قسمت ۸۸۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۸۸ (قسمت هشتصد و هشتاد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
برزو را که داشت آه و ناله میکرد خوابوند روی تخت و گفت: چیزی نیست برزو خان. شوما هزار تا جنگ رفتی و هزارتا زخم خوردی! این که یه سنگ بیشتر نبوده. یکم دردشو تحمل کنی طبیب میرسه.
رو کردم به خسرو و گفتم: چه بلایی سرشون اومده؟ کی جرأت کرده همچین کاری بکنه؟
یه سری از روی تأسف تکون داد و گفت: تو تاریکی زده و در رفته. خودشو نشون نداده بی پدر. کلک سوار کرده بودن و تله گذاشتن. اون حرومزاده ای که اومده بود دم در عمارت هم حتمی همدستش بوده. گاسم کار خودش بوده. اونوقتی که اومدم توی امارت سراغ خان، یکی پیغوم آورد که دسیسه چیدن علیه خان. زود خودتو برسون! ولی اونا پیش دستی کرده بودن که تا رسیدم خان رفته بود!
گفتم: کی بود؟ از کجا میدونست دسیسه شده و تله گذاشتن؟
گفت: نمیدونم. نمیشناختم. عجله ای اومدم که برسم به خان واسه ی همین پیگیر اون بابا نشدم!
برزو شروع کرد به آی و وای کردن و با ناله گفت: خسرو….خسرو….
خسرو: بله آقاجون. من اینجام…
برزو: کر و کور که نشدم. دارم میشنفم اونوقت تا حالا داری اختلاط بیخود میکنی با این. عوض این کارا دو سه تا را بفرست طرف حموم را بگردن، هر پدرسوخته ای را پیدا کردن کت بسته بیارن بندازن تو سیاهچال!
خسرو: آخه ما که نمیدونیم کار کی بوده. به گزمه های اونجا سپردم اگه کسی….
برزو پرید تو حرفش و با داد گفت: این گزمه های کـون گشاد خودشون دنبال خفت کردن مردمن که سنار ازشون بچاپن. هواسشون پی دزد و قاتل نیس. همین الان برو چندتا را بفرست اونورا را بگردن. اگه هم احیانا زن دیدن اون دور و بر بگیرن بیارن. شناس و ناشناس هم فرقی نداره! بعید نیس گلین قاطی همونا باشه!
خسرو خواست حرفی بزنه که برزو شروع کرد به آخ و اوخ کردن. اونم منصرف شد و رفت از اتاق بیرون. گفتم: بیخود پی این زنو گرفتی برزو خان. اینا هیچکدوم وفا ندارن. خونه زادت نیستن که به امرت باشن. هر کدوم دارن خر خودشونو میرونن. هم اون گلین که کوس رسواییتون را زد و هم این زنک که تازه آوردین. راستشو بخواین غلط نکنم این دسیسه کار همین بوده! هنوز نیومده هزارتا برنامه چیده! لابد میخواسته زبونم لال بلایی سرتون بیاره که یه ارث میراث درسته بالا بکشه و بره دنبال عشق و کیفیش! یه چیزایی دیدم که میگم! بیخود حرف نمیزنم!
یهو برزو چشمای سرخش را که زیر خونی که از سرش رفته بود و ریخته بود رو پلکهاش قرمز تر هم شده بود و آدمو یاد شمر مینداخت وا کرد و آه و ناله اش رو خورد و گفت: این حرفایی که میزنی یعنی چی؟ چی دیدی؟
همونوقت سحر گل و طبیب اومدن تو. کاسه دست طبیب بود. سحر گل اشاره کرد که توی راه ازش گرفته. طبیب گفت: چه به روزت اومده خان؟ انگار امروزت کلا به خون گذشته!
بعد هم یه چیزی از تو جیبش درآورد ریخت توی آب و با انگشت هم زد و گرفت جلوی دهن برزو و گفت: اینو بخور تا دردت ساکت بشه. سرت رو هم الان درستش میکنم.
برزو تا ته کاسه را رفت بالا. طبیب گفت: چیزی نیست. الان مرحم میزارم، فردا خوب میشه. فقط تا چند وقت نبایست مرحمی که میبندم به سرتو وا کنی….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…