قسمت ۵۸۱ تا ۵۸۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و هشتاد و یک )
join 👉  @niniperarin 📚

دستام را که رها کردن گفت: برو تو. خان منتظرته. خدا به دادت برسه!
خان نشسته بود روی همون صندلی همیشگیش و پاهاش را انداخته بود رو هم بالای میز جلوش و داشت سیگارش را چــس دود میکرد. رحیم که منو هل داد تو و در را بست همینطور واستادم. بی صدا. یهو یه حس ترس همراه با بلاتکلیفی اومده بود سراغم. مونده بودم از کجا شروع کنم و چی بگم به خان. ترجیح دادم هیچی نگم تا خودش شروع کنه ببینم اوضاع چه طوره! هنوز نمیدونستم اون اسمال ککه ورچین چیزی ازش نشت کرده یا نه. اگه بروز داده بود که چی شده و چی نشده و حرفم دوتا میشد برزو خیال میکرد همه حرفهام دروغ و دلنگه.
چند دقیقه ای سکوت محض بود بینمون. حتی بر نمیگشت که نگام کنه. چشمم به سیگارش بود که کی تموم میشه. نصفه بود که کـونه سیگار را چرخوند بین انگشت وسط و شستش و مث اینکه بخواد به کسی تلنگر بزنه پرتش کرد از پنجره بیرون. چرخید طرف من و چشمهاش را تنگ کرد و یه نگاه به سر و ریختم و اون همه رختی که رو هم رو هم پوشیده بودم کرد. سرم را زیر انداختم.
گفت: یلخی شدی؟ بی خبر و اجازه کدوم گوری رفته بودی؟ این چند وقته زیر و رو کردم همه جا را. سوراخی نبوده که آدم نفرستاده باشم. این چه سر و ریختیه؟ همینطور که به چشم یه کلفت نگات میکنن کلی حرف و حدیث راه انداختن که یه کلفت از خونه ی خان گم شده. خوبه کسی نمیدونه زنم بودی اگر نه انگ بی غیرتی هم میبستن بهم. رفتی به کی چی گفتی؟ میخوای منو بی آبرو کنی؟ چی برات کم گذاشتم تو این مدته که فیلت یاد هندستون کرد لکاته؟ زود بگو بینم با کدوم قرمساقی وا بسته بودی تا ندادم وسط همین حیاط تا گردن فوروت کنن تو خاک…
پشت هم هی میبافت به هم. زبونم نمیگشت که جوابش را بدم. هی تحمل کردم. اما بالاخره طاقت نیاوردم. کاسه صبرم لبریز شد و اشکم در اومد. های های زدم زیر گریه. گفتم: هر کاری میخوای بکنی بکن. اگه بود و نبود من تو این مدت سند بی غیرتی برزو خانه من راضیم. بایست خودم از اول بی آبروت میکردم و هرچی میدونستم را رو میکردم برای همه که حالا از ترس اینکه من یهو دهن وا کنم وانستی همچین شیر بشی سرم و با زخم زبون و تهدید بخوای داغم را بیشتر کنی. بی غیرتی که شاخ و دم نداره. همین که میدونستی اون ایوب و پسرش کی ان و چی ان و دخترت را بدی از ترس رو شدن دستت ببرن یه شهر غریب و هنوز لباس عروسی از تنش در نکرده کفن پوش بشه دخترت معنیش چیه؟ بی غیرتی بالاتر از این؟ اگه نرفته بودم که حالا جنازه خورشید مونده بود رو زمین و کسی نبود که غسل و کفنش کنه و بسپارتش دست خاک…
تازه مصیبت رفتن خورشید داشت بهم نمود میکرد. همونطور که زار میزدم نشستم کف اتاق برزو و شروع کردم دو دستی تو سر و روم زدن.
چشمهای خان دریده شده بود و دهنش باز مونده بود. اومد جلو گفت: هذیون چرا میگی؟ خورشید ….

join 👉  @niniperarin 📚

چشمهای خان دریده شده بود و دهنش باز مونده بود. اومد جلو گفت: هذیون چرا میگی؟ خورشید را با هزار تهدید و وصیت به اون حاج ایوب و پسر الدنگش روونه ی خونه ی شوور کردم. مگه جرأت دارن از گل نازکتر بهش بگن؟ همچین وعده و وعید از توی دربار به ایوب دادم و گفتم شاه پیگیر دختره است که تخم نمیکنه دست از پا خطا کنه! نشستی اینجا مهمل میبافی واسه من که توجیه یلخی گیری و دگـوری بودن خودت را بکنی؟ دیدی دختره رفت، تنها شدی رفتی با این و اون ریختی روهم و حالا میخوای به پرتو دروغ و دلنگ از بار گناهت کم کنی و از زیر تاوونش در بری؟ مار تو آستین پرورش دادم این همه وقت! وقتی دادم زبونت را از تو حلقومت بکشن بیرون اونوقت حالیت میشه که دیگه نه به شوورت دروغ بگی نه بدتر از اون به اربابت! میخوای دستی دستی منو بی غیرت نشون بدی و از چشم این و اون بندازی سر اینکه یه زمانی کاری که صلاح و مصلحت تو خودم بوده را کردم و گفتم دختره را تو بزرگ کن؟
پا شدم از جام و زاری و زجه را تموم کردم. دیدم بیخود بیخود دارم خودم محکوم میشم این وسط و یکم دیگه بگذره کوس رسواییم را تو شهر میزنن و خیلی خاطرم را بخوان میدنم دست عدلیه. اگر هم بخوان که چیزی جایی درز نکنه که همینجا خان کلکم را میکنه و هیچکی هم هیچ بویی نمیبره.
گوشت با منه کل مریم؟ نمیگم بی تقصیر بودم و بی گناه و دستم آلوده نبود. هرچند اگر هم کاری کرده بودم و نفس هر کی را بریده بودم حقشون بود. مث اون مش حسین طمعکار یا اون ممجواد مشنگ. زغال را هم اگه دستش را از این دنیا کوتاه کردم رو خیر خواهی بود. یه بار مردن بهتر از صدبار مردن و زنده شدنه تو این لنجزار! ولی تو این یکی بهم زور میومد که آش نخورده باشه و دهن سوخته و قصاص جنایتی بشم که توش دخیل نبودم. خدا از گناه همه مون بگذره ایشالا. اگر هم تقصیر کارم که بالاخره میگن یه روز جزایی هست. خودم بلدم جواب انکر و منکر را بدم. خدا خودش بهتر میدونه اگر هم کاری کردم یا خسارت جونی برام داشته یا ناموسی. نمیشد دست رو دست بزارم و کاری نکنم و بزارم تا چندتا کون نشسته ی دریده هر غلطی دلشون میخواد بکنن! هرچند بازم خسارت خوردم و از عمر و ناموسم گذاشتم این وسط!
سری تکون دادم و یه فوت به سوختگی روی پام کردم که عرق کرده بود و گفتم: ملتفتم حلیمه خاتون. ملتفتم. هرچند خود من نگذاشتم تو این چهار روز دنیا با این همه مرارت، ملامت بی عفتی و ننگ رو دومنم بمونه ولی حرجی هم به تو نیست. ایشالا خدا به دست بریده ی آقا ابوالفضل از سر تقصیرات تو هم بگذره…
شاباجی یه پک قایم به قلیونی که تازه خاکیشترش را عوض کرده بود زد و بلند گفت: آمین یا رب العالمین. خدا ایشالا نسل ظالم را از رو زمین ور بندازه که هرچی بدبختی کشیدیم از همین ظلم ظالم بود. توام خواهر اگه ظلم بهت نشده بود که نه خودتو به باد داده بودی نه اون نه دختریت را سپرده بودی دست گور. خدا ریشه شون را بکنه!
حلیمه که یکم از حرفای من و شاباجی قوت قلب گرفته بود یه آهی کشید و گفت: آره خواهر. همون روز هم دیگه نگذاشتم حرف سر دلم بمونه. توپیدم به برزو و هرچی نه بدتر از دهنم در میومد بارش کردم. گفتم بزار حالا که میخواد زبونم را ببره حرف نزده نگذارم پیش خودم. شروع کردم به داد و بیداد و فحش و فضیحت و اینکه اگه بمیرم هم نمیزارم همچین خوشش باشه. شده از تو گور پا میشم و میام به خواب فخری و اونچه که نباید بگم را میزارم کف دستش.
تا اینطور گفتم برزو همچین ترسید و یه نموره لرز افتاد به تنش. ولی اونم مث خان والا! یکم که میگذشت اون رگ اربابیش میزد بیرون و شروع میکرد به زور گفتن. اومد جلو و در دهنم را با کف دستش سفت چسبید و رحیم را صدا کرد. رحیم مث همیشه فرز وارد شد. خان گفت آدم بیاره در دهنم را ببندن و بندازنم تو سیاه چال. گفت میرم تفحص میکنم اگه بی ربط گفته باشی همونجا میزارمت بمونی تا بپوسی. اگر هم صدات تو این مدت از دیفال سیاهچال به اونور درز کنه زبونت را میبرم.
دست و دهنم را بستن و بردنم مث یه آشغال انداختنم تو سیاهچال….

join 👉  @niniperarin 📚

دست و دهنم را بستن و بردنم مث یه آشغال انداختنم تو سیاهچال. اولش جز سیاهی هیچ چیز دیگه ای جلو چشمم نبود. فقط همون اول فهمیدم انداختنم رو یه تیکه تخته که بعدا فهمیدم یه چیزی مث نیمکته که یعنی تخت بود برای خواب. بوی تند شاش و نم پیچیده بود تو هم و یه راست میزد تو دماغ آدم و سینه آدم را میسوزند تا پایین. کم کم که چشمام به سیاهی عادت کرد تونستم یه چیزایی را تشخیص بدم. دیوارهای سنگی لجن بسته و کف نمداری که وقتی پا میگذاشتی با اینکه چشمات نمیدید تو اون تاریکی ولی جای پات که میموند رو کف را حس میکردی. دو قدم از هر طرف که میرفتی جلوت یه دیفال بود و آدم را یاد قبر مینداخت! یه سطل اون گوشه گذاشته بودن جای مستراح و یه کاسه آب هم کنارش بود جای آفتابه. یه خطی تو دیفال کنار در پیدا بود که یه روشنی خفیف، که بود و نبودش را نمیتونستی درست تشخیص بدی ازش نشت میکرد تو. فهمیدم همون درزیه تو دیفال که مجمع غذا را برای همایون ازش رد کردم تو.
خدا میدونه خان والا به عمرش چندتا را اینجا فرستاده بود حبس و چندتاشون زنده پا گذاشته بودن بیرون. دست و دهنم بسته بود و همین بیشتر بهم احساس خفگی میداد. اولش تقلا کردم که همونطور با دهن بسته یه صدایی از خودم در بیارم، بلکه یه شیر پاک خورده ای مث همایون اگه گذارش به اونورا افتاد صدام را بشنفه و به دادم برسه. ولی بعد چند دقیقه دیدم غیر اینکه دارم زور بیخود به خودم میارم و گلوم را زخم میکنم فایده دیگه ای نداره.
مث مجسمه صاف نشستم سر جام روی اون تخته و خیره چشم دوختم به همون یه روزنه ی تو دیفال. تنها صدای نفس خودم را میشنفتم و یه چک چک خفیف که از یه جایی توی سقف چکه میکرد روی کف و قبل اینکه بتونم جاش را درست تشخیص بدم انگار همون صدای خفیف را هم دیوارها میبلعیدن. حتمی عادت کرده بودن به اینکه نگذارن هیچ صدایی ازشون درزکنه. سرما و نم اونجا منو یاد اتاق کنار مطبخ مینداخت تو خونه ی آقام. شبهای زمستون اونجا کرسی مینداختیم که نزدیک باشه به مطبخ و ننه ام نخواد تو اون برف و سرما زیاد راه بره. آقام میگفت این اتاق گرمتره. ولی نبود. پاهات زیر کرسی یخ نمیزد ولی تکیه که میدادی به دیفال سردیش را حس میکردی. ننه ام سر اینکه من و آبجیام تو اون یه وجب جا به جون هم نیوفتیم و گیس و گیس کشی نکنیم شروع میکرد با قصه هاش سرمون را گرم کردن. قصه ی چراغ جادو که وقتی علی بابا دست میکشید روش یه غول ازش درمیومد و هرکاری که بگی ازش ساخته بود. تو یه چشم به هم زدن دود میشد و هرجایی که دلش میخواست میرفت.
اون لحظه آرزو میکردم کاش جای اون غول چراغ بودم. دود میشدم و میتونستم از همین یه ذره درزی که تو دیفال هست خودمو بیرون بکشم و خلاص!
دست خودم نبود خواهر. نمیدونم ملتفت حرفم میشی یا نه. ولی وقتی تو همچین جایی حبس میشی کم کم سیاهی بهت غالب میشه! تو فکر غول چراغ جادو بودم که کم کم همون صدایی که گه گاه میومد سراغم شروع کرد باهام کلنجار رفتن. غول خودم، همون اژدها بیدار شده بود و باز داشت بهم غالب میشد. شروع کرد تف لعنت کردن بهم که: بی وجود بی حیا! مگه یادت رفت قولی که داده بودی؟ گفتی تا برگردم حق برزو و اسماعیل و اون مردک قرمساقی که خَرت را به قیمت ناموست از دستت درآورد را میزاری کف دستشون. این بود همه ی همییتت؟ نرسیده خودتو گرفتار کردی؟
شروع کرد و هرچی از دستش برمیومد خوار و خفیفم کرد و رگ غیرتم را به جوش آورد. دیدم پر بیراه نمیگه! بایست یه فکر درست و حسابی میکردم…
تو همین فکرا بودم که صدایی اومد و در سیاهچال انگار که کسی را نفرین میکنه با هزار ناله وا شد و ….

join 👉  @niniperarin 📚

تو همین فکرا بودم که صدایی اومد و در سیاهچال انگار که کسی را نفرین میکنه با هزار ناله وا شد و رحیم اومد تو. یه مجمع تو دستش بود که یه کاسه آب گذاشته بود توش و یه چارک نون و صنار کره. از جام تکون نخوردم. اومد مجمع را گذاشت کنار دستم روی تخت و خواست دستم را باز کنه.
گفت: حلیمه خاتون! دارم دور از چشم خان این کارو میکنم. فقط قول بده دست و دهنت را وا کردم یه کاری نکنی که خودت تا ابد اینجا موندگار بشی و منم بیوفتم تو هچل. من که نمیدونم قضیه چیه خاتون! ولی هر کاری راهی داره. نزن به بیراهه که هم خودتو تباه میکنی هم بقیه را….
دروغ میگفت. خوب میدونست دردم چیه. خودش همون شبی که من همایون را زاییدم و فخری خورشید را، بچه را از دست برزو گرفت و برد و خورشید را آوردن همراه برزو گذاشتن تو دومن من. خیال میکرد چون اون موقع تازه فارغ شده بودم، هوش و حواسم هم فارغ شده بوده. معلوم بود خان بدجوری دهن رحیم را چفت کرده که اینجا جلوی خود من هم جرات اقرار نداشت.
دستم را وا کرد، اومد دهنم را هم وا کنه. گفت: قول میدی صدات در نیاد؟ من زن و بچه دارم…
سر تکون دادم. وا کرد دهنمو. هیچی نگفتم. گفت: من بایست زودتر برم که کسی منو نبینه اینورا. قولت یادت نره. خان ببینه سرتق بازی در نیاوردی و باب میلش رفتار کردی دلش نرم میشه.
پاشد. قبل اینکه در را ببنده و باز همه چی جلو چشمم تیره و تار بشه گفت: پیداست هنوزم دوستت داره. اگر نه به این راحتی ازت نمیگذشت. همونجا یه قهوه ی قجری به خوردت میداد و تموم.
در باز با همون ناله بسته شد و باز موندم تو سیاهی. دلم گیر حرف رحیم شده بود. یعنی برزو هنوزم منو دوست داشت؟ مث همون روزای اولی که تازه همدیگه را دیده بودیم؟
باز همون غول از تو وجودم سرک کشید و گفت: همون وقتشم تو بودی که خودتو براش هلاک میکردی. چهل روز آزگار منتظرش موندی تا بیاد. بعد هم که اومد خبر خیر برات نداشت. وا دادی جلوش. هنوزم که هنوزه نمیتونی عین یه زن که با شوورش اختلاط میکنه حرفت را بهش بزنی. چشم تو چشم که میشی باهاش لال مونی میگیری…
اومدم داد بزنم سرش و خودمو نجات بدم از اون صدایی که همش تو گوشم مدام داشت باهام یکی به دو میکرد. یاد حرف رحیم افتادم و دادم را قورت دادم. نبایست صدام از پس این دیفالها شنفته میشد.
دراز کشیدم رو تخت و چشمام را بستم.یه خوابی دیدم و بعد از صدای پایی که داشت از پله ها میومد پایین از خواب پریدم. نمیدونم کِی بود. معلوم نمیکرد اون تو روز و شب را. همینطوری حدس زدم باید یک روزی گذشته باشه. در وا شد و رحیم اومد تو. گفت: خان دستور داده ببرمت پیشش. حواستو جمع کن حرفی نزنی از اینکه من اومدم دیدمت دیروز…
یه آرامش و رخوت عجیبی سر تا پام را گرفته بود. انگار از این رو به اون رو شده بودم. حتی بیرون هم که رفتیم دنیا برام یه شکل دیگه ای شده بود. انگار کن روز رستاخیز شده باشه و مرده ها سر از گور بر بیارن. منم از اون دخمه که بیرون اومدم و پام را که تو حیاط امارت گذاشتم حس میکردم تازه دارم متولد میشم. خودم اون موقع نفهمیدم چرا! ولی تا رسیدیم پیش خان و شروع کرد به حرف زدن تازه متوجه شدم. نمیشه به این راحتی به زبون بیانش کرد خواهر. ولی ….

join 👉  @niniperarin 📚

نمیشه به این راحتی به زبون بیانش کرد خواهر. ولی بعضی وقتا یه اتفاقایی تو زندگی می افته که آدم میمونه تو کار تقدیر.
برزو خلاف همیشه ننشسته بود پشت میز و پاهاش را بندازه روی میز. ایستاده بود کنار پنجره و پیدا بود مث همیشه نیست. اولش خیال کردم تا چشمش بهم بیوفته باز شروع میکنه به تهدید و چندتا انگ دیگه میچسبونه بهم. ولی تا رفتیم تو همونطور که پشت به من و رو به پنجره بود با دست اشاره کرد که رحیم بره بیرون. خودمون دوتا که تنها شدیم برگشت رو به من . چشماش مث همیشه نبود. دستی به سبیلش کشید و سرش را زیر انداخت. چونه اش بالاخره تکون خورد و گفت: یه روزی بی اینکه هیچکسی بگه، خودم تک و تنها، فقط با دلم اومد سراغت. شدی زنم. بچه بهونه بود اول. نمیشد پسر خان والا با اون همه کبکه و دبدبه با یه زن بره و یه زن دیگه بگیره! اونم نه از طایفه ی خوانین و اربابها. یه دختر دهاتی که خودش کلفت دم و دستگاه آقام بوده. روزگار به وفق مرادم نگشت. اونی که میخواستم نشد. تو همون هیر و ویر زد و فخری تنها بهونه ام را که بچه بود با آبستن شدنش ازم گرفت. ولی کاری بود که شده بود. تو این همه سال نه اینکه نشه خلاف آداب عمل کرد، من آدمش نبودم، از پسش برنمی اومدم. این شد که اوضاع شد اینی که هست. دروغ نگم این چند سال آخری خودمم یادم رفته بود، تا اینکه دیشب یه خوابی دیدم …
میدونی خواهر تا اسم خواب را آورد تنم لرزید، چون خودمم دیشب خواب دیده بودم و بعدش که بیدار شدم انگار دیگه همون حلیمه قبلی نبودم!
برزو نشست گوشه اتاق روی زر و نیم بافت تبریز و سیگارش را آتیش زد و گفت: دیشب آقای آقام، برزو خان بزرگ، اومد به خوابم. داشتم تو یه برزخی دست و پا میزدم و راه نجاتی نداشتم. اون ته برزخ یه سیاهچالی بود که چندتایی منتظر ایستاده بودن با فلک. هر چی میخواستم یه طوری از اونجا فرار کنم فایده نداشت. همه ی راهها میرسید به همون سیاهچال تا اینکه آقابزرگ رسید و دستم را گرفت و از اون جهنم کشیدم بیرون. بهش گفتم به وقت رسیدی آقاجون. اون ناکسها میخواستند بی آبروم کنن و خان را جلوی مردم فلک کنن!
میدونی چی گفت؟
بر و بر نگاش کردم و حرفی نزدم. یه پک قایم به سیگارش زد و نمیدونم راست یا دروغ اشک جمع شد تو چشماش و گفت: آقا بزرگ گفت بیرون اومدنت از اینجا را مدیون اون زنتی. من وسیله ام! بهش گفتم یعنی به خاطر فخری منو از این تو درآوردی؟ آقابزرگ همونطور که دور میشد داد کشید حلیمه، حلیمه بانی نجاتت شد. اونو دریاب!
نمیدونم واقعا خواب دیده بود یا شستش خبردار شده بود حرفایی که بهش گفتم راسته و حالا محض اینکه دهن منو ببنده داشت این حرفا را سرهم میکرد!
پاشد از جاش و گفت: هرچی تو بگی منبعد برام سنده. اگه میگی بلایی سر خورشید اومده و احد هم باعث و بانیش بوده، حتمی اومده. نمیگذرم ازش. از حالا هم جات رو تخم چشممه. میدم تو امارت برات یه اتاق حاضر کنن، هرچی هم بخوای در اختیارته. تا حالا هم هرچی بوده را خاک کن و منو حلال کن. بگذر از تقصیراتم که خودم آشفته ام از دیشب. اینطور که اینطوری که برزو خان بزرگ حرف زد فهمیدم که صاحب کراماتی!
نمیدونستم چکار کنم خواهر. دهنم وا مونده بود از چیزی که میدیدم و حرفایی که میشنفتم! باورم نمیشد این همون برزوخانه که دیروز میخواست زبونم را از حلقم در بیاره و حالا ایستاده بود اینطور باهام حرف میزد و کم مونده بود که به دست و پام بیوفته.
یاد خواب خودم که افتادم ملتفت شدم همچین بیراه هم نمیگه. لابد یه خبرایی هست. دیشب …

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚