قسمت ۵۹۶ تا ۶۰۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و نود و شش)
join 👉  @niniperarin 📚

رسیدم دم اتاق جدیدم. هنوز از پریشون احوالی حرفایی که فخری بهم زده بود نیومده بودم بیرون هی داستم خود خوری میکردم و نفرین و ناله میفرستادم تو دلم برای اون زنیکه ای که تا حالا ندیده بودم و از اونور هم خواسته و ناخواسته پَر نفرینهام چپ و راست میگرفت به فخری و دوتا یکیش را هم حواله ی اون میکردم و با اینکه هی نمیخواستم اینطور بشه و میگفتم خورد خورد بالاخره همش اثر میکنه و یهو فخری زمین گیر میشه و گاسم عمرش وصال نده به اینکه با هم بریم تو روضه و اون زنیکه ی بیحیای دریده را به جزاش برسونم، ولی دست خودم نبود و مدام فخری هم میومد تو نظرم!
شاباجی با اون چشمش که میدید یه نگاه چپکی به حلیمه کرد و گفت: وا! توام چه خیالاتی میکردی خاتون! حالا خیال کرده بودی جدی جدی شدی ملکه ی عذاب و انتقام خدا رو زمین؟ اگه به این حرفا باشه که منم صدبار وقتی که دلم سوخت با عز و جر و ناله و از ته قلبم اون شوور کــون نشسته ی چشم انگوریم را نفرین کردم! ولی چی نصیبم شد آخر؟ هیچی!
گفتم: همچین هیچی هیچی هم نشد خواهر. مگه خودت نگفتی آخر خبرش را برات آوردن؟ دیگه میخوای نفرین بالاتر از این کارگر بیوفته؟ والا من با همه مجربی تو این کار آخرش نتونستم به این مفتیا از شر اون میرزا قلابی خودمو خلاص کنم. پر بیراه نمیگه این حلیمه! هووش درست حالیش شده بوده که چشمای این شوره! اگه از اول میدونستم همون اولی که اومد یه تخم نپخته میشکوندم یا یه خرمهره باباقوری آویزون میکردم که این بلا سرم نیاد و کار به اینجا نکشه!
با دست سوختگی پام را نشون دادم و گفتم: البته یه بوهایی برده بودم که حلیمه بایست همچین باشه. چشمی که شوره به این راحتیا مریضی بهش نمیوفته.
اشاره کردم به جفت چشماش که سالم بود و با اون گردیهای سیاه وسط سفیدی صورتش که با چارقد سفید تر از خودش پیچونده بود زل زده بود به من و شاباجی!
حلیمه چشماش را تنگ کرد. دروغ چرا؟ همون وقت سوختگی رو پام شروع کرد به خاریدن. ترسیدم بخواد باز یه کاری دستمون بده و حالاست که چشممون بزنه و یه درد دیگه هم بندازه به جونمون! زیر لب شروع کردم آیت الکرسی خوندن. بلد که نبودم. ولی همون دست و پا شکسته اش هم بعض هیچی بود. لااقل اگرم میخواست طوری بشه نصفه و نیمه میشد!
شاباجی شروع کرد وول خوردن و از این دنده خودش را انداخت رو اون دنده و گفت: حالا ایناش خیلی هم مهم نیس. بگو بینم رفتی بالاخره اونجا یا نه؟
حلیمه یه آهی کشید و گفت: والا خواهر هنوز نرفته بودم تو اتاق که اون چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاد! اومدم پام را بزارم تو اتاق که یکی صدام کرد. شناختم. صدای همایون بود. یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم. نگام که به قیافه اش افتاد کم مونده بود اشکم در بیاد. همچین ناراحت و رنگ پریده شده بود که آدم دلش ریش میشد. پیدا بود که تو نبود خورشید داره عذاب میکشه. ولی چه میشد کرد؟ دیگه خورشیدی نبود که بخوام حتی یه نظر بهش نشونش بدم تا بلکه یکم دلش آروم بگیره و از غصه اش کم بشه!
گفتم: سلام ننه! چه خوب شد اومدی. میخواستم بیام سراغت. رفته بودم پیش فخری خانوم. کارم داشت.
گفت: چه کار کردی بالاخره؟ خورشید کجاس؟
گفتم: اینجا که نمیشه حرف زد خسرو خان. میگن دیوار موش داره، موشم گوش داره. این اتاق را آقات داده به من که منبعد اینجا سر کنم. بیا تو بشین تا برات راست و حسینی بگم چی به چیه!
یکم این پا اون پا کرد اول و بعد پیش خودش یه حساب کتابی کرد و گفت: باشه. بریم. فقط یادت نره. راست و حسینی میگی قضیه را. طفره هم نمیری. خیلی هم وقت ندارم. قراره معلمم بیاد محض تعلیم. نباشم و پی ام بگردن و ببینن اینجام برای جفتمون بد میشه!
با سر تایید کردم و در را هل دادم و اشاره کردم بفرما تو. بدون معطلی رفت داخل و نشست رو پشتی کنار دیفال و گفت: سراپا گوشم. بگو….

join 👉  @niniperarin 📚

بدون معطلی رفت داخل و نشست رو پشتی کنار دیفال و گفت: سراپا گوشم. بگو!
یه دوری تو اتاق زدم و هی لفتش دادم و اینور و اونور را نگاه کردم. گفت: دنبال چی میگردی ننه حلیمه؟ چرا نمیگی؟
گفتم: ببخشین خسرو خان. راسیاتش منم دفعه اولمه پام را میزارم تو این اتاق. دارم پی استکان و سماور میگردم یه چایی بریزم.
گفت: من چایی خور نیستم. خودت هم بزار وقتی من رفتم سر حوصله پیدا کن بساط چایی را و برای خودت دم کن! بیا بشین تعریف کن!
بیخود گفته بودم که پی چایی میگردم. داشتم وقت تلف میکردم که ببینم چی بهش بگم که ناراحتیش بیشتر نشه و لااقل دلش را یه دل کنم! یکم اِهن و اوهون کردم و صدام را صاف کردم و رفتم نشستم اونور اتاق. همایون دل تو دلش نبود و مدام انگشتهاش را تو هم گره میکرد و باز وا میکرد و لبش را میگزید.
گفتم: ببین خسرو خان، تو با پسرم فرقی نداری و خورشید هم که دخترمه. از قدیم گفتن دختر مال مردمه! خون دلش را من خوردم و بزرگش کردم، ولی حالا هم که یعنی شوور کرده باز ….
تا اسم شوور اومد رنگ و روش سرخ شد. حرص تو دلی میخورد. گفت: روضه برام نخون ننه. اونوقتی که تو سیاه چال بودم گفتی میری میاریش. کو؟ نمیتونستی میگفتی خودم برم. نیاوردیش که داری این حرفا را میزنی…
براق شدم بهش. گفتم: اگه از دستم ساخته نبود که نمیگفتم. هفت خان رستمو طی کردم تا خودمو رسوندم به خونه ی شوورش. هزارتا بلا سرم اومد که همینجا تو سینه ام خاک کردم ننه. ولی …
نمی خیز شد و پرید تو حرفم: ولی نداره! اگه رفتی حالا کوش؟ کجاس؟ چرا نیاوردیش اینجا؟
صدام را بردم بالا و محکم گفتم: امون نمیدی آخه. نمیزاری حالیت کنم. شاهد میخوای آقات. اون خوب میشناسه منو تک و طایفه شوور خورشید رو. رفتم تبریز. سراغ گرفتم. با هزار دردسر جاش را پیدا کردم. ولی تا رسیدم شوورش اونو برده بود!
پا شد. بیشتر حالش گرفته شده گفت: کجا برده بود؟ اگه قسکت راست بود میرفتی از زیر سنگ هم شده بود پیداش میکردی باز. نمیزاشتی …
گفتم: تند نرو خسرو خان. خواستم. نمیشد. تو که دلت بیشتر از من که ننه اشم نسوخته. یا دلتنگیت قد من که نیست. خون دلی که من خوردم را که نخوردی. مرتیکه دخترم را برداشته برده اونور.
داد زد: اونور کجاست؟ چرا کاسه کله میخوای بدی دستم؟
موندم کجا را بگم که بیخیال بشه و دست بشوره ازش و دیگه پیگیر نشه. گفتم: اونور دیگه. دخترم را برده روسیه. نمیدونم کجا. یکی میگفت سن پطرزبورق یا همچین چیزی!
این اسم را یه بار از دهن فخری شنفته بودم قبلا که مهمونی داشت. سر همین الکی پروندم.
همایون اشک جمع شد تو چشماش و نفسش تند تند میزد از حرص. دستش را مشت کرد و بعد بی اینکه حرفی بزنه رفت از اتاق بیرون و در را کوبید به هم.
چاره ای نبود. مجبور بودم امیدش را نا امید کنم!

join 👉  @niniperarin 📚

دم دمهای غروب بود. دلم گرفته بود و نشسته بودم تو اتاق و داشتم به حال و روزم و اتفاقاتی که برای خودم و خورشید افتاده بود اشک میریختم که در زدن. با گوشه ی چارقدم اشکهام را پاک کردم که هر کی هست نبینه و دشمن شاد نشم. گفتم کیه؟
صدای پشت در گفت: نسرینم. ور دست فخری خانوم.
میدونستم باز فخری یه نقشه ای ریخته و میخواد یه کارایی بکنه. کاری غیر از این حرفا نداشت با من. علی الخصوص از وقتی فهمید یه کارایی از دستم برمیاد که از خودش ساخته نیس. البته خواهر اون هیچ کاری غیر چسان فسان کردن و فیس و افاده ازش نمی اومد. همونش هم باز خیال میکرد ازش ساخته است. اگر نه وقتی اونایی که باهاش مراوده داشتن علی الخصوص اون فرنگیا را که میدیدی، میفهمیدی این به زور خودشو تو جمع اونا جا کرده. هم قدش گورزایی تر بود هم رنگ و روش سیاه تر. به زور همین سرخاب و سفیداب میخواست همرنگشون بشه که باز نمیشد.
گفتم: کارت چیه؟ بیا تو.
لای در را واکرد و نصفه نیمه اون هیکل باریکش وسط دو لنگه نمایون شد. گفت: خاتون، فخری خانوم گفتن برای فردا قبل غروب حاضر باشین همونی که قبلا بهتون گفتن سفره بی بی سه شنبه انداخته. خانوم گفتن فردا بایست همراش برین. خوب وقتیه که نذرتون را ادا کنین و جفتتون حاجت روا بشین.
الان که دیگه دود و دم جلو روش را نگرفته بود و داشت درست و حسابی حرف میزد قر و غمزه هاش و اون خنده ی آخرش منو یاد خورشید مینداخت. حالا اینکه پیغوم بر فخری بود دلیل نمیشد باهاش بدخلقی کنم. یه آهی کشیدم و دلم نیومد سر سنگین باشم. یه سری تکون دادم و گفتم: باشه ننه. بهش بگو میام.
دیدم هنوز وایساده. سرش را زیر انداخته و داره با پته ی چارقدش ور میره. گفتم: دیگه پیغومی ندارم. همین را بهش بگو. میتونی بری.
یه نگاهی با خجالت کرد و گفت: چشم خاتون.
اومد بره بیرون. هنوز در را نبسته بود که باز ایستاد. گفت: شرمنده ام خاتون. میشه یه چیزی ازتون بخوام؟
گفتم: تا چی باشه؟ بگو ببینم حرفت چیه.
گفت: ببخشین خانوم پر رویی میکنم. میشه فردا سر سفره ی دعا که میرین حاجت منم بگیرین؟ چندباری ننه ام رفته سر دعا. چند تا سفره هم انداخته در حد وسعش. ولی اتفاقی نیوفتاده. گفتم سفره ی بزرگون شاید چون زرق و برق بیشتری داره، شاید گیراییش هم بیشتر باشه و زودتر گره از کار مردم وا کنه.
گفتم: رو چشمم ننه. حالا حاجتت چی هست؟
انگار بغض اومده بود تو گلوش. گفت: اگه روا شد اونوقت میگم. ننه ام میگه اینجور چیزا را هرچی آدم به زبون بیاره دیگه اثر نداره…
یه آهی کشیدم و گفتم: باشه. من تو نظرم هست. فقط بدون سفره با سفره خیلی توفیر داره. این سفره ی فردا از اونهاست که دنبال بوی کباب میری ولی تا برسی میبینی دارن خر داغ میکنن. نمیخوام نا امیدت کنم. ایشالا که به مرادت برسی و خدا حاجت روات کنه.
یه لبخندی نشست رو صورتش و دو ورش چال افتاد. درست مث خورشید. در را پیش کرد و رفت. هنوز به دقیقه نخورده بود که باز زد به در. گفتم: چی شده؟ باز حاجت داری؟
صدای رحیم از پشت در اومد: خاتون. یکی اومده دم در میگه هم ولایتیت بوده. خبر برات آورده! اسمش عندلیبه!
اسم عندلیب که اومد از جا جستم و رفتم طرف در. گفتم: کجاس؟ آوردیش تو؟
گفت: نه. دم در واستاده تو جعده. مسلم دربون راهش نداده. گفته بایست بپرسم…
در را وا کردم و رحیم را کنار زدم و فرز رفتم سراغش…

join 👉  @niniperarin 📚

در را وا کردم و رحیم را کنار زدم و فرز رفتم سراغش. دم در امارت چشم انداختم نبود. مسلم اومد بیرون. گفت: حلیمه دنبال اون همولایتیت اومدی؟
قبل از اینکه بگم آره یا نه خودش گفت: راهش ندادم. تو جعده واستاده. چشم غره بهش رفتم و دویدم دم در امارت. یه نگاه اینور، یه نگاه اونور تو جعده کردم. با فاصله تکیه داده بود به دیفال امارت و دستهاش را کرده بود تو جیبش و یه پاش را تکیه داده بود به دیفال. رفتم طرفش. تا منو دید خبردار شد و بعد هم چند قدمی اومد جلو.
تا رسیدم بهش همچین یه نگاه خریداری به سر و تا پام کرد! آخه میدونی خواهر سر و شکل و رخت و لباسم خیلی توفیر کرده بود با اونوقتی که منو دیده بود و از تبریز همراهیم کرده بود تا اینجا. حتمی باورش نمیشد جدی جدی یه کاره ای باشم تو خونه ی خان! گاسم غیر اون چیزی که فخری ازم میخواست همین سر و شکلمم دیده بود فخری و پیش خودش خیال میکرد میتونه منو همراه خودش تو اون جمعهایی که میره در بیاره! یه حسی همون لحظه ی اولی که هووم دیدم بهم گفت که همچین بفهمی نفهمی ازم حسودیش شده! خر که نیست. خودش حالیش میشد بی چسان فسانایی که اون میکنه و صبح تا شوم و شوم تا سحر داره به خودش ور میره باز من یه سر و گردن از اون خوشگل تر و مقبول ترم!
از هولم سلام نکرده گفتم: چیشد؟ دیدیش؟
سر تکون داد و یه سیگار پیچید و گذاشت گوشه ی لبش!
گفتم: خب چی شد؟ حرف زدی باهاش؟
پای چپش را خم کرد و آورد بالا. یه قوطی کبریت از تو جورابش کشید بیرون. اومد سیگارش را روشن کنه، باد زد و خاموشش کرد. قوطی را یه تکونی داد. صدا نداد. پرتش کرد وسط جعده. گفت: آدم به خنسی که بخوره فرقی نمیکنه. دیگه همه چیزش یهو باهاش سر ناسازگاری میزاره.
سیگار را از رو لبش ورداشت و گذاشت پشت گوشش. گفتم: مگه پیداش نکردی که سازت ناکوکه؟
گفت: چرا. رفتم دم حجره اش. از دور کشیک دادم. خود نامرد بی پدرش بود! از بس حرم خورده شکمش شده اندازه ی خیک. خواستم برم جلو و تلافی نو وکهنه را دربیارم. ولی یاد حرف تو افتادم. دیدم بهتره اول خود آفاق را ببینم و باهاش دو کلوم حرف بزنم. از طرفی هم این مردک چندتا نوچه دور و برش گذاشته بود، همه جوون و پر و پیمون. دیدم بی گدار به آب بزنم چندتاییشون خراب میشن رو سرم و از پسشون برنمیام. منتظر شدم تا حجره را تعطیل کنه و بره خونه. خواستم راه خونه اش را بلد بشم. غروب که چفت و بست را زد به در و راه افتاد دنبالش رفتم یواشکی. خونه را پیدا کردم. اما این دو سه روزه هرچی معطل شدم از صبح تا غروب بلکه آفاق بیاد بیرون و ببینمش نیومد. دریغ از یه بار بیرون و تو شدن از خونه. دیگه طاقتم طاق شد و رفتم وسط ظهر در زدم بلکه بیاد در را وا کنه. ولی تازه ملتفت شدم تو خونه هم آدم گذاشته شبانه روز میپان خونه را. یه نره غول اومد در را وا کرد. منم یه سوال بیراه کردم. گفت اشتباه اومدی و در را کوفت به هم. قاطرم را فروختم و خرج مهمونخونه و خورد و خوراک کردم تو این دو سه روز. دیگه چیزی برام نمونده. دیدم ایستادنم اونجا بیخوده. بهتر دیدم بیام سراغت شاید به یه بهونه ای بتونی از اون تو بکشونیش بیرون که دو کلوم باهاش حرف بزنم…
گفتم: خوب کاری کردی اومدی. من نمک خور و نمکدون شکن نیستم. یادم نرفته مردونگیت را در حقم. نبودی تو سرمای تبریز با اون حال نزاری که داشتم دووم نمی آوردم. بریم توی امارت. همینجا یه کاری برات سری میکنم دستت بند باشه فعلا و دنبال جای خواب و خورد و خوراک نگردی. اون آفاق هم میکشونمش بیرون از تو سوراخ همین امروز و فردا.
گفت: خدا خیرت بده خاتون. از خواهری کمت نکنه. روم نمیشد بیام سراغت. گفتم دردسر میشه برات…
گفتم: فعلا که چرخ داره به وفق مرادم میچرخه. حرفم در رو داره. حالا هم تا حرف و حدیثی پیش نیومده بهتره اجالتا بریم تو امارت. باقیش را بسپار به من!
پیش رفتم و اونم از پسم با دو سه قدم اختلاف اومد. تو که رفتیم مسلم دربون سرک کشید. گفتم: منبعد اینجا کار میکنه. اجازه اش را خودم از خان گرفتم.
مسلم مث گربه ی کتک خورده سرش را زیر انداخت و برگشت تو سوراخش. بردمش دم در طویله. میرآخور داشت با اسب خان حرف میزد. همچین بود که اگه کسی نمیدونست فکر میکرد داره با عشقش حرف میزنه. صداش کردم. منو که با عندلیب دید جا خورد. سفارش عندلیب را بهش کردم و گفتم که هم جا بهش بده هم خورد و خوراک و خودم رفتم طرف امارت….

join 👉  @niniperarin 📚

تو راهروی امارت نسرین را دیدم. گفتم پیغوم ببره برای فخری که یکی را بفرسته آفاق را دعوت کنه برای مجلس بی بی سه شنبه. گفتم بهش بگو برای اون کاری که میخواد باید این یکی هم حتما باشه تو جمع.
نسرین گفت چشم و فرز رفت سراغ فخری.
هنوز نرسیده بودم دم در اتاق که نسرین صدام کرد. برگشتم. داشت نفس نفس میزد. گفتم: یه پیغوم دادن که این همه رفت و اومد نداره. بپرس! چی یادت رفته که همچین نرفته برگشتی؟
همینطور که نفس چاق میکرد، بریده بریده گفت: پیغومتون را دادم به خانوم. تا گفتم، گفت کی؟ بعد هم گفت زود بیام صداتون کنم برین پیشش!
با دست اشاره کردم که بره به کارش برسه و خودم رفتم سراغ فخری. هنوز دستم به در نرسیده بود که گفت: بیا تو. بازه.
رفتم. صندوقچه رختهاش را ریخته بود بیرون و داشت دنبال یه چیزی میگشت. گفت: یه لباس مشکی داشتم زرق و برقش خیلی بود. چشم کور کن. هرچی میگردم نیست. نمیدونم تو این یکی صندوقچه گذاشته بودم یا….
گفتم: والا خانوم من خبر ندارم از لباسهای شما که بخوام ….
قدش را راست کرد و گفت: سر این نگفتم بیای. قضیه چیه؟ چی گفته بودی به نسرین؟
گفتم: پیغومم این بود که یکی از طرف شما بره زن حاج ایوب را دعوت کنه بیاد فردا شب! از طرف شما که باشه دیگه…
پرید تو حرفم و گفت: اصلا میدونی چی داری میگی؟ صاحب مجلس که ما نیستیم که سر خود دعوتی راه بندازیم اونجا! این مجلسها آداب داره. طرف نون نداشت بخوره، پیاز میخورد اشتهاش واشه! شده نقل کار ما. همین که خودتم گفتم بیای بی دعوت پی هزارتا حرف و حدیث را به از این زنیکه به جون خریدم. تازه معلوم نیس فردا شب که بریم اونجا بزاره همرام کسی باشه یا نه. هزارتا آداب داره اینجور جاها…
از حرفاش رو ترش کردم و ابروم را انداختم بالا و گفتم: مگه میخوان شاخ غول را بشکونن؟ خوبه دعا نرفته نیستیم و حالیمونه این حرفا خانوم. حالا یکی اضافه تر چیزی از اجابت دعای اونها کم که نمیکنه هیچ، اضافه هم میشه…
همچین یه قری به کــونش داد و نشست رو صندلی و این پاش را انداخت رو اون پاش و گفت: تو چه میدونی؟ اگه همین الان ناپاک باشه چی؟ اصلا یهو ضعیفه آبستن باشه. اونم پسر. اگه بفهمن یا خودش دهن لقی کنه آبرومون نمیره؟ نمیگن دستی دستی اومده بودن دعای ما را خراب کنن و برن؟ اونوقت اسم منه که میوفته سر زبون و دیگه تو هیچ دعا و نذری نمیگن برم بشینم پای سفره. تازه این خانمباجیهایی که من میشناسم به ساعت نکشیده همچین دهن به دهن میکنن که هنوز پامون را از دعا بیرون نگذاشته و خونه نرسیده خبر میرسه به گوش خان….
گفتم: حرفایی میزنی فخری خانوم! اصلا این زنی که من دیدم لابد یائسه شده تاحالا! چه رسه به زاییدن و این حرفا! بعدش هم مگه نمیخوای فردا کارت راه بیوفته و اون زنک را بشونی سر جاش؟ برای این کار بایست زن حاج ایوب هم باشه. کاری نداریم به خویش و قومی. من که نه از شوور اقبال داشتم نه از دوماد و فک و فامیلش. خودم هم چشم دیدنش را ندارم. ولی به خاطر خودت میگم. اگه اون باشه سر سفره حتم داشته باش که کار خودت پیش می افته. وگرنه من که نمیخوام سر به تن نه حاج ایوب باشه نه زنش!
فخری اینو که شنفت فروکش کرد. یه فکری کرد و سری تکون داد و گفت: اگه اینطوره حرفی نیس. میفرستم پی اش. فردا هم یه طوری دسته اش را در میکنم که اونم دعوت کردم. خودت که رفتی بیرون نسرین را صدا کن بیاد تا بفرستمش دنبال اون ضعیفه…
یه لبخندی از رضایت زدم و اومدم بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚