قسمت ۵۹۱ تا ۵۹۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و نود و یک)
join 👉  @niniperarin 📚

گفتم: چه حالی؟ چه احوالی خانوم جان؟ …
خواستم یه طورایی سر بسته جریان را براش بگم. ولی باز یاد حرف خان افتادم و بعد هم گلاب خاتون. اون وقتی که اومد به خوابمو خوب یادم میومد. گفت هر چیزی یه راهی داره. نبایست بی گدار به آب بزنی! حرفش متین بود. نمیدونم چی شده بود که حالا فخری مهربون شده بود و بی داد و بیداد و طعنه و تهدید، با اون لنگ و پاچه ی بیرون انداخته اش-که حتمی از اون فرنگیهای نجسی خور یاد گرفته بود- نشسته بود پای درد و دل من و به اختلاط. ولی به خودم گفتم این عوض بشو نیست. گول الانش را نخور. میخواد حرف از زیر زبونت بکشه و شب تو رختخواب به گوش برزو میرسونه و فرداست که دوباره خان باهام چپ بیوفته! بهتر دیدم یه کاری کنم که حرصم را دربیاره و منم یه نفرین و ناله بهش بکنم و یه آهی از ته دل بکشم تا بالاخره بلکه اثر کنه و کار تموم بشه!
لب ورچیدم و خودمو یاد بدبختیام انداختم و علی الخصوص اون وقتی که خورشید از دستم رفت، تا بلکه یه اشکی بیاد تو چشمام و سوز و ناله ام بیشتر بشه. ولی نمیدونم چرا هرچی زور میزدم با اینکه بغضم گرفته بود اشکم در نمیومد. شاید به خاطر این بود که هی نگام به پر و پاچه ی فخری می افتاد و لنگاش را با لنگ خودم قیاس میکردم و فکرم میرفت طرف اینکه بالاخره برزو خان این لنگهای چاق و چله و پروار را دیده، منم که استخونیم و نی قلیون! شاید سر همینه که دیگه خیلی رقبتی بهم نشون نمیده و این همه وقت روی خوش ازش ندیدم!
بالاخره یه قطره اشک از چشم اینوریم دراومد که فخری خودش را غمگین نشون داد و گفت: بمیرم برای دلت حلیمه. اقبال نداشتی! چی شد بالاخره؟ رفته بودی پی دخترت؟!
صورتم را مچاله کردم تو هم که یه چهارتا قطره اشک از اون چشمم هم بزنه بیرون. گفتم: نه خانوم! من اگه اقبال داشتم که حال و روزم این نبود…
گفت: یعنی این همه وقت نبودی پی اش را نگرفتی؟
گفتم: به جد سدمیرزا قسم چرا؟ بعد اینکه شوما توصیه کردی رفتم برم ببینم چه خبره. همینکه پام را از امارت گذاشتم بیرون یکی از همولایتیامون را دیدم که خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم. منو که دید شناخت. اومد و سر حرف را وا کرد. بعد اینکه من شوور کردم تو ده اون رفت از اونجا! سراغ شوورم را گرفت. گفتم خیلی ساله ازش بیخبرم. یه روز ول کرد و رفت و منو دخترم موندیم بی پناه. قضیه را براش گفتم خلاصه! خیلی عصبانی شد. گفت اونو دیده! پارسال. داشته تو یه شهر کوچیک عملگی میکرده. گفت حالا که میخوای بری دنبال دخترت با شوورت برو که بی پناه نباشی! یه تیر و دو نشون کردی اونوقت…
فخری نیم خیز شد و گفت: یعنی آقای خورشید را پیدا کردی؟ ای بی پدر بی همه چیز! من جای تو بودم تا میدیمش یه تف مینداختم تو صورتش و یه لگد مینداختم وسط لنگش! آخ آخ آخ. این همه سال اون بی شرف تو رو گذاشته و رفته! لابد یه زن دیگه هم گرفته بوده! نگرفته بود؟
دیدم باورش شده. حتم داشتم شب راپورت اینها را به برزو میده. گفتم: امان از بی کسی خانوم. کدوم شوور؟ رفتم دنبال اون همولایتیمون به اون شهر! نرسیده خودش گم و گور شد. کلی پی شوورم و اون با هم گشتم. ولی دریغ از یه نشونی. نمیدونم راست میگفت جدی یا خودش خیالاتی تو سرش بود. چند روزی گشتم دنبالش ولی اثری از آثارش نبود. کسی نمیشناخت! بعدش هم دیگه نه طاقت رفتن به تبریز را داشتم نه پول و پله ای ته جیبم مونده بود که تا اونجا برم. این شد که برگشتم!
گفت: خدا ازشون نگذره. همه شون سرتا پا یه کرباسن. خیر و معرفت ندارن اینا…
گفتم: ولی هر چی بود یه خوبی برای من داشت. اونجا یه کسی را دیدم که عالِمی بود برای خودش. از عالَم غیب و بالا خبر داشت! قابل بود و خبره! حال و روزم را که دید یه دستی به سرم کشید و خلاصه یه چیزاییش هم رسید به من!
فخری چشماش را گرد کرد و گفت….

join 👉  @niniperarin 📚

فخری چشماش را گرد کرد و گفت: یعنی چی یه چیزاییش هم رسیده به تو؟
یه قیافه ای به خودم گرفتم و گفتم: یعنی اینکه آدم مجربی بود تو کارایی که از دست همه کسی بر نمیاد. منم …
پا شد از جاش و با یه حالی ایش و ویش کنان گفت: من که به این چیزا اعتقادی ندارم!
بعدش هم یه طوری با نیش و کنایه و خنده، همینطور که میرفت سراغ سماوری که تازه تو طاقچه گذاشته بود و قبلا ندیده بودم اونجا و گفت: حالا چطوری بهت منتقل کرد؟! فقط دستش را کشید رو سرت یا کار دیگه ای هم کرد؟
بعد هم تیر تیر خندید. حرصم داشت کم کم در میومد. ولی هیچی نگفتم تا بازهم بگه و بالاخره طاقتم را طاق کنه!
باز گفت: چای میخوری؟ این سمار روسی طلایی را میبینی؟ زن یکی از قنسولها بهم داده پیشکش. نفتیه، زغالی نیس. ولی این قوری شاه عباسی از جهاز خودمه. بین خودمون باشه به فک و فامیلم گفتم طلاست سماور. نمیدونم باورشون شد یا نه! ولی بیشتر از سماور این قوری را دوست دارم…
یه این پا اون پا کردم رو صندلی و با حرص گفتم: مبارک باشه! خصوصا اون قوریت. ایشالا خیر جفتش را ببینی. ولی اون عالِمی که دست کشید رو سرم گفت خیلیها باورشون نمیاد! ولی همینکه بفهمن تو چه قدرتی افتاده تو وجودت اونوقت ….
همونطور که داشت چایی را میریخت تو استکان کمر باریک شاه عباسیش، برگشت و با یه حالی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت: چه حرفایی میزنی حلیمه. بگذر ازش. کی تا حالا دیده که …
روش را کرد به من و اومد بقیه حرفش را بزنه که چایی از کمرباریک شاه عباسیش سر رفت و دستش سوخت و چایی داغ ریخت به پر و پاچه اش و قوری ول شد رو زمین و جلوی چشمش خورد و خاکشیر شد! چایی نشت کرد به فرش.
بهتش زد، براق موند به شکسته های قوری و فرش زیر پاش که اگه کسی نمیدونست قضیه چیه فکر میکرد بلانسبت شاشیدن روش. دهنش را اندازه ی غار تو دهاتمون واکرد و جیغ کشید: قوری نازنین جهازم!
و تا خواست بشینه که شکسته های قوری را ناز و نوازش کنه و براش غصه بخوره خشتکش تا رون پاش جر خورد و تازه قرمزی پاش را که دید یادش افتاد پاش هم سوخته و دیگه جیغ و فریادش رفت به آسمون…
منم با اون هیکل استخونی اگه همچین چیز تنگ و تیری میپوشیدم و میخواستم سر پا بشینم حتمی همه ی چاک و چوکش جر میخورد. اون که دیگه واویلا بود با اون رونهای پروارش!
پا شدم و دویدم طرفش و گفتم: خانوم جان حالت خوبه؟ چیزی نشده، بزار ببینم!
همونطور که پهن زمین شده بود شروع کردم تو پارگی خشتکش فوت کردن بلکه سوختگیش خنک بشه و آروم بگیره. ولی وسط جیغ کشین شروع کرد فریاد زدن که: برو کنار. دست به من نزن! حتم دارم کار خودت بود. چشمم زدی. خوبه گفتم قوری جهازمه! چشمت پی همین بود؟ باید شوریش میگرفت به این؟ پام را سوزوندی. حالا امشب چطور برم مهمونی لیدی….
پیش خودم کلاهم را قاضی کردم. دیدم من که به قوری اون کاری نداشتم! هنوز هم ناله و نفرینش نکردم! اگر هم میخواستم کاری بکنم یا بلایی سرش بیاد که همچین نمیخواستم باشه. یه چیزی میخواستم که درست و حسابی ساقطش کنه و یه مدت مدیدی لااقل دستش بند باشه. سوختگی پاش هم طوری نبود که آدم بگه جدی سوخته! با یه تف و دو تا فوت حالش جا میومد! ولی باز دیدم کاچی بعض هیچیه. بزار باور کنه تقصیر من بوده. چشمام را تابوندم و گفتم: خانوم جان! خودت نخواستی باور کنی و گفتی به این چیزا اعتقاد و التفات نداری! بالاخره بایست یه چشمه میدی که دیگه نهی نکنی!
خودش را جمع و جور کرد و صداش بند اومد. رک نگام کرد و گفت…

join 👉  @niniperarin 📚

خودش را جمع و جور کرد و صداش بند اومد. رک نگام کرد و گفت: انگاری راسی راسی یه طورایی شده! خدا رحمم کرد. اگه نمک چشمت بیشتر شده بود که حالا سماور برگشته بود روم!
همون وقت یکی تند تند در اتاق فخری را زد. انگار که سر آورده باشه! گفتم نکنه صدای جیغش رفته بیرون و حالا فکر کنن من میخواستم بلایی سرش بیارم؟
گفتم: این کیه خانوم؟ برزو خان نباشه تو این حال ببینه شوما را؟ تو ذوقش میخوره یهو!
با فیس و افاده روش را ازم گردوند و داد زد: کیه؟
صدای یه دختری از پشت در اومد: منم خانوم! چیزی شده؟ انگار صداهایی شنفتم. فکر کردم صدام کردین، گفتم بیام سر بزنم.
گفتم: کیه؟ من در را وا میکنم خانوم.
فخری پا شد از جاش. با دست اشاره کرد نمیخواد. حرف نزن. بعد بلند گفت: آره نسرین، من صدات کردم! برو زودی یه منقل جور کن با اسفند بیار.
داشت دیگه حرصم را در می آورد. زنیکه ی بی چشم و رو داشت منقل و اسفند را میگفت محض خاطر من بیارن اونجا. کـونم را کردم بهش و خواستم برم از اتاقش بیرون.
گفت: کجا میری؟
گفتم: حالا که خیال کردین چشمم شوره میرم بیرون خانوم جان تا راحت اسفندتون را دود کنین. میترسم نگام به خشتک دریده تون بیوفته پر و پای بلوریتون چشم بخوره خدای نکرده زغالی بشه!
یه نگاهی به لنگهاش کرد و دوید زود دومنش را پاش کرد! گفت: کار از محکم کاری عیب نمیکنه حلیمه. تو هم زود به تریج قبات برنخوره. حالا هم وایسا کارت دارم! این ناز و عشوه ها را بایست برای اون شوورت میکردی که با یه بچه تو شکمت یه کاره چشاش دو دو نزه و سر نگذاره به معلوم نیس کدوم خلادونی و بخواد دنبال زن بگرده! از این یارو برام بگو که همچینت کرده! کجاس الان؟ بفرستم پی اش بیارنش اینجا. کارش دارم!
دیدم هنوز هیچی نشده خوب به مذاقش خوش اومده و میخواد از من عقب نیوفته و کم نداشته باشه! تو دلم بهش گفتم کور خوندی! یه عمر آزگار تو همه چی ازم سر بودی. به زور و ضرب و الا لله کردن و سر یه دندگی که برزو ازت سراغ داشت همه چیزمو گرفتی و مال خود کردی. این یکی را دیگه محاله بزارم باهاش باز بخوای سوارم بشی! بایست عمرت را بدی و دربه دریها و ریاضت منو بکشی تا بشی این!
یه قیافه ی بی خیال به خودم گرفتم و گفتم: پیداش نمیکنی!
گفت: زیر سنگم باشه میجورمش. تو چکار داری؟ فقط بگو کجا دیدیش….
گفتم: کار اصلیش یتیم چاروادار بود. با اینکه سن و سال داشت همه عمرش را وردست سورچیا گذرونده بود. منم اتفاقی باهاش برخورد کردم. سر اینکه میخواستم برگردم تو جماعت کالسکه چیا دیدمش. اونم از عالم بالا نمیدونم چطوری فهمیده بود که من بدبختی زیاد کشیدم. خواست کمکی بهم بکنه. حالا میخوایش واسه چی؟
یه نگاهی به اینور و اونورش کرد. اومد جلو. صداش را آورد پایین و پچ پچ کنان در گوشم گفت ….

join 👉  @niniperarin 📚

صداش را آورد پایین و پچ پچ کنان در گوشم گفت: حالا که میگی اون بابا دسترسی بهش نیست و کارمون هم لنگه میخوام یه کاری کنی؟!
چپ نگاش کردم و گفتم: کار چیمون لنگه؟ من که کار و بارم به دوره الان! همین که بعد از یه عمری بالاخره اون بالاسری هم یه نظری بهم کرده برام بسه! شما هم خانوم جان حالا اتفاقی نیوفتاده که به لنگی بخورین! یه چپه آب ریخته اونجادون که خداراشکر خیلی هم داغ نبوده و یه قوری ازتون شکسته که اونم فدای سرتون، قضا بلا بوده و یکمش هم حواس پرتی! ماشالله کم هم که از این چیزا دور و برتون نیست…
بعد هم یه حس و حال معنوی گرفتم به خودم و ادامه دادم: دنیا را که نداشتم فخری خانوم، با اینکه مث بعضیا اهل چسان فسان کردن و با نامحرم اختلاط کردن نبودم و نیستم و میدونم که رو سیاه بودم اینور، لااقل حالا دلم خوشه آخرتم را یه خونه پیشم از اون چیزی که خیالم بود! به قول ننه ام خدا بیامرز مار هم هرچقدر کج باشه، وقت رفتن تو لونه اش بایست صاف بشه! مهم هم همینه که اون دنیا روسیاه نباشم!
لبهاش را با دندون گزید و گفت: چه حرفا میزنی حلیمه! منظورم به این چیزا نیس که گفتی. انگاری یادت رفته اون وقتی که جفتمون آبستن بودیم اینجا را! کم برام کار نکردی ولی منم هیچ وقت کمت نگذاشتم. کلفت و همدم خودم بودی تا وقتی بزای! نون و نمک همو خوردیم. یادت رفته؟!
اینو که گفت تازه داغ دلم تازه شد. یادم نمیره چه بلاهایی به خاطر همین زنیکه سرم اومد و آخرش هم بچه ام رفت لا دست این و تازه داغ بچه ی اونم من دیدم! این فخری همه عمرش همینطور بود. با گرگ دنبه میخورد و با چوپون گریه میکرد و حالا میخواست خودشو نجیب نشون بده. ولی باز به رو نیاوردم ببینم حرف حسابش چیه! گفتم: غرض اصلی را بگین فخری خانوم…
همون وقت در زدن. نسرین از پشت در بلند گفت: منقل و آتیش آوردم خانوم. از بیرون دود کنم و بیام تو یا بیارم همونجا خودتون چشم حسودو بترکونین؟
فخری گفت: یه مشت بریز روش و یه فوت بکن دودش که رفت بالا از دم در بتابون و بیا تو. شنبه زا و یکشنبه زا یادت نره بخونی. حرمش نکنی اثرش بی اثر بشه!
حرصم دراومده بود از این حرف و کارش. ولی خودمو از تک و تا ننداختم و سر اینکه نشون بدم خیالیم نیس، زورکی یه لبخند انداختم رو صورتم.
نسرین همونطور که قیافه اش پشت دود پنهون شده بود و داشت نفسش میبرید از اون همه دودی که وقت خوندن شنبه زا و یکشنبه زا میرفت تو حلقش، اومد تو. نزدیک من که رسید تازه ملتفت حضورم شد و یه ذره یکه خورد. اسفند را دور سر فخر ی گردوند چند دور و اومد طرف من. چنگ انداختم یه مشت اسفند از بغل منقل برداشتم و گردوندم دور سر خودم و گفتم: بترکه چشم حسود ایشالا. بترکه چشم اینوریا و اونوریا، دست چپی و دست راستی! بعد هم مشتم را خالی کردم رو منقل. دیگه چشم چشمو نمیدید و نسرین داشت تو اون دود و دم میخورد به صندلی و در و دیفال و فخری هم سرفه اش گرفت و نفسش داشت میرفت. به زور گفت: بسه دیگه. برو بیرون!
نسرین که رفت فخری خودش را رسوند دم پنجره و یه نفسی تازه کرد و گفت: حرفم اینه حلیمه. میخوام باهام فردا شب بیای تو یه مهمونی. یه نفره که بایست حسابش را بزاری کف دستش! میخوام یه طوری چشمش بزنی که ریق رحمت را سر بکشه آنی! اونوقته که دیگه حرفت برام حجته. اگه این کارو بکنی دیگه منبعد خودم پشتتم هر کاری خواستی بکنی! هر چی هم بخوای در اختیارته!
گفتم: منظورت چیه خانوم؟ یعنی میگی جون یه بنده خدا را بگیرم و باز سر وعده وعید این دنیا، خودمو سیاه بخت کنم تو روز جزا؟ محاله!
اینو گفتم خواهر! ولی بدم هم نمیومد یه زهره چشمی بگیرم ازش که دیگه جرات هیچ حرف و کاری را نداشته باشه و از اونور هم حق خودمو بگیرم ازش و مهمتر از همه همایون خان خودمو که خسرو خان اون شده بود را پس بگیرم ازش!
گفتم: جون آدمیزاد مگه بازیچه اس که سر خاله زنک بازی بگیریش؟ نه، اصلا، حرفش را هم نزن.
گفت: آخه تو که خبر نداری چه خبره حلیمه. اگه تو جای من بودی تا حالا خودت با دستهای خودت خفه اش کرده بودی! بعدش هم این قضیه همچین بی ربط به تو هم نیس! بفهمی خودت پیش قدم میشی زودتر!
گفتم: مگه چی شده؟ اصلا کی هست اینی که میگی؟ میشناسمش؟
یه خنده ی مرموزی اومد رو صورتش و گفت ….

join 👉  @niniperarin 📚

یه خنده ی مرموزی اومد رو صورتش و گفت: بعید میدونم اسما و قیافتا بشناسیش!
گفتم: خب کسی که نه دیدمش و نه اسمش را شنفتم لابد اونم نه منو دیده و نه اسمم را شنفته! چه کارش به کار منه؟
گفت: هر چیزی که من و این امارت و خان مربوط بشه به تو هم مربوطه دیگه! سوای از ما و اینجا که نیستی!
نمیدونم چی شده بود که حالا داشت منو قاطی خودشون میکرد!تا همین یک ساعت قبل من کلفت و موجاب بگیرش بودم و باید هرچی میگفت میگفتم چشم خانوم! اما حالا یهو ورق برگشت؟ چشمهامو تنگ کردمو یکم خیره موندم بهش بلکه قدرتم یکم روش اثر کنه و یه جاییش یه طوری بشه که دیگه ادامه نده! نه اینکه فکر کنی خواهر اثری نداشت. داشت! ولی چون از ته دلم و با سوز و گداز نبود همچین مشهود چیزیش نشد. یکم جای سوختگیش را خاروند و گفت: اسمش وجیه الملوکه. روضه که هست میاد، بزن و بکوب هم که میگیریم میاد! چشمش پی خسروست!
گفتم: غلط کرده! زنیکه به اون سن و سال خجالت نمیکشه؟ چطور روش شده به شما بگه؟!
چشماش را یه حالی کرد و گفت: برای خودش که نه. برای دخترش. آدم حسابی نیستن. گدا گودولن. عقبه و استخون ندارن. یه بار حرفشو پیش کشید منم گفتم نه. بعد از اون میشینه تو همه مجالس ور دل این و اون هی پشت سر من پچ پچ میکنه.
منم چشمام را مث خودش کردم و نگام را چرخوندم و گفتم: چره حرفا! برای همین میخوای از زندگی ساقطش کنی؟ حرف که باد هواست. بزار بزنه تا جونش در بره. کــون لقش. بالاخره خودش خسته میشه یا یکی دیگه را پیدا میکنه دخترش را غالب کنه بهش. اینکه ناراحتی نداره.
گفت: دخب به این سادگیا هم که فکر میکنی نیس. من کلی نقشه و برنامه ریختم برای خسرو. میخوام بفرستمش فرنگ آدم بشه. دختر یکی همین قنسولها را هم زیر نظر گرفتم براش! ولی به گوشم رسوندن که این زنیکه میشینه چی میگه پشت سر من و خسرو. یه بار میگه این بچه شکل من نیس. یه بار گفته میخوام ساعدالملک-یعنی شوورش- را بفرسته پیش خان حرف بزنه. گفته چون من از قصد بهش گفتم نه. با هزارتا حرف بی ربط و با ربط دیگه. هر چی باشه خسرو یه طورایی پسر تو هم هست دیگه. یادت رفته چقدر پستون دهنش گذاشتی و کهنه خرابیش را عوض کردی؟ کم صدمه نخوردی پای این پسر!
این حرف که از دهنش دراومد یه حال دیگه ای شدم خواهر. دیدم خودش هم حالیشه این چیزا و به رو نمیاره.
گفت: اگه بد میگم بگو بد میگی.
گفتم: نه خانوم. درست میگی! منم کم ننه نبودم برای خسروخان. شاید خودش…
پرید تو حرفم: آره دیگه. منم همینو میگم. تازه زنیکه رفته نشسته پشت سرم گفته این- یعنی من- از بس نجسی خورده بوده یه ملا گفته شیرش حرومه برا بچه سر همین نگذاشتن شیر ناپاک به خسرو بدن و خان رفته براش دایه گرفته.
تو دلم گفتم: بالاخره یکی پیدا شد حالیش باشه شیر ناپاک یعنی چه. خوبت کرده. باید عسل ریخت تو دهنش!
بعد ادامه داد: تازه، بعدش گفته معلوم نیس اون دایه هم که گرفته بودن کی بوده و چکاره! از کجا معلوم لا بته ای نبوده و شیرش حلال؟ آدم چه میدونه پستون هر خری را که از راه میرسه شیر توشه که نمیزارن دهن بچه!
چشمام شد کاسه ی خون. رگ گردنم زد بیرون و گفتم: غلط کرده زنیکه ی بی چشم و روی لکاته. میاد روضه سر همین حرفا؟ به کمرش بزنه. همچین نفرینش کنم که تو جمع از هفت تا سوراخش مار بزنه بیرون و جون از کــونش در بره. زنیکه ی …
یه لبخند رضایتمندی زد و گفت: پس حاضر باش خبرت میکنم که کی بریم!….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚