جواب نده و بمون همینجا! اینها ارزشش را ندارن، بایست با گه سگ آتیششون بزنی. گوش نکردی تا آخرش خدعه کردن و کشیدنت بیرون. حالا دونستی چی میگفتم؟
برزو که انگار رفته بود تو هپروت چشماش بسته بود و یه چیزایی نا مفهوم زیر لب میگفت. رو کردم به سحرگل و گفتم: بیا! دست پیش رو گرفته پس نیوفته! مشنفی چی میگه خانوم؟
طبیب مات زل زده بود به ماها. سحرگل خنجر رو از رو بست و شروع کرد: نمک همین خان کورت کنه بی همه چیز. زنیکه ی جرت قوز دسیسه کرده فاسقش رو فرستاده این بلا را سر خان آورده، حالا اومده اشک تمساح میریزه و اسناد دروغ به ما میبنده! بد کرد برزو خان از زیر این و اون جمعت کرد؟
طبیب که چشماش داشت از حدقه میزد بیرون گفت: خانوما همون اول گفتم برین بیرون. برای ناخوش بده سر و صدا! سرش ضربه خورده! شوخی که نیس!
توران آغا که انگار دیگه نه کسی را میدید و نه چیزی میشنفت جهید طرف سحرگل و چارقد از سرش کشید و گیسهاش را چنگ کرد و شروع کرد به جیغ و فریاد و فحش و فضیحت. برزو که تو اون حال خیال میکرد داره خواب میبینه هی میگفت: ولش کنین. این گیینه، یه تار مو ازش کم بشه میدم باباتون رو در بیارن….
طبیب خودش بالاسر مریض داد میکشید: کجایی خسرو خان؟ بیا اینها همدیگه رو دریدن!
من که دیدم سحر گل داره از اون یه تیکه استخون لاجونی بدجور میخوره، غیظ خودمم اضافه شد رو دلخوریم و کپ کردم رو سر توران آغا و گیسهاش را چنگ کردم، از رو سحرگل بلندش کردم و مثل یه تیکه نجسی هلش دادم از اتاق بیرون!
سحرگل داد میزد: همین امشب آتیشت میزنم حرومی هرزه. خیالت نمیدونم به کی سپردی خان رو به این روز بندازه؟….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…