قسمت ۸۸۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۸۷ (قسمت هشتصد و هشتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
بیرون که رفت سحرگل دست منو کشید و گفت: بیا بریم خاتون تا سگ پاچمونو نگرفته…
تو اتاق، همینکه در رو پیش کردم، سحرگل یهو تالاپی خودشو انداخت رو مخدع کنار کرسی و وارفت. دویدم یه قنداب درست کردم و دادم دستش. گفت: نمیدونی خاتون. به زور اونجا خودمو نگه داشتم. از این کارا نکرده بودم تو عمرم. کار خدا بود که جلوی اون پاچه ورمالیده غش نکردم، وگرنه تا عمر داشتم برام دست میگرفت.
اشاره کردم به کاسه که یه قلپ بخوره. خورد. گفتم: دستمریزاد. خوب جلوش دراومدین خانوم. منبعد دیگه حساب کار دستش میاد. گاسم الان بره بشینه برای خودش نقشه بکشه و بخواد موش بدوونه تو کار، ولی اینو بدون که ما دوتاییم اما با یه لشگر از ما بهترون پشت سر که ایشالا امروز فردا که جادوها کارگر بشه از راه میرسن! ولی اون یکیه، تک و تنها. خودشه و پشماش!
یه نفس عمیقی کشید و پاهاش را هل داد زیر کرسی و گفت: ترسم از اینه حرفایی که بهش زدیم را به برزو خان بگه و کار بدتر از این بشه!
بعید نبود از این چاروادار چاله میدونی که دیدم، سر تلافی بخواد سیر تا پیاز ماجرا را بزاره کف دست برزو. کاسه را از دستش گرفتم و تا تهش را سر کشیدم. گفتم: نه! اونقدرا هم خر نیس این خرکچی. هنوز با برزو خان اینقدر عیاق نشده و جاپاش سفت، که بخواد از این حرفا بزنه. حالا میدونه یکی قبل از اون بوده که هنوز چشم خان دنبالشه!
سحرگل گفت: اینها بماند. سر دروغی که گفتیم و خان را فرستادیم بیرون، اگه بیاد بگه اون کسی که پیغوم آورد چه شکلی بود چی؟ الان دم حموم عافیت از چندتا بپرسه و سراغ اون گلین که گفتی را بگیره و همه بگن چنین کسی را اینجا ندیدن، اونوقت دستمون رو میشه! برزو خان هم که میشناسی. به این راحتی از خر شیطون پایین بیا نیس.
یه فکری کردم و گفتم: اگه نشونی خواست میگیم طرف جوون بود. چهارشونه و خوش قیافه! با ریشهای حنایی و چشمهای انگوری!
امشب طرفو نبینه، فردا حتمی میبینه!
سحرگل گفت: چطور؟ همچین کسی میشناسی؟
نیشم وا شد. گفتم: همون مردکی بود که بهت گفتم با این پتیاره سر و سری داره، همین شکلیه! حرفی هم شد میگیم حتمی اومده بوده خان را دک کنه که خودش بیاد سراغ این زنک. اینطوری یه تیر و دو نشون کردیم.
سحر گل یه فکری کرد و گفت: احسنت! به خسرو هم این چیزا رو بگیم بد نیست! اینطوری چند قبضه میتونیم زیر پای این ضعیفه را بروفیم!
دست کردم تو سینه ام و دعاها را درآوردم انداختم تو پیاله. کوره کنار دستمم برداشتم و آب ریختم روش و گفتم: این آب دعا را میزارم تو طاقچه. مهر این زنک را به کل از دلش میبره و از چشمش میوفته! فقط برزو خان که اومد بایست یه طوری به خوردش بدیم.
یه بشقاب داد دستم و گفت: وارونه کن روش که کسی اشتباهی نخوره.
پا شدم کاسه را بزارم لب تاقچه که یهو توی حیاط غوغایی به پا شد. سحرگل از زیر کرسی خزید بیرون و دوتایی دویدیم توی حیاط. خسرو با دوتای دیگه بودن و برزو خان را داشتن از اسب می آوردن پایین. سرش خونین و مالین بود و گیج میزد. زیر لب هم فقط فحش میداد. خسرو یکی را مأور کرد که باز بره سراغ طبیب.
دویدم جلو. گفتم خدا مرگم بده! چی شده برزو خان؟!
خسرو همونطور که زیر بغل برزو را گرفته بود گفت: تو دست و پا نیا. حالش خوش نیس…
بردش توی امارت. همونطور که دنبالش میدویدم به سحرگل گفتم: تعجیل کن خانوم. برو اون کاسه آب رو از تو اتاقت بیار!
برزو را که داشت آه و ناله میکرد خوابوند روی تخت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…