قسمت ۵۶۶ تا ۵۷۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و شصت و شش)
join 👉  @niniperarin 📚

وقتی که برگشت دیدم باز دست یکی دیگه را گرفته و آورده. همین خورشید شوما بود. بچه سال شوورش دادین! اون احد هم سن و سالی نداره، ولی شر و شورش زیاده.
چپ نگاش کردم. گفتم: دیگه وقت شوورش بود. ولی نه با نا اهل!
خودش را زد به اون راه که نشنفته. ادامه داد: قبل اینکه خودش برسه آدم فرستاده بود که گلین خانم-همین زن قبلیش- را حبس کنن پشت ساختمون. قشنگ هم هست ذلیل مرده. بیخود احد نرفته بود سمتش. میبینیش خودت بالاخره. چاق و تپل. هم شکم داره و هم غبغب. اونم غبغب هفت طبقه. ولی این خورشید شوما استخونیه! کاری نداریم، احد نمیخواست گلین خانم ببینه باز دست یکی دیگه را گرفته و داره میاد اینجا. لابد میترسید اینم مث اون یکی دق کنه. گلین و آسیه دخترش را حبس کردن پشت ساختمون. هرچی من و این ممد باقر- به شوورش که درازکش خوابیده بود اشاره کرد- تقلا کردیم که لااقل اون طفل سه ساله را نبرن اونور و اسیرش نکنن به خرج اینها نرفت. جفتشون را بردن. نه اینکه مث زندون باشه. دو تا اتاق فراخ داره. ولی وقتی آدم نتونه پاش را بزاره بیرون چه فایده. انگار کن زندون. از همون وقت این ممد باقر هم این شد بهونه ی ناخوشیش و افتاد اینجا!
تا که رسیدن رفتم ببینم باز چه بدبختی را اسیر خودش کرده که دیدم دختره را با حال نزار و چشم گریون از کالسکه آوردن پایین. رفته بودم نفرینش کنم ولی تا حالش را دیدم دلم براش سوخت. روز اول نه، روز دویُم افتاد تو رختخواب. مریض شد. احد طبیب آورد. دوا را که خورد از جاش پا شد. ولی فقط وقتی احد نبود میومد بیرون. چشمش را میدوخت به آسمون و خیره میموند و آه میکشید. ولی باز نگاش به احد که می افتاد میریخت به هم. میرفت تو اتاق و دراز میکشید و خیره میموند به در و دیفال. چند باری رفتم سراغش که حرف بزنم باهاش. جوابم را نداد. فقط یکبار که پرسیدم ” آدِ نَ مدی؟” (اسمت چیه؟) نگاش را دوخت به آسمون. با انگشت خورشید را نشون داد و گفت خورشید. خیال کردم چون مه و ماته داره سربالا جواب میده و کاسه کله میده دستم. چند روز بعد احد که نبود باز اومده بود بیرون. همون وقت آسیه داشت گریه زاری میکرد. صداش را شنفت و رفت پشت ساختمون. دو تا هوو با هم چشم تو چشم شده بودن. گلین خانوم هم که شِرّه. همون وقتی که حبسش کردن بو کشیده بود. بعد هم که دیده بود یه زن دیگه تو خونه است دیگه یقین کرده بود. پریده بود به دختره و هر چی از دهنش دراومده بود بارش کرده بود. بعد هم دست آسیه را گرفته بود و اومده بود اینور ساختمون. حالا نه اینکه خودش قبل از عروسی خیلی اهل بود و همین بلا را سر اون سلمی خدا بیامرز- زن اول احد – نیاورده بود! حالا برای ما غیرتی هم شده بود و زور به پیزیــش اومده بود. جار و جنجال راه انداخت و این یارو هم که احد گذاشته بود برای پاییدنش حریفش نشد که نگهش داره. از اون روز تا حالا هم احد برنگشته. حتمی باز رفته اونور پی عیش و نوش و الواطیش!
از ناراحتی دلم میخواست زمین را گاز بگیرم خواهر. نمیدونستم گریه کنم یا داد بزنم. از عصبانیت اشکم در نمی اومد. داشتم میلرزیدم. به زور بغضم را فرو دادم و گفتم: خورشیدم کجاس؟ حبسه پشت امارت؟ زود بگو. نمیزارم دیگه یه دقیقه اینجا سر کنه. به آتیششون میکشم این احد و آقاشو…
یه آهی کشید. گفت: میدونم ننه سخته برات. نمیخواستم ناراحت بشی. ولی دلمم نمیخواست بیخود سر بدوونمت. گفتم بدونی همین اول بیخود حیرون نشی اینجا.
داد زدم: کجاس؟
ممد باقر یه تکونی به خودش داد و سرش را چرخوند اینور. یه چیزی به ترکی گفت. پیرزن جواب داد. باز سرش را گذاشت زمین و رفت تو چورت.
ناراحتی از چشمای پیرزن میریخت بیرون. گفت: صبح فرداش برف نشست. من داشتم جلو در همین اتاق برفها را میروفتم که دیدم خورشید در اومد از اون پشت. پا برهنه تو این برفا وسط حیاط سرگردون شد. داد میزد خسرو به دادم برس… ملتفت نشدم خسرو کیه. هی صداش کرد و گریه کرد. دیدم یخ میزنه. فریاد رس هم نداره. گرفتمش به زور آوردمش اینجا. جوراب پاش کردم. یه جفت ارسی لاستیکی هم داشتم پوشوندمش. نشوندمش همینجا که تو نشستی کنار منقل که گرم بشه. آروم شد. داشتم براش چای میریختم که دیدم خسرو خسرو کنون از اتاق دوید بیرون. منم که جون نداشتم پا به پاش بدوم. تا پاشم از جام، دیدم در خونه کوفته شد به هم. رفته بود بیرون. رفتم تو ساختمون به هر کی گفتم گوش نگرفت. میشنفتن ولی از ترس گلین التفاتی نمیکردن. چاره ای نبود. برگشتم همینجا. غروب که شد…

join 👉  @niniperarin 📚

غروب که شد دیدم در میزنن. رفتم وا کردم. خودش برگشته بود. خیالم حریف سرما نشده بود. برا خودش چرخیده بود و باز برگشته بود همینجا. آوردمش پیش خودم. دیدم بره تو ساختمون گلین راحتش نمیزاره. ولی بگی یه کلوم حرف زد باهام، نچ. لام تا کام. از وقتی اومد نشست چنبره زد تو اون زاویه، یکم خیره میموند و بعد بی صدا اشک میرخت، دوباره خیره میشد به انگشتری که تو دستش بود و یهو میخندید و وسط خنده هاش باز میزد زیر گریه. دهنش را وا نمیکرد هرچی میگفتم. حتی وقتی شومش را گذاشتم جلوش لب نزد. تا اینکه همونجا نشسته خوابش برد. به زور پاهاش را دراز کردم. تو خواب نصف شب چند باری حرف زد. ولی چیزی دستگیرم نشد از حرفاش. حالیم نمیشد. یه خسرو را فقط تونستم ملتفت بشم از کلش. صبح که شد یه چایی نبات به زور ریختم تو حلقش. همینکه جون گرفت باز ارسیهاش را پا کرد و زد از خونه بیرون. اینبار طاقت نیاوردم. چادر سر کردم و با این پا دردم رفتم بیرون ببینم کجا میره. همینطور چرخ میزد تو این کوچه و کوچه ی بالا و انگار کنه یکی جفتش داره راه میره با خودش حرف میزد. یه وقتایی گیساش را بهش نشون میداد و یه وقتایی انگشترش را نشون میداد و ماچش میکرد. مردم هم که دیدن هی یه راه را میره و میاد شروع کردن بهش متلک گفتن. خودت که بعض من میشناسی مردمو. کافیه فکر کنن یکی مجنونه! دیگه دست وردارش نیستن. چندتا این جوونا که اومدن سراغش رفتم جلو و هرچی از دهنم دراومد گفتم و تاروندمشون. خدا خیرش بده میرزا تقی را. لوطیه تو محل. اومد پشتی من دراومد و نگذاشت اذیتش کنن. ولی هرچی کشتیارش شدم و عز و جز کردم که همرام بیاد خونه نیومد. هی رفت و اومد تو این دو تا کوچه. سرما و برف حالیش نمیشد انگار. منم بیشتر طاقت نمی آوردم به موندن. مجبور شدم برگشتم. شب که شد باز خودش اومد…
اشکم سرازیر بود. گفتم: چرا ته حرف را نمیزنی ننه؟ الان کجاس دخترم؟
گفت: کارش شده همین. صب سحر میره تو کوچه هی دور خودش تو این دوتا کوچه میگرده و شب بر میگرده تو همین کنج سرش را میزاره زمین. حریفش نمیشم. میرزا تقی هم که فهمید قضیه چیه و دختره نمیاد همرام گفت حواسم هست روزا بهش. تا خود احد بیاد و چندتایی از بزرگون محل بیان و تکلیف را روشن کنن!
پا شدم. گفتم: پس حالا تو کوچه اس تو این برف و سرما؟ استخون آدم میترکه! اونوقت گذاشتین خورشید بره تو کوچه؟ یه چفت میزدی به در! انصافتون را شکر…
داشت هنوز حرف میزد که جلدی ارسیهام را پام کردم و دویدم بیرون. تو کوچه چپ و راستم را چشم انداختم. یکی دو تا داشتن رد میشدن ولی خبری از خورشید نبود. نگام افتاد به برفهای کف کوچه که به فاصله از کنار دیفال یه رد باریک مونده بود. پیدا بود از بس از اینجا رفتن برفهاش کوفته شده و رد انداخته. حتم کردم جا پای خودشه. رفتم پا جای پاش گذاشتم و تو همون باریکه راه افتادم. رسید ته کوچه و پیچید. پیچیدم. خورشید رفته بود پشت ابر و باز داشت دوباره برف شروع میشد. ترسیدم دیر بجنبم همه جا سفید بشه و ردش را گم کنم. تند تر رفتم. رسیدم به کوچه ی بالا. راه پیچید و رفت تو همون کوچه. رفتم. تو سفیدی برف وسط کوچه یه شبح سفید دیدم که داشت میرفت و همون بچه های نرفته به مکتب داشتن بهش گوله برف پرتاب میکردن. حتم کردم خورشید منه! لعنت کردم به خودم. وقت اومدن دیده بودم که ته بن بست یکی را گیر کشیدن و دارن بهش برف میزنن. ولی بیخیال رد شده بودم.
دویدم طرفش و داد کشیدم. پام سر خورد و پخش برفها شدم. بچه ها فرار کردن. اما اون التفاتی نکرد. خودمو جمع کردم. پا شدم و لنگون باز دویدم. صداش کردم: خورشید! ننه منم. خورشید!
وانستاد. رسیدم بهش. خیره شده بود به انگشتری که خسرو داده بود بهش و همونطور که تو عالم خودش بود، انگار داشت رو ابرا راه میرفت. پیچیدم جلوش و بازوهاش را گرفتم. داد زدم خورشید منم ننه ات! نگاهش را از انگشتر گرفت و زل زد بهم. ماتش برده بود. همونطور که داشتم اشک میریختم گفتم: منم ننه. اومدم دنبالت برت گردونم. میخوام ببرمت خونه خودمون، همش تقصیر اون برزو خان بی پدره. من از چیزی خبر نداشتم….
تو همین چند روز شده بود پوست و استخون. صورتش کوچیک شده بود و گونه هاش زده بود بیرون. بافت گیسهاش وا شده بود و پخش شده بود دور صورتش و برف گیسهاش را جو گندمی کرده بود. انگار یهو دخترم پنجاه سال پیر شده بود. گلوش باد کرده بود و پیدا بود پر بغضه. غم از چشمهاش میریخت بیرون. اما نمیتونست بباره.

join 👉  @niniperarin 📚

یکم خیره نگام کرد و بعد با یه حال غریب و صدای ضعیفی که تا حالا نشنفته بودم ازش گفت: تو ننه ام نیستی. ننه ام منو نمیزاره سر راه. ننه ام میخواست منو بده به خسرو!
همونطور که زار میزدم دستهاش را گرفتم. سرد سرد بود و از ترکهاش خون زده بود بیرون و دلمه شده بود. خواستم بغلش کنم. نگذاشت. گفتم: به خدا تقصیر من نیست ننه. تقصیر اون برزو خان بی شرفه. خیلی وقته میخواستم بهت بگم. نگذاشت. اختیارت دست اونه. آخه اون آقاته. نمیخواست کسی بدونه. سر همین لاپوشونی کردناش من و تو رو بدبخت کرد. تو دختر خانی خورشیدم. بیا برگردیم. من به خسرو قول دادم که میبرمت خونه….
همونطوری مات نگام میکرد. نه حرفی، نه حدیثی. انگار نه انگار. دونه های برف میریخت رو گونه هاش و آب میشد و مث اشک از رو صورتش سر میخورد پایین. پلک نمیزد. چشمهاش گشت طرف انگشترش که تو انگشت داشت. گفت: ننه ی من کیه؟
گفتم: چه فرقی میکنه ننه. فخری تو را زاییده ولی من بزرگت کردم. تو خورشید منی. دختر خودم. همونی که گیسهاش را خار میکردم. همونی که براش لالایی خوندم. تو دومن خودم بزرگ شدی. شیر خودمو خوردی….
شروع کرد هق هق کردن و لرزیدن.اشکی نمی اومد از چشماش. خشکیده بود چشمه ی اشکش. من جای هر دومون زار میزدم. با صدای لرزون گفت: منو از اینجا ببر ننه…
گفتم: ننه به قربونت بره الهی. بیا گلکم. اینجا سرده. جای خورشید نیس اینجا. خورشید گرما میخواد. آفتابی تو برا کلبه ام. بریم همونجا که همه ببینن میدرخشی. آقات را میفرستم اینجا را خراب کنه رو سر اون احد قرمــساق. بیا بریم ننه…
به زور پاش را که عین چوب خشک شده بود تو سرما بلند کرد و یه قدم برداشت. دیدم خشک شده از سرما. گفتم: خودم کولت میکنم. مث وقتی بچه بودی و میبستمت به کمرم زیر چادر. حالا هم بیا کول خودم.
پشتم را کردم بهش و انداختمش رو کولم. برف شدید شده بود. بردمش طرف خونه ی احد که تو اتاق پیرزن گرمش کنم و راهی بشیم. در خونه که رسیده با پا کوفتم تو در. پیرزن در را باز کرد. هر چی میگفت نمیشنفم. خورشید را بردم توی اتاق و خوابوندمش کنار منقل. برفهاش را تکوندم. دستش را گرفتم و شروع کردم به مالیدن و روی منقل گرم کردن. خورشید زل زده بود به تیرهای چوبی دود گرفته ی سقف. پیرزن لحاف آورد. دستش هنوز سرد بود. زغالهای منقل را فوت کردم. گل انداخت. هر دو دستش را گرفتم رو حرارت منقل. پیرزن لحاف را انداخت روش و نشست بالا سرش. دستهاش گرم نمیشد. رو کردم به پیرزن. گفتم باز هم زغال بیار. لحاف بیار. خیلی سردشه.
پیرزن دستش را گذاشت رو صورت خورشید و برداشت. چشمهاش بسته شده بود. گفت: تقلا نکن زن. هرچی زغال هم تو تبریز هست بیاری دیگه فایده ای نداره. خورشیدت سرد شده. برای همیشه سرد شده….

join 👉  @niniperarin 📚

خورشیدت سرد شده. برای همیشه سرد شده.
تا یکی دو ساعت فقط زار میزدم بالا سرش . باورم نمیشد خورشیدم خاموش شده. به قیافه ی الانش که نگاه میکردم انگار برام غریبه بود. همش اون خنده ها و ننه به قربونت برمهاش جلو چشمم بود. همون دختری که تا قبل از اینکه عاشق بشه خنده از رو لبش محو نمیشد.
میگن بسوزه پدر عاشقی. یادمه یکی از همون کولیهایی که میومد تو ولایتمون و میرفتم پیشش که کفم را بخونه میگفت: یکی را دیدم تو این ولایتهایی که میرفتم. یه پیری بود. کف دستش را که خوندم براش گفتم بهش که عاشقی. خندید. گفت رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون! بهش گفتم تو که رنگت عینهو زردچوبه اس. دیگه رنگی به رو نداری که بخوام از روی اون کفت را بخونم! گفت: میدونی عشق از کجا اومده؟ عشق از عشقه گرفته شده. چون عشق تو وجود عاشق مث عشقه میپیچه دورش و شیره ی جونش را میکشه. عاشق که باشی آخرش میشی پوست و استخون. رنگ به روت نمیمونه. تهش هم همین عشقه که جونت را میگیره ولی ابدیت میکنه!
سر در نیاوردم از حرفش اونوقت. ولی حالا که نگام می افتاد تو روی خورشید تازه ملتفت حرفاش میشدم.
تو اون سیاه زمستون حتی کسی نبود پیکر بچه ام را از زمین بلند کنه. اون پیر مرد ممد باقر که مث مرده ها افتاده بود همش یه گوشه و تو چورت بود. از دست و من و این پیرزن هم تنهایی کاری ساخته نبود. پیرزن رفت که از توی ساختمون کمکی بیاره. هیچکی براش مهم نبود. حتی نیومدن ببینن این جنازه ای که تو خونه شون افتاده مال کیه. التماس پیرزن هم فایده ای نکرد.
آخرش چادر انداخت سرش و رفت از خونه بیرون. وقتی که برگشت یکی همراش بود. از تو حرفاش فهمیدم میرزا تقیه. پیدا بود هنوز یه جو جوونمردی توش مونده. بچه ام را پیچید تو همون لحاف و انداختش رو قاطری که آورده بود. پیرزن به زور بلندم کرد. نمیتونستم رو پا واستم.
رفتیم غسالخونه. منو نگذاشت برم داخل. خودش رفت همه کاراش را کرد. میرزا تقی هم زیر برف واستاد به گود کردن زمین یخ زده.
کار پیرزن که تموم شد صدام کرد. رفتم تو. همه جا و همه چیز سفید بود. خورشید هم سفید شده بود. مث برف. سرد و سفید. میرزا تقی اومد تک و تنها بلندش کرد و برد. پیرزن پشتش میرفت و لااله الی الله میگفت. من هم اشکهام یخ زده بود. فقط پشتشون میرفتم و به برزو و فخری نفرین میکردم.
خورشید را گذاشت توی یه قبر سفید و روش را پوشوند. هنوز بیل آخر را نریخته بود که اون یه تیکه هم سفید شد. یه دست. انگار نه انگار که همین الان خورشید طفل معصوم من را گذاشتن این زیر. پیرزن و میرزا تقی رفتند و من موندم و یه دشت سفید و سرمایی که تو استخون من و قبر خورشید فرو میرفت….

join 👉  @niniperarin 📚

از قبرستون که اومدم بیرون ویلون شدم تو سرما. نمیخواستم برگردم تو اون خونه ای که خورشید را ازم گرفته بود. از طرفی میخواستم زودتر برگردم و حق برزو را بزارم کف دستش. سرما میزد تا استخون آدم و کسی تو کوچه ها نبود که نشونی گاراج را بگیرم ازش. همینطوری سرگردون شروع کردم تو کوچه ها گشتن. چند تا کوچه که رفتم باز رسیدم جای اول. رد پای خودم افتاده بود جلوم. شده بودم مث خورشید. بی اختیار باز پا جا پای خودم گذاشتم. قدم از قدم که برمیداشتم همش تو فکر خورشید بودم و یه چیزی انگار داشت مدام تخت سینه ام را فشار میداد. دوباره رسیدم جای اول. اینبار به خودم اومدم و پیچیدم یه ور دیگه. نبایست اینجا میموندم. رفتم در یه خونه را زدم. یه جوونی اومد دم در. نشونی گاری باشی را خواستم ازش. یه نگاهی به آسمون کرد و یه نگاهی به برف تو جعده. تعجب کرده بود. ولی نشونی را داد.
حواسم را جمع کردم و خوب به خاطر سپردم. رفتم. یک ساعت بعد رسیده بودم اونجایی که گفته بود. تک و توک تو رفت و اومد بودن. از یکی پرسیدم. با دست به یه در بزرگی اشاره کرد که یه در کوچیک تو دلش واز بود. رفتم اونجا. از لای در نگاه کردم. چندتا کالسکه ی بی اسب تو محوطه گذاشته بودن و روشون را برف گرفته بود. رفتم داخل. یکی از اتاق کوچیک انتهای محوطه اومد بیرون و یه چیزی به ترکی گفت و رفت تو. نفهمیدم چی گفت. رفتم طرف اتاقک. سرک کشیدم. دو نفر بودن. لای در را وا کردم. گفتم: کالسکه میخوام. فهمید ترکی بلد نیستم. گفت: عرض کردم آبجی. تعطیلیم حالا حالا. برف و بورانه. کسی جایی نمیره تو این هوا. اصلا گاریچی و سورچی ندارم. از جونشون که سیر نشدن. اون یکی که نشسته بود بالاسر منقل و سرش پایین بود موهای جو گندمی بلندی داشت و یه ریش سفید پر پشت. سرش را آورد بالا و یه نگاهی بهم انداخت.
رو به جفتشون شروع کردم به التماس کردن: خدا خیرت بده برادر. جایی را ندارم من تو این شهر. داغ دیدم. همین الان دخترم را خاک کردم. بایست برگردم. اون یه بچم چشم به راهه. خدا را خوش نمیاد. نزار غمم بیشتر از این بشه.
مرد باز شروع کرد به تکرار همون حرفاش که پیر میرد گفت…..

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚