قسمت ۵۷۱ تا ۵۷۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و هفتاد و یک)
join 👉  @niniperarin 📚

مرد باز شروع کرد به تکرار همون حرفاش که پیر میرد گفت: بیخود زور نزن آبجی. التماس اینا را هم نکن. اینجا این وقت سال کسی نمیزنه به جاده. خصوصا وقتی بارندگیه. حقم دارن. از جون خودشون و اون زبون بسته هایی که میبندن به گاری سیر نشدن. خرج چند سر عائله دارن میدن با همین حیوونا.
صداش کلفت و مردونه بود و هیکلش ورزیده. پیدا بود سرد و گرم روزگار را زیاد چشیده. نمیخورد اهل اونورا باشه.
حالم خوش نبود اصلا. مونده و درمونده بودم تو یه شهر غریب با یه کوله بار غم و غصه. کسی هم نبود به دادم برسه.
گاری باشی رو کرد به پیرمرد و گفت: خدا پدرتو بیامرزه عندلیب. حرف اول را آخر را زدی. آدم که ندارم راهیش کنم. بر فرض محال حالا من بیام یه حیوون هم بدم دست این ضعیفه، فردا صاحبش میاد طلبکار میشه و ارث آقاش را میخواد ازم. انگار حالا یه اسب یا قاطری که داشته طلا بوده. میخواد پول چهارتا اسب را برای یه قاطر پیزوری مردنی ازم بگیره. رحم و مروت که ندارن اینا. نه اینکه یه چیزی بپرونم ها. نه. دیدم که میگم. به سرم اومده. همین پارسال زمستون ….
در را بستم و اومدم تو محوطه ی گاراج. مستاصل شده بودم و از اونور هم دلم میخواست بشینم و یه دل سیر گریه کنم به حال خودم و خورشید و روزگاری که به سرم رفته بود. درمونده و پریشون رفتم نشستم بین زاویه ی دو تا دیفال، تو کنج، که بالاسرش یه سایه بون بود و زمینش خشک بود و برف ننشسته بود. زانوهام را بغل کردم. چنبره زدم از سرما و سرم را گذاشتم رو دستم و بی اختیار شروع کردم به زار زدن. دلم میخواست به اندازه ی همه ی این سالها که دندون به جیگر گرفته بودم و حرفم را خورده بودم و جلوی برزو خان نطق نکشیده بودم گریه کنم.
تو حال خودم بودم که یهو یه صدایی گفت: خیلی دلت پره آبجی!
سر بلند کردم. همون پیرمرد بود. یه پوستین انداخته بود رو دوشش و یه نخ سیگار گذاشته بود گوشه ی لبش که دودش با بخار دهنش قاطی میشد و پخش میشد تو هوا.
همونطور که قرص زیر برف ایستاده بود گفت: امیدت به خدا باشه آبجی. یکی دو روزی صبر کن بلکه آسمون آروم گرفت. اونوقت باز میشه امیدوار بود. یه جایی سر کن امشبو تا فردا ببینیم خدا چی میخواد! گاسم هوا صاف شد تا فردا …
گفتم: دلت خوشه عمو. گفتم ک غریبم اینجا. دختر ناز مث گلم تازه پر پر شده. طاقت موندم ندارم. بایستی برگردم. شده پای پیاده میزنم به جعده ولی دیگه نمیمونم اینجا.
سرش را بلند کرد به آسمون و چشمهاش را تنگ کرد و نگاه کرد. برف آروم مینشست روی ریشهای سفیدش و بخار دماغش که میزد بیرون از رو سبیلش آب میشد و شره میکرد پایین تر و یخ میزد. هیچی نگفت. سرش را زیر انداخت و برگشت طرف اتاقک.
دوباره چنبره زدم و رفتم تو حال خودم. دیگه داشتم از سرما بیحال و سیاه میشدم که باز صدای پیرمرد اومد. گفت: پاشو آبجی. پاشو بریم تو اتاق یکم خودتو گرم کن.
برام مهم نبود دیگه. یه طورایی میخواستم همینجا بمونم تا سرما خشکم کنه. دیگه انگار طاقت جنگ نمونده بود برام. گفتم: نمیخواد. همینجا خوبه. میمونم. یکم حالم جا بیاد راه می افتم!
گفت: سواری بلدی؟
سر تکون دادم.
سرپا نشست روبروم. اشاره کرد به اتاقک گاری باشی. گفت: نتونستم راضیش کنم کالسکه بگیرم ازش. ولی دوتا قاطر گرفتم. خودم میبرمت تا جایی که بتونی بری. برف را که رد کردیم تو برو به امون خدا. منم برمیگردم.
چشمهام گرد شد از حرفش. پا شدم. گفتم: خدا از جوونمردی کمت نکنه! نمیخواد گرم بشم. زودتر بریم….

join 👉  @niniperarin 📚

چشمهام گرد شد از حرفش. پا شدم. گفتم: خدا از جوونمردی کمت نکنه! نمیخواد گرم بشم. زودتر بریم.
پا شدم و دنبالش راه افتادم. رفت دم اتاقک. یه پولی گذاشت کف دست گاری باشی.
اومد بیرون. گفت: برو یه جا همین کنارها واستا تا بیام.
راهش را کشید و رفت طرف یه دری که انتهای محوطه بود. چند دقیقه بعد با دوتا قاطر اومد بیرون. هر دوتا را پالون کرده بود و هر جایی از بدنهای حیونها را که باد میخورد پارچه پیچیده بود. یه خورجین رو یکی از قارها انداخته بود که یه چیزایی گذاشته بود توش.
رو کرد به من و گفت: این یکی که خورجین داره را سوار شو. پاهات را فرو کن تو دو ور خورجین.
نمیتونستم تنهایی سوار بشم. همه ی تنم کرخ شده بود. یه کنده آورد گذاشت زیر پام. رفتم بالاش و سوار یابو شدم. خودش با یه جهش پرید بالای اون یکی و راه افتاد. گفت: پشت سرم بیا. عقب نمونی گمم کنی…
راه افتادیم. دروازه شهر را که رد کردیم برف هم آروم تر شده بود. ولی انگار بیرون دروازه ارتفاع برف بیشتر بود تا توی شهر. گفتم: خدا پدرت را بیامرزه. به دادم نمیرسیدی نمیدونستم باید چه خاکی به سر کنم.
گفت: این وقت سال، اینجا؟ کارت اینقدر واجب بود؟
تو راه که میرفتیم قضیه را براش گفتم. فقط گوش کرد. تا حرفم تموم شد گفت: احد را میشناسم. نمیدونم به کی رفته. آقا بزرگش آدم درستی بود. این یکی ناخلف توشون در رفت.
گفتم: تو که اهل اینورا نیستی. چرا تو اینوقت سال اینجایی؟
اول طفره میرفت. جواب سربالا میداد. گفتم: میخوای نگی هم نگو. برا من همین کفایت میکنه که حاضر شدی سیاه سرما را به جون بخری و همرام بیای. کسی دیگه از این کارا نمیکنه تو این دوره زمونه. لوطی هم لوطیهای قدیم! تو هم پیداست با قدیمیها دمخور بودی. اگه نه حالا اینجا نبودی!
گفت: اونی که اهل باشه، اهل هم میمونه. اونی که نااهل باشه قدیم و جدید نداره براش. منم حالم دست کمی از تو نداره. دار و ندارم را دادم. مسببش خودم بودم. ولی اومدم اینجا تا اونی که زیر پام نشست و شد شیطون را به جونش بشم عزرائیل! نمیخوام کس دیگه ای تو تله ای که من افتادم بیوفته. کلی دنبالش گشتم تا فهمیدم اینجاست. اهل اینورا نیس. پناه آورده به اینجا.
گفتم: گاری باشی که خوب میشناختت. هم اسمت را میدونست و هم رسمت را. حاضر شد بهت قاطر بده.
برگشت یه نگاهی تو چشمام کرد که خجالت کشیدم. گفت: روز اولی بود که میدیدمش. همه بده ی پولن. وقتی سبیلشون را چرب کنی یه دقیقه ای میشی رفیق صد ساله شون. اونم که آدم طمعکاریه. چشمش برق یه سکه را ببینه جونش هم برات میده!
گفتم: خیال نکنی فضولی میکنم. بعد این جعده که دیگه دیدار ما می افته به قیامت. سر اینکه راه کوتاه بشه و سرما را نفهمیم حرف میزنم. نگفتی چه کار داشتی تو این شهر…
یه آهی کشید و سیگاری گذاشت گوشه لبش و گفت….

join 👉  @niniperarin 📚

یه آهی کشید و سیگاری گذاشت گوشه لبش و گفت: قضیه برمیگرده به خیلی قدیما. اونوقتی که جوون و بودم و پر شر و شور. باد زیادی تو سرم بود و خیال میکردم از پس هر کاری بر میام. افتادم تو بیراهه. هرچی ننه ام نفرین و ناله کرد به گوشم نرفت. افتاده بودم تو قمار. از هر پنج باری که مینشستم پای بازی چهارتا برد رو شاخش بود. اوضاعم ردیف شده بود و کم کم افتادم تو خطش که اونی که از بچه گی عاشقش بودم را بگیرم. اسمش آفاق بود. ننه ام را فرستادم بره خواستگاری. نمیرفت اول. بعدم که رفت با هزار منت و آه و ناله پا گذاشت تو خونه شون. اونم چون میدونست آفاق خبر داره از کارایی که میکنم. آقا هم نداشتم. ندیده بودمش اصلا. قبل از اینکه عقلم برسه و هر را از بر تشخیص بدم مرده بود. نومزدش کردم بالاخره. یکماه نشده بود از وقتی شیرینی همو خوردیم که رفتم نشستم پای یه بازی. طرف را میشناختم. چندباری جلو خودم نشسته بود و هر بار هم دار و ندارش را داده بود. میدونستم جلوم بشینه تمومه. هرچی میبرد از بقیه یه بار که مینشست جلوم همه را از کف میداد. رجز میخوند اون روز. نشستم جلوش که روش را کم کنم. ولی نمیدونم چی شده بود اون روز که حسابی بخت باهاش یار بود. ادعام میشد. بازی اول و دوم و خلاصه تا آخر بیشتر دار و ندارم را باختم بهش. هرچی ریش سفیدا گفتن دیگه نریز به گوشم نرفت. ریختم و آخرش هم بز آوردم و سر شکسته پا شدم از جلوش. کارد میزدی خونم در نمی اومد از حرص و نارحتی. کینه گرفتم بهش. رفتم خونه و تا صب نخوابیدم. فردا اول وقت باز رفتم تو پاتوق. منتظر شدم تا بیاد. اجبارش کردم باز بشینه به بازی. ظنم رفته بود بهش که زیر و رو میکشه. ولی هرچی هم دقیق شدم نتونستم مچش را بگیرم. هرچی گفتم اول که بیاد بشینه پای بازی زیر بار نرفت. تا اینکه یه غریبه اومد تو. ندیده بودمش تا حالا. به سر و وضعش میخورد که مایه دار باشه و حسابی تر از این حرفا بود که بشینه پای بساط قمار. نشست یه گوشه ای و سرش به کار خودش بود. تا اینکه دید من خیلی اصرار میکنم به ابوالقاسم- همونی که باخته بودم بهش- گفت: چرا بازی نمیکنی باهاش؟
ابوالقاسم روش را زیاد کرد و گفت: دار و ندارش را باخته دیروز. امروز اومده پی باختش که پس بگیره. حریفم نیس. چیزی هم تو چنته نداره. اگه ببازه چیزی دستمو نمیگیره.
طرف خندید. گفت: این که کاری نداره. هر چیزی راهی داره. سر دارو و ندارش شرط را ببند، اگه باخت که دلش یه دل میشه، اگر هم برد که تو ام، هم ارزش گذاشتی وسط. اونقدری نداره که معادلش ضرری به تو بزنه.
گفتم: آقا راس میگه. اگه مردی امروز بیا بشین پای بازی. دیروز که خدا برات خواسته بود. یه عمری باختی، یه دیروز بردی حالا سرمون شیر شدی و ادعا میکنی؟
ابوالقاسم خندید. رو کرد به اون یارو و گفت: آخه مرض داره این کار. برد یا باخت سری بعد هم میخواد بشینه باز.
یارو پاشد. گفت: شرط میزاریم سر دوبار. خودم میشم حَکَم. هرکی هرچی برد یا باخت فقط دوبار. بیشتر نه. قبول؟
یه نگاه به ابوالقاسم کردم. جفتی گفتیم قبول….

join 👉  @niniperarin 📚

یه نگاه به ابوالقاسم کردم. جفتی گفتیم قبول.
اون بابا هم اومد نشست بالاسر بازی. چندتای دیگه هم جمع شدن. گفت: دار و ندارتون را بگین. کیومرث میرزا که ریش سفید بود اون موقع گفت نکن عندلیب. بی خیال شو. سنبل باجی- ننه ام را میگفت- چشمش به توست. دیده میخوای سر و سامون بگیری جوون شده انگار. نشکون دل پیرزنو!
گفتم: ای بابا. آیه یأس میخونی کیومرث میرزا. بی هیچی دختر مردم را بیارم که بشیم سربار ننه ام؟ یا هیچی یا همه چی!
یارو خوش پوش گفت: اگه مجا میزنی و مردش نیستی همین حالا پاشو. بیخود وقت تلف نکن.
چپ نگاش کردم. گفتم: مردش هستم، خوبم هستم. اصلا بینم چرا خودت نمیشینی؟ بهت میخوره مایه داری. ببری که رفته رو مالت، ببازی هم که ککت نمیگزه!
خندید. گفت: ما کارمون تجارته. این کاره بودم که حالا داشتم التماس یکی مث خودت را میکردم. ما جور دیگه ای قمار میکنیم. حالا داراییت را میریزی رو داریه یا نه؟
گفتم: یه یابو با زین و یراقش، زین و یراقش مال اسب بوده ارزش داره. نصف خونه ی ننه ام که ارث آقامه، یه جفت لاله و یه جفت شمعدونی نقره… نه، شمعدونی نقره را دادم به نومزدم دیگه نیس. همینهاییه گفتم. والسلام.
یارو خندید و دستی به سبیلش کشید. گفت: آس و پاس تر از اونی که فکر میکردم. باشه . قبول.
بعد رو کرد به ابوالقاسم. گفت: اسمت چی بود؟
گفت: ابوالقاسم.
گفت: داری هم ارزش؟
گفت: دارم.
گفت: قبوله. این جمع اینجا هم شاهد. هر کی زیرش بزنه لخت مادر زاد میبندیمش رو خر و از بالا تا پایین شهر آفتابه به گردن تابش میدیم که آبرو براش نمونه. کسی هم منبعد دیگه باهاش بازی نمیکنه. قبول؟
همه قبول کردن. بازی را شروع کردیم. تا نوک پام عرق کرده بود. میدونستم اگه ببازم دیگه آه ندارم با ناله سودا کنم. ولی چاره ای هم نبود. دور تا یه جایی که پیش رفت ابوالقاسم افتاد رو دور و اقبال باهاش بود. عرق سرد نشسته بود رو پیشونیم. اما یهو ورق برگشت و من پیش افتادم و بردم ازش. پاشدم و کفم را کوفتم تو دیفال. رو کردم بهش و بلند گفتم: امروز روز منه ابوالقاسم. نگفتم بهت؟ دیروز هم الله بختکی شده بود روز تو.
یارو خوش پوش زد سر شونم. گفت: بشین. یه دور دیگه مونده…
به اینجا که رسید قوطی سیگارش را از زیر پوستینش کشید بیرون و یه نخ سیگار آتیش زد و ساکت شد. یکم صبر کردم. دیدم هیچی نمیگه. گفتم: حرف که نمیزنی تازه حالیم میشه هوا سرده.
قاطها داشتن به زور تو اون برف قدم از قدم ور میداشتن. با ترکه ای که تو دستش بود دو سه بار محکم زد رو کفل حیوون و با حرص داد زد: هین لامصب… هین….
گفتم: سر حیوون خالی نکن غیظت را. زبون بسته داره راهشو میره تو این برف…..
هیچی نگفت و ترکه را خوابود رو پالون. گفتم: باختی؟ دفعه دویم بازی را میگم…
خیره شد به جلوش. یه پک قایم زد به سیگارش و کــونه سیگار را خاموش کرد کف دستش. رگ نداشت انگار. ککش هم نگزید. نگاه کردم کف دستش. جایی که سیگار را خاموش کرد پینه بسته بود و پوستش کلفت شده بود.
گفت: برد و باختش مهم نیس. مهم اینه که بهم رکب زدن. اگر نه بازی همینه. تا پا میشی نبرده باشی باختی. ولی وقتی رکب بخوری میشه عین چوب دو سر نجس. دو ورش باخته. نشستم باز روبروی قاسم. یارو باز شد حَکَم. دارو ندارمون را ریختیم وسط. گفت: باز بشمارین جمع بشنفن. شروع کردیم. گفتم: نصف خونه ی ننه ام و نصف خونه ی ابوالقاسم. چهارتا لاله، دوتا یابو با زین و یراقشون….
ابوالقاسم گفت: همه داراییم وسط. فقط….

join 👉  @niniperarin 📚

ابوالقاسم گفت: همه داراییم وسط. فقط اینبار جور دیگه ای شرط میندم.
چشام گرد شد. داشت دار و ندارش را میگذاشت وسط. یارو خوش پوش، چشمهاش را تنگ کرد و گفت: همه داراییت چیه؟ شرطتت چیه؟
ابوالقاسم آب دهنش را قورت داد و گفت: همه داراییم یعنی نصف خونه ام با هرچی توشه. یه اسب و پنج تا گوسفند و دویست تومن پول!
همین دویست تومنش کافی بود که زندگیم از این رو به اون رو بشه. گفتم: تو که هر روز هر چی داشتی باختی. دویست تومنت کجا بود؟ داره خالی میبنده!
چهار پنج تایی که اونجا بودن شروع کردن به پچ پچ. ابوالقاسم گفت: خیالت هرچی داشتم تا الان را گذاشتم تو بازی؟ هر کسی یه چیزی برای روز مباداش نگه میداره. تو چی داری هم ارزش؟
گفتم: داری جر میزنی. میدونی ندارم یه چیزی میگی که نشه. میزون همین چیزی که گفتم را بیار تو بازی. اگر نه که هیچی. ما را به خیر و تو رو به سلامت!
خوش پوش هیچی نمیگفت. فقط بر و بر نگاه میکرد. ابوالقاسم گفت: میدونم اینقدر نداری. من همه اینهایی که گفتم را میارم تو بازی، همسنگش را هم میگم تو چی بزاری.
گفتم: همسنگش ندارم. تموم.
گفت: من همه داراییم را گذاشتم. از تو مال و منال نمیخوام. شرط من سر نومزدته!
سرخ شدم و رگم زد بیرون. پا شدم و داد کشیدم: بی ناموسا سر زن بازی میکنن. همینجا خونت را بریزم یا خون ام را بریزی سر این حکم بازی نمیکنم. بی شرف…
کیومرث میرزا گفت: بازی سر زن حکمش باطله. کسی همچین حکمی را نمیخونه…
ابوالقاسم گفت: بشین بیخود جوش نیار. نگفتم که نومزدت را بدی به من. حرفم تموم نیس هنوز.
داد و بیداد راه انداختم. خوش پوش گفت: واسا یه دقیقه دندون سر جیگر بزار ببینم چی میخواد.
بعد دست انداخت یقه ی ابوالقاسم را گرفت. گفت: درست بگو. بی ربط بگی خودم نفست را میگیرم.
ابوالقاسم که پیدا بود یکم رنگش پریده گفت: ول کن یقه را تا بگم.
ولش کرد.
گفت: شرط اینه. اگه باختی نومزدت – آفاق – را طلاق میدی و از این شهر میری برای همیشه. اگر هم بردی که همه چیز میشه مال تو. اونوقت من میشم آس و پاس و از اینجا میرم. قول هم میدم اگه باختی سمت نومزدت که نرم هیچی، از سه فرسخیش هم رد نشم!
خوش پوش گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚