قسمت ۵۸۶ تا ۵۹۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و هشتاد و شش)
join 👉  @niniperarin 📚

یاد خواب خودم که افتادم ملتفت شدم همچین بیراه هم نمیگه. لابد یه خبرایی هست. دیشب همونطور که رو اون تخته ی توی سیاهچال دراز کشیده بودم، نمیدونم خواب بودم یا یه حالتی بین خواب و بیداری، دیدم همون شکافی که یه درز نور از توش به زحمت رد میشد کم کم نورانی تر شد و به اندازه یه در که بتونم از توش رد بشم بزرگ شد. پا شدم و از توی نور رد شدم. جای اینکه برسم تو حیاط امارت، دیدم سر از یه دشتی درآوردم که سر و تهش معلوم نیست. با اینکه روز بود ولی خورشید داشت تند تند میومد بالا وسط آسمون اون دشت. نگاش که کردم فهمیدم خورشیدش معمولی نیست. از همون دور و بر یهو صدای گلاب خاتون را شنفتم. چشم انداختم به دور و بر. دیدم از پشت یه درخت اقاقیا دراومد. یه لباس عجیب و غریب خیلی خوشگل تنش بود و همینطور که راه میرفت از دومنش گل میریخت.
گفتم: ننه گلاب! تو مگه نمرده بودی؟ چطوری اومدی اینجا؟
گفت: تا زنده بودم گوش به حرفم نکردی حلیمه. هرچی گفتم انگار یاسین به گوش خر خوندم! خودتو انداختی تو هچل! لااقل حالا درست به حرفم گوش کن.
گفتم: قربونت برم گلاب خاتون. آدمیزاده و هزارتا ندونم به کاری و خبط و خطا. چه میدونستم عاقبتم چی میشه. حالا بگو. سر تا پا گوشم.
اشاره کرد به آسمون خواهر! دیدم از تو اون خورشید وسط آسمون یه نوری جدا شد و اومد به سمت ما و هرچی پایین تر میومد شبیه آدمیزاد میشد. بال داشت ولی. خوف کردم اول. گلاب دستم را گرفت و گفت: این دخترته! خورشید. بی گناه جون داد تو اون دنیا. حالا اینور شده از مقربین! وساطتت را کرده. سر اینکه تو بزرگش کردی همه ی گناهات مث برگ خزون ریخته. از این به بعد یه تو یه آدم دیگه ای. مستجاب الدعوه ای! حواست باشه چی را برای کی میخوای. دعا و نفرین بیخودی نکنی که تو این دنیا بایست جوابگو باشی.
اینها را گفت خواهر و بعد دستم را ول کرد و دست خورشید را چسبید و باهم رفتن تو آسمون. همون وقت بود که از صدای پای رحیم پریدم بالا.
بعد که برزو هم این حرفا را زد دیگه امر بهم مشتبه شد که یه خبرایی هست! فهمیدم انگار تقدیر ما هم همچین گهی نبوده و داره اوضاع به وفق مرادم میشه. به خودم گفتم همچین پدری از این فخری در بیارم که اون سرش ناپیدا. دلم میخواد یه بار دیگه بخواد سرم قر بیاد و ندونسته هوو گیری کنه برام. همچین به خاک سیاهش میشونم که نفهمه از کجا باباش را درآوردم. همین برزو را هم همینطور. دیگه دوره ی خانی و اربابی اینا سراومد! کافیه یه آه بکشم تا دودمانشون تو این دنیا و اون دنیا به باد بره!
نگاه کردم به برزو خان و سر اینکه حساب کار دستش بیاد یکم پیاز داغش را زیاد کردم و گفتم: این چیزایی که داری میگی را خودمم فهمیدم. دیشب یه عالمی اومد به خوابم. گفت فقط کافیه دلم بسوزه یا بشکنه. بدا به حال اونی که سر حرفش یا کاری که کرده آه بکشم. روز خوش دیگه نمیبینه تو زندگیش!
برزو یه حالی چپ چپ نگام کرد. بعد از اون حال تضرع دراومد و دوباره مث سابق محکم گفت: میسپارم یه اتاق برات آماده کنن. تا رو به راه بشه بمون تو کلبه ی خودت. فقط حواست جمع باشه حرفی به فخری بروز ندی که کلاهمون میره تو هم. حرفایی هم که زدم و زدی بین خودمون میمونه. همینجا چالش کن و برو بیرون. حرفی از خورشید پیش نکشی. اگر هم پرسید بگو بی خبری!
بعد هم داد زد: رحیم!
رحیم دوید تو. خان گفت: حلیمه را بفرست کلبه اش و بیا کارت دارم. یه اتاق میخوام حاضر کنی تو امارت!
همچین حرف میزد که دلم میخواست همونجا نفرینش کنم و روزگارش را سیاه کنم. ولی به خودم گفتم حالا وقت بسیاره. بزار اوضاعم سر و سامون بگیره اینجا اونوقت به همشون نشون میدم که یه من ماست چقدر کره داره!
دنبال رحیم از اتاق زدم بیرون…

join 👉  @niniperarin 📚

دنبال رحیم از اتاق زدم بیرون. هنوز از تو راهرو بیرون نرفته بودیم که همایون تو راهرو جلوم سبز شد. تا منو دید یه نگاه کنجکاوی بهم انداخت و پیدا بود از سر و ریختیم تعجب کرده. براق شد بهم و اومد جلو. دلم هری ریخت خواهر. میدونستم الانه که سراغ خورشید را بگیره. اگه راستش را بهش میگفتم، اونم حالا حتمی پس می افتاد.
اومد جلو و گفت: ننه حلیمه! چکار کردی؟ آوردیش؟ کو، کجاست الان؟
یکم مکث کردم و بعد اشاره کردم به رحیم و چشم و ابرو اومدم که یعنی جلوی این حرفی نزنه. بعد هم رفتم جلو و یواش در گوشش گفتم: بشنفه راپورت میده به آقات. بزار میام سر فرصت بهت میگم. الان بایست برم تو کلبه و برگردم به دستور خان….
انگار بویی برده باشه که خبر خوشی ندارم یکم تعلل کرد و گفت: منتظر میمونم. زود برگرد. میرم تو اتاق خودم.
سرمو تکون دادم که یعنی باشه و راه افتادم. تا خود کلبه تو فکر بودم که حالا بایست چی جوابش را بدم که شری به پا نکنه و باز باهام چپ نیوفته.
در کلبه که رسیدیم رحیم گفت: به سر و وضعت برس حلیمه. اینطور که برزو خان گفت برات یه اتاق حاضر کنم توی امارت دیگه نمیشه با این رخت و لباسا رفت و اومد کنی. خوبیت نداره برای خان!
گفتم: تو نگران سر و وضع من نباش. اگه بیل زنی باغچه ی خودت را بیل بزن که اینطوری تمبون به این گشادیت زیر تخماش نسابیده باشه. منبعد هم با خواستی منو صدا کنی خاتون از دهنت نمیوفته. اگر نه کاری میکنم که مث خان از کرده ات پشیمون بشی.
دهنش چفت شد انگار. یه نگاهی به خشتکش کرد و بی یکی به دو کردن راهشو کشید و رفت.
پام را که گذاشتم تو کلبه دوباره غم افتاد تو دلم. هر وری را که نگاه میکردم خورشید را میدیدم با خنده هاش. دلم تاب نمی آورد اینطوری تو این کلبه. شاید برزو هم همچین فکری کرده بود که خواسته بود از اینجا برم. نشستم تو کلبه ام و یه دل سیر گریه کردم. بعد که آروم شدم هرچی خرت و پرت داشتم را جمع و جور کردم و چیدم یه بغل که بعد یکی را بفرستم برام بیاره. دیدم با این سر و وضع نمیشه برم تو امارت اصلی. بقچه حمومم را بستم و رفتم یه آبی به تنم زدم. بیرون که اومدم یاد اون پسره ی بی همه چیز اسماعیل ککه ورچین افتادم. خوب وقتی بود که برم و تلافی نو و کهنه را تو دلش در بیارم. یه طورایی هم میشد که خودمو محک بزنم ببینم چیزایی که ننه گلاب تو خواب بهم گفت چقدر عمل میکنه. رفتم سراغ اسطبل. یه پسره که نمیشناختم بیل دست گرفته بودم و داشت پهن بالا پایین میکرد. رفتم سراغش. گفتم برو اون اسمال ککه ورچین قرمساق را صدا کن بیاد کارش دارم. بگو حلیمه برگشته!
یارو چشماش را گشاد کرد و یه نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت….

join 👉  @niniperarin 📚

یارو چشماش را گشاد کرد و یه نگاه به سر تا پای من انداخت و گفت: اسمال را میگی؟ چکاره شی؟
سگرمه هام را کشیدم تو هم و گفتم: به تو مربوط نیس. میری صداش کنی یا خودم برم؟
گفت: خواب دیدی خیره ننه. اصلا کی تو را راه داده تو امارت؟ اینجا جای کولی گیری نیس! یکم صداتو ببری بالا آدمای خان میان حسابت را میزارن کف دستت. حواستو جمع کن که ….
دیدم یارو تازه وارده و تو باغ نیس. براق شدم بهش و گفتم: زبون سق بگیر تا میرآخور باشی را صدا نکردم جفت پا بزنه چاک کــونت و از کار بیکار بشی. اونهایی که تو این امارتن خوب منو میشناسن. چهار روز نبودم یارو اومده اینجا دم درآورده! اصلا بگو بینم اسمت چیه؟
همین یه تشر کافی بود. کم مونده بود بشاشه تو تمبونش. دستش شروع کرد لرزیدن. با التماس گفت: اسمم را میخوای چکار ننه؟ به خدا بعد از چند وقت که عاطل و باطل به این در و اون در زدم تازه اوس صادق سفارشمو کرده به میرآخور و دستم بند شده. خدا را خوش نمیاد ….
توپیدم بهش: صداش میکنی اسمال را یا…
آب دهنش را قورت داد از ترس و گفت: به جون ننه ام اسمال نیس. نداریم اصلا. یکی بود که من جاش اومدم.
گفتم: کدوم گوری رفته اون حروم لقمه؟ جاش کجاس؟
تو همین حین که داشتم پسره را سین جیم میکردم سر و کله ی میر آخور باشی پیدا شد. با سرفه و اهن و اوهون و اخ و تف اومد جلو. یه دستی به سبیل از بناگوش در رفته اش کشید. جثه اش ریز بود و لاغر مردنی مث نی قلیون. سر همین هم که ازش حساب ببرن همچین سبیلی گذاشته بود. از بس با خر و یابو سر و کله زده بود انگار خلق و خوی اونها را هم گرفته بود. رسید. سری تکون داد و گفت: به به. حلیمه خاتون. رسیدن به خیر. میدونی چند تا حیوون زیر پای این آدمای نسناس خان تلف شدن از بس پی تو گشتن؟ کجا بودی به سلومتی؟
چشم تابوندم رو به بالا و پشت پلک نازک کردم و گفتم: فضول را بردن جهنم گفت هیزمش تره. خان یه چیزی ازت خواسته بایست اطاعت امر میکردی. پی من میگشتن یا کس دیگه ای هم به تو ارتباطی نداره. وظیفه ات قشو کردن خر خانه و روفتن زیر پای یابوش. حواست جمع کار خودت باشه…
میرآخور که دید جلوی پسره دارم میشورمش داد زد: هاااای. پدر سوخته. بزار برسی بعد از زیر کار در رو. وایسادی مث بز اخوش زل زدی تو دهن ما که چی؟ گمشو سر کارت. یالا. تا نیومدم با همین شلاق سیاهت کنم.
شلاق تو دستش را یه تکونی داد و صدای شرق شرقش پیچید تو هوا. میخواست یعنی زهر چشمی بگیره.
رو کرد به من و گفت: سخن کوتاه. کارت چیه اومدی اینورا؟
گفتم: اومدم سراغ اسمال ککه ورچین.
اسم اسمال که اومد چشمای زردش چهارتا شد. گفت: اسمال؟ اون که دیگه اینجا نیس!
گفتم: اینو فهمیدم. گفت این پسره. کدوم گوری رفته. نشونیش را میخوام.
یه نگاه به چپ و راستش کرد و صداش را آورد پایین و گفت: مگه خبر نداری؟
گفتم : از چی؟
گفت….

join 👉  @niniperarin 📚

گفت: رفته. همچین صاف و سلومت هم نرفت! جنی شده بود!…
چشامو تنگ کردم و ابروهام را دادم بالا یه قیافه ای به خودم گرفتم و زل زدم تو چشماش.
نگاش را ازم دزدید. گفت: والا راست میگم حلیمه خاتون. همه اینجا شاهدن. همین مسلم دربون یکیش. روز بعد از اینکه تو گم شدی بود انگار. سحر بود که پا شدم و بیخوابی افتاد به کله ام. هرچی زور زدم دیگه خواب نیومدم به چشمام. دنده به دنده شدم تا سپیده زد تو آسمون. خسته شده بودم. گفتم بزار یه امروز را به قاعده نرم سر کار. زودتر برم. آفتاب هنوز نزده بود که رسیدم اینجا. اسماعیل شبها میموند اصولا. تو همین کاهدون. علی القاعده این ساعت بایست کارش را شروع میکرد. از همین بیرون یه سرکی کشیدم تو طویله ببینم سر کارشه یا نه که اگه نیس برم با تو کــونی بیدارش کنم و یه نسقی هم بگیرم که حساب دستش بیاد فکر نکنه اینجا خونه ی خاله اس! چشم انداختم نبود. یعنی ندیدمش. رفتم طرف کاهدون و همچین با لگد کوفتم تو در که خودمم ترسیدم. بعدش هم یه نعره کشیدم”اسماعیییییییل”. صدام پیچید و نگام چرخید تو کاهدون. تو نور خاکستری کاهدون ندیدمش. اگه بود حتم دارم مث مرمی فشنگ از جا در میرفت و آنی زرد میکرد! بازم نگاه کردم. نبود. گفتم هر گوری رفته باشه تا بیاد پدری ازش در میارم که خودش حض کنه. رفتم تو طویله که یه سری بزنم به چموش خان، همون اسب ابلغ برزو خان که باهاش میره شکار.
هنوز نرسیده بودم بهش که دیدم از یه ور طویله صدا میاد. گوش تیز کردم و رفتم دنبال صدا! اسماعیل بود. زانو زده بود جلوی یکی از خرها و داشت بهش التماس میکرد و رود و رود اشک میریخت. صداش کردم. تو همون حال برگشت طرفم و گفت: میر، دستم به دامنت. تو یه چیزی به این بگو!
گفتم: پدر سوخته. مگه من ننه ام مث تو خر بوده یا آقام که زبون این حیوون زبون نفهم حالیم باشه؟ اصلا تو چه غلطی داری میکنی؟ نشستی با حیوون حرف میزنی که چی بشه؟ مگه مغز خر خوردی؟
تو همون حال التماس و گریه گفت: تورو جون بچه هات میر! میفهمه. خوبم میفهمه. اومده ازم انتقام بگیره. اون یکی مامورش کرده برای این کار! اومد به خوابم. آدم بود اول. یه زن سیاه پوش. شروع کرد به تهدید و فحش که منو به دوتا فروختی! چوبش را میخوری. انتقامم را میگیرم ازت. اول نفعمیدم چی میگه. یهو شکلش عوض شد و شد خر مش محسن. ولی بازم حرف میزد. گفت اگه باشم خودم به روز سیاهت میشونم، اگرم نباشم اون خویش و قومم که تو طویله اس حسابت را میزاره کف دستت. از خواب پریدم. به دو رفتم در خونه مش محسن که پول خاتون را پس بدم، دیدم خوابم راست از آب دراومد. انتقامش را گرفته و خونه را به آتیش کشیده. حالا این یکی هم میخواد همون بلا را سرم بیاره. نگذار میرآخور. نگذار منو به روز مش محسن دچار کنه! اینا خر نیسن. شبها یه شکل دیگه ان و روزا تو هیات خر. میخوان ما را به روز سیاه بنشونن!…
من که از حرفاش سر در نمی آوردم. ولی همچین ترسیده بود که داشت غالب تهی میکرد. به زور بلندش کردم و بردمش تو کاهدون. لرز افتاده بود به تنش و قرار نداشت. کز کرد یه گوشه و هی دندوناش خورد به هم. بیطار آوردم بالا سرش. اونم حالیش نشد چشه. بلندش کردم آوردمش بیرون که سوار خرش کنم و ببرمش پیش یه طبیب درست و حسابی یا دعا نویس که ببینم چرا این ریختی شده. همین که چشمش به خر افتاد انگار که ازرائیل را دیده مث سگ ترسید و نعره کشون پا گذاشت به فرار. دنبالش دویدم. نرسیدم بهش. فرار کرد. یکی دو روزی غیر از تو، دنبال اونم میگشتم من. آخرش هم گفتم لابد یه چیزی دیده که میگه. نمیشه روزه شک دار گرفت. راستش خودمم یکم ترسیده بودم و دست و دلم نمیرفت برم تو طویله. یکی را مامور کردم خر را دادم دستش برد بیرون شهر سقطش کرد و برگشت. روز بعدش بود که جنازه ی اسمال را پیدا کردن. زیر پل. یخ زده بود از سرما. ولی حدشم اینه که از ترس جون داده بود بدبخت. حالا تو هم اگه زیادی پیگیرشی بایست بری سر قبرش! نیستش که جوابت را بده!…
آتیشم خوابیده بود خواهر از حرفاش. باورم شد که یه التفاتی بهم شده و دعا و نفرینم کارگر می افته! هیچی نگفتم. راهم را کشیدم برم که گفت: حالا چکارش داشتی؟
گفتم: هیچی. میخواستم ببینم نفرینی که بهش کردم و پیغومی که تو خواب براش فرستادم بهش رسیده یا نه! که دیدم رسیده! کار دیگه ای نداشتم!
یه لحظه واستادم و برگشتم. میرآخور را نگاه کردم. اینبار راستی راستی شاشیده بود به خودش. رفتم طرف امارت که برم سراغ فخری….

join 👉  @niniperarin 📚

تا رسیدم رحیم داشت از ساختمون میومد بیرون. منو که دید محترمانه سلام کرد. سرم را گرفتم بالا. یه حس غرور با قدرت بهم دست داده بود. علی الخصوص بعد از شنفتن قضیه ی اسمال ککه ورچین.
جای جواب سرم را تکون دادم براش. گفت: داشتم میومد سراغت خاتون. اتاقت حاضر شده.
گفتم: کدوم یکیه؟
میخواستم ببینم برزو خان اتاق را نزدیک خودش بهم داده یا نزدیک اتاق فخری.
گفت: همون اتاق که چفت راه پله های طبقه ی بالاست. هم فراخه هم دلواز. دیدیش که؟
بینابین بود. اتاق بدی نبود. کنار پله ها میشد رفت و اومدها را سرک کشید و فهمید چه خبره.
بقچه حمومم را دادم دستش. گفتم: بزارش تو اتاق من بایست یه سری به فخری خانوم بزنم. مابقی زرت و زبیلهام را هم جمع کردم تو کلبه. یکی را بفرست بیاره.
خیره مونده بود به بقچه. وانستادم. راهمو کشیدم و یکراست رفتم دم اتاق فخری. در زدم. صداش ضعیف از تو اتاق اومد: کیه؟
گفتم: منم خانوم!
انگار نشناخت. ولی چون دید صدای زنه گفت: بیا تو ببینم کی هستی!
در را که واکردم خجالت کشیدم. جلوی آینه داشت یه تمبون تنگ و تیر که چسبیده بود به بدنش و پوشیدن و نپوشیدنش در یه عرض بود را میکشید بالا. دومن هم نداشت. درآورده بود انداخته بود اونور. از بس خورده بود تو خونه ی خان هر یه رونش شده بود اندازه ی خود من. دومن که میپوشید معلوم نمیکرد. توی حموم هم که کسی نمیدیدش که بخواد بدونه چه هیکلی داره. خان یکی براش درست کرده بود مختص خودش و زن و بچه و فک و فامیلش. ولی منم نرفته بودم تا حالا تو اون حموم. همون وقت به این فکر کردم که لابد یه خیالاتی داشته خان از این کارش! نکنه اون حموم را جدا درست کرده که خودش و فخری….. شرمم شد و غیظم گرفت. سرم را زیر انداختم. تا منو دید از تو آینه انگار جن دیده باشه یهو یه جیغ خفیف کشید و برگشت طرفم. گفت: حلیمه تویی؟
سرم را یه تکون دادم یعنی که سلام کردم.
با همون ریخت و پر و پاچه اومد طرفم و متعجب براق شد بهم و یه نگاهی به سر تا پام انداخت. گفت: معلوم هس کجا بودی؟ کی اومدی؟
دستم را گرفت و برد نشوند رو صندلی و خودش هم روی یه صندلی دیگه نشست و لنگش را انداخت رو اون یکی. پیدا بود داره از فضولی میمیره. با آب و تاب گفت: بگو ببینم چه خبر بود؟ کجا غیبت زد یهو؟
اومده بودم که نفرینش کنم و یه زهر چشمی ازش بگیرم و کار را تموم کنم. ولی یه حالی با شوق و ذوق و مهربون حرف میزد اینبار که دلم نیومد همون لحظه کار را تموم کنم. بایست یه حرفی میزد که حرصم دربیاد و از ته دل آه بکشم تا اثر کنه!
گفتم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚