قسمت ۵۶۱ تا ۵۶۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و شصت و یک)
join 👉  @niniperarin 📚

تو حال نیمه خواب و بیدار بودم و کم کم تنم داشت کرخ میشد از سرما که دیدم کالسکه ایستاد. به زور خودم را که شده بودم مث یه تیکه چوب خشک تکون دادم. در کالسکه واشد. برف و بوران بود و ممجواد شده بود عین یه آدم برفی که راه میرفت.
گفت: رسیدیم زن. اینم باغمیشه قاپیسی. چکار داشتی؟ زود باش یخ زدم. دیگه دستام حس نداره.
دیدم خوب وقتیه. اونم چوب شده بود بدنش. گفتم: چه وقته الان؟
گفت: سحره. چیزی نمونده تا صب. تحمل کنی آفتاب که بزنه رفتیم زیر کرسی.
تو این سرما که استخون آدم میترکید هم هنوز یادش نرفته بود و دست وردار نبود. پیاده شدم. گفتم تبریز کجاست؟
اشاره کرد به بارویی که اونجا بود. گفت: همین بارو را که بریم اونور تبریزه.
مث یه قلعه ی بزرگ میموند. یاد قلعه ی خان افتادم تو ولایتمون. انگار باز هم قرار بود برم تو یه قلعه ی دیگه.
گفتم: تو برو تو یکم یخت وا بره بعد راه میوفتیم.
گفت: نه. دیگه تمومه. همین چهار قدم مونده. اینم بریم خلاص شیم.
گفتم: باشه بریم بالا. میام وردستت اینبار.
خوشحال شد. همینکه خواست بره بالای نشیمن کاردش را از پر کمرش کشیدم و فرو کردم تو پهلوش. پهن شد روی برفا و سرخی خونش که نشت میکرد روی برفا زیر کولاک سفید شد.

join 👉  @niniperarin 📚

پهن شد روی برفا و سرخی خونش که نشت میکرد روی برفا زیر کولاک سفید شد. نمیدونم خواهر این چه حالی بود که میومد سراغم و نمیگذاشت که دستم آلوده نشه. بعدش پشیمون میشدم و با خودم کلنجار میرفتم و هی به خودم سرکوفت میزدم از کاری که کرده بودم ولی دست خودم نبود انگار. همین که پشیمونی میومد سراغم باز اون صدا تو سرم شروع میکرد به حرف و حدیث و اژدهای تو وجودم بیدار میشد و کلی نصیحت میکرد و دلگرمی بهم میداد از اینکه: حقش بود بی همه چیز! همه مردا مث همن. سر تا پا یه کرباسن. همین بهتر که این یکی با این مخ پهِنش به جایی نرسید اگه نه یکی میشد بدتر از اونهای دیگه. همونها که ادعای عقل و تدبیرشون میشد حال و روزشون این بود و بلایی نبود که به سرت نازل نکنن، وای به روزگار کسی که می افتاد زیر دست این ممجواد شیرین عقل!
رفتم بالای کالسکه. قبل رفتن خواستم زیر برف دفنش کنم که لااقل تا صبح بوی خون نرسه به دماغ حیوونهای اون دور و بر تا بلکه سالم بمونه و یکی پیداش کنه صب که شد یه قبری براش دست و پا کنه که اگه یه روزی ننه آقاش پی اش بالا اومدن بدونن کجا بایست برن اشک بریزن! ولی سرد بود. خیلی سرد بود. بیخیالش شدم و اسبها را هی کردم. راه افتادن زبون بسته ها. به زور خودشون را توی برف پیش میبردن. انگاری خودشون راه را بلد باشن بی اینکه افسارشون بدم رفتن طرف دروازه. دو تا برج داشت ولی خبری از گماشته نبود. اگر هم بود اینقدر سرد بود که حتمی همونجا تو بارو چپیده بودن تو یه سوراخ و تکون نمیخوردن از جاشون. دروازه را که رد کردم گذاشتم حیوننها به حال خودشون برن هر راهی را که بلدن. کسی نبود اونوقت دم سحری که بخوام ازش نشونی بپرسم. خودشون رفتن تا رسیدن زیر یه طاقی. همونجا واستادن. اومدم پایین، میخ طویله شون را فرو کردم تو درز یه دیفال و افسارشون را بستم به میخ. بدنم سنگین شده بود و درست نمیتونستم جُم بخورم. به زور اومدم پایین و رفتم پشت کالسکه و هرچی رخت تو خورجینم بود را روهم روهم پوشیدم و دراز کشیدم رو خورجین. منتظر شدم تا هوا روشن بشه. کم کم پلکهام سنگین شد و نفهمیدم تو اون حال چطوری خوابم برد. خواب دیدم زخمی که به ممجواد زدم کاری نبوده و همینکه راه افتادم به زور از جاش پاشد و همونطور که ازش دور میشدم داد میزد: کجا داری میری ضعیفه؟ تو زن منی! ارث داییمی! واستا. برات کرسی گذاشتم که با هم بریم زیرش داغ بشیم. تو و تفنگ و حمایل با این چهارتا حیوون ارث میراثمین. واستا یه پسر برام بزا و بعد برو! با این حرفش برگشتم و عقبم را نگاه کردم. دیدم همایون خانه. دستش را گرفته به پهلوش. درست همونجای تنش که چاقو را زده بودم به ممجواد. داشت لنگ لنگون دنبال کالسکه میدوید. خوف کردم. اسبها را هی کردم و چهار نعل تاختم. برگشتم و عقبم را نگاه کردم. نبود. همینکه اومدم شلاق را تو هوا تکون بدم و اسبها را بتازونم یکی دستم را گرفت. همایون نشسته بود بغل دستم و با همون دست خونیش دستم را محکم چسبیده بود. دستم را کشیدم. زورش زیاد بود و رهام نمیکرد. خون دستش نشت میکرد به دستم. سرد بود. داد زدم، التماسش کردم ولی ول کن نبود. یهو زل زدم تو چشماش و گفتم: من ننه اتم. دارم بهت میگم دستمو ول کن! زد زیر خنده و قهقهه اش از دروازه رد شد و پیچید تو کل شهر. گفت: یه دروغی بگو که کسی باور کنه!
داد زدم راست میگم. من ….
اخمهاش را کشید تو هم و خون جلو چشمش را گرفت. از روی کالسکه پرتم کرد پایین میون برفا!
از خواب پریدم. از رو صندلی افتاده بود کف کالسکه. هوا روشن شده بود و صدای همهمه رفت و اومد مردم از بیرون میومد…

join 👉  @niniperarin 📚

هوا روشن شده بود و صدای همهمه رفت و اومد مردم از بیرون میومد. یهو یکی شروع کرد به داد و بیداد کردن. ملتفت حرفاش نشدم. ترکی میگفت. پا شدم و از کالسکه اومدم بیرون. همینکه چشمش افتاد به من تعجب کرد و یه چیزایی ازم پرسید. گفتم: زبون شما را بلد نیستم حاجی. فارسی بگو بفهمم. اومد جلو. دیگه داد نمیزد. با لهجه ترکی پرسید: شما داخل اینجا بودی؟
گفتم: بله! چطور؟!
گفت: صاحابش کجا رفت؟ ممد را میگم؟ هزار بار بهش گفتم صبح زود میرسی این گاری را نبند اینجا. گوشش بدهکار حرف نیست.
گفتم: نمیدونم والا. من میون راه خوابم برد. تا بیدار شدم دیدم اینجام.
کلاه پشمیش را پس کرد و یه دستی به سر کچلش کشید و بعد با تعجب گفت: اینقدرا هم بی غیرت نیس ممد. لابد عجله داشته!
خودم را تکیده کردم و یکم قوز کردم که بینوا تر به چشم بیام. گفتم: والا من کاری به این کارا ندارم. همینکه رسیدم تبریز کفایت میکنه برام. کار واجبی دارم که این همه راه اومدم. شما نشونی خونه احد را میدونی؟
ابروهاش را بالا انداخت. گفت: اینجا نصف شهر احدن. کدوم یکی را میگی؟
گفتم: جوونه. پسر حاج ایوب فرشباف. تاجر فرش.
تا شنفت سرش را تکون داد. گفت: خب. باز همینکه میدونی خیلیه. میشناسم. خیلی دور نیست خونه اش.
نشونی داد. راه افتادم. دست تکون دادو گفت: خوش گلیب سوز!
اینطوری که نشونی داد خیلی دور نبود. چند تا کوچه میرفتم میرسیدم. هر قدمی که برمیداشتم حرفایی که میخواستم به خورشید بزنم را تکرار میکردم و بعد فکر میکردم نه این خوب نیست و یه چیز دیگه میگذاشتم جاش. هزار بار حرفم را عوض کردم. از طرفی هم مونده بودم به چه بهونه ای از اونجا ببرمش که شوورش، نه تو کار نیاره و شک هم نکنه.
ولی قبل از همه اینها ته دلم خوشحال بودم که لااقل الان که برسم میرم تو زیر کرسی و این سرما و کرختی که این دو سه روز مونده بود و خورد تنم رفته بود را در میکنم. یه چایی تازه دم از دست دخترم میخورم و بعدش سر فرصت کم کم میارمش تو راه و یه طورایی نرم حالیش میکنم قضیه از چه قراره!
برف تا ساق پای آدم میرسید و ارسیهام خیس شده بود و یکم از خیسی نشت کرده بود و جورابهای پشمیم هم نم ورداشته بود. چندباری خواستم جایی بایستم و جورابام را از پا در بیارم و نوک پنجه هام را ها کنم بلکه اینقدر از سرما سوزن سوزن نشه. ولی دیگه چیزی نمونده بود که برسم.
سر یه بن بست بچه هایی که کتابچه زیر بغل زده بودن و حتمی داشتن میرفتن مکتب یه دیوونه را گیر کشیده بودن ته بن بست و داشتن بهش گوله برف میزدن و ریسه میرفتن از خنده. دیوونه هم چیزی نمیگفت. کپ کرده بود رو زمین و سرش را گرفته بود میون پاهاش و هر گوله برفی که میخورد یه آخی میگفت و اون گوله برف هم اضافه میشد رو برفی که تا نیمه تنش را گرفته بود.
اینو که دیدم بیشتر سردم شد. قدمهام را تند تر کردم و برای اینکه راحت تر راه برم پام را میگذاشتم تو جای پاهایی که برف را کوبیده بود.
رسیدم در خونه ای که اون مرد نشونی داده بود. خونه ی احد پسر حاج ایوب. دل تو دلم نبود. در زدم….

 

join 👉  @niniperarin 📚

در زدم. صدایی نیومد. به اندازه امارت خان نمیشد ولی خونه ی بزرگ و مقبولی بود. خورشید بیش از اینها حقش بود ولی با این اقبالی که داشت همین هم که نصیبش شده بود با هزار بدبختی بود. اونم مث من از شوور خیر ندید.
باز کوفتم تو در. یه صدای خسته ای از اونور در گفت: کیمده؟
بادی به غبغب انداختم و بلند گفتم: از فامیلهای خورشیدم. وا کنین!
منتظر بودم تا طرف خودش را به دو برسونه و در را واکنه روم و همین که میفهمه از فک و فامیل خانوم خونه ام خودش را برام حلوا حلوا کنه! در را وا کرد. یه پیرزن سرخ و سفید اما خمیده بود. چادرش را بسته بود به کمر و از تو راهی که به اندازه یک کف پارو واکرده بودن تو حیاط اومده بود. چند متر اونطرف تر تو خونه یه ساختمون کوچیکی بود اندازه یه اتاق. پیدا بود از همونجا اومده.
گفت: نم ایستیری؟
گفتم: ترکی بلد نیستم ننه. من از فک و فامیل خورشیدم. اومدم بهش سر بزنم. صداش میکنی بیاد؟ یا خودم بیام تو؟
انگار تا حالا نشنفته باشه گفت: خورشید؟
گفتم: آره. زن احد. تازه زنش شده.
گفت: هان. آره. چکارش داری؟
گفتم: یه بار گفتم که اومدم سرش بزنم. من جای ننه اشم. تازه رسیدم تبریز. شما همینطوری مهمون را دم در نگه میدارین؟
اینور و اونورش را نگاهی کرد و بعد کشید کنار از جلو در که برم تو. گفت: بفرما!
رفتم داخل. همه ی حیاط و درختهای سر به فلک کشیده ی لختش سفید شده بود. پشت درختها امارت اصلی پیدا بود. گفتم: دستت درد نکنه ننه..
بعد راه افتادم برم طرف امارت.
گفت: کجا میری؟
گفتم: میرم دخترم را ببینم.
اشاره کرد به اتاقکی که اون گوشه بود. گفت: اول بیا بشین یه چایی بخور حالت جا بیاد، یکم هم به خودت برس بعد میفرستمت بری. با این سر و شکل ببیننت اونجا راهت نمیدن!
یه نگاهی به خودم کردم و یه نگاهی به اون. هر چی بود سر و وضعم بهتر از اون بود. بعد کلاهم را قاضی کردم و دیدم پر بیراه نمیگه. با این همه رختی که رو هم پوشیدم شدم اندازه ی خرس. قبول کردم.
پیرزن راه افتاد و من پشت سرش. صدای سرفه خشک یه مرد از تو اتاق می اومد. گفتم: کی اونجاست؟
گفت: کسی نیس. شوورمه. اون در را باز و بست میکنه اینجا. ناخوشه افتاده فعلن. سختشه بیاد تو سرما. من جاش میام وا میکنم تا حالش رو به راه بشه.
رفتو تو اتاق. خبری از کرسی نبود. همینطوری منقل زغال را گذاشته بودن کنار اتاق بغل رختخواب پیرمرد. هوش نبود درست و حسابی. نفهمید من اومدم. یا اگر هم فهمید براش مهم نبود. اصلا تکونی به خودش نداد یا اینکه سرک بکشه و نگاه کنه.
پیرزن یه راست رفت یه استکان برداشت و از قوری کنار منقل یه چایی ریخت و همونجا نشست. اشاره کرد بشینم. نشستم. چایی را داد دستم و گفت: پس اومدی پی خورشید؟
گفتم: آره. چند روزی بیشتر از عروسیش نمیگذره ولی دلتنگش شدم.
گفت: چرا دیر اومدی؟ چرا اصلن به این مرتیکه دختر دادین؟ مگه نمیدونستین چه خبره اینجا؟
گفتم: نه. خبری نداشتیم. چه خبره؟
سرش را تکون داد به چپ و راست و آهی کشید و گفت: امان امان. شاید هنوز امیدی باشه. ولی چشمم آب نمیخوره.
گفتم: نصف العمرم کردی. چی شده مگه؟ خورشید کجاست؟
چایی را گذاشتم زمین و پا شدم که برم تو ساختمون اصلی. گفت: عجله نکن. بشین. حالا که گذاشتی الان میای این یه ذره هم روش. صبر کن بیخود نرو. بری اونور دیگه از دست منم کاری برات بر نمیاد. تو میمونی دست از پا درازتر و بیخبر!
قلبم داشت میومد تو دهنم. نشستم. گفتم: زود بگو. طاقتم طاق شده. همین الان دخترم را نبینم پیغوم میفرستم برای برزو خان بیاد اینجا را با خاک یکی کنه!
گفت: یه چایی برای خودش ریخت و گفت: خط و نشون بیخود نکش. عوض این حرفا درست گوش بگیر به حرفم…

join 👉  @niniperarin 📚

یه چایی برای خودش ریخت و گفت: خط و نشون بیخود نکش. عوض این حرفا درست گوش بگیر به حرفم.
دلم مثل سیر و سرکه داشت میجوشید. اشک تو چشمام حلقه زده بود. یاد حرفای اون فخری فیس و چـسی افتادم که گفت همه میدونن این پسره آدم حسابی نیست. مونده بودم تو کار برزو. حتم دارم اونم میدونست ولی بیشرف معامله کرده بود دخترش را با اون حاج ایوب فرشباف! اینکه پشت پرده چه توافقی کرده بود باهاش را نفهمیده بودم. طاقتش را نداشتم ولی چاره ای نبود. گفتم: جون بچه ات ننه زود بگو. داره قلبم میاد تو حلقم. نفسم بالا نمیاد.
یه قلپ چایی خورد و گفت: من و این – اشاره کرد به پیر مرد – از اول عروسیمون اینجاییم. اولش خود ایوب خان اینجا بود. قبل اونم آقاش. نسل اندر نسل اینجا بودن. اهل بودن. شناس بودن. دست خیر داشتن. کسی بدی ندیده بود از این فامیل. تا اینکه حاج ایوب رفت و ما شدیم بپای اینجا. احد بچه بود که رفتن. وقتی برگشت دیگه مردی شده بود برای خودش. شکل آقاش شده بود ولی خوی آقاش و آقاجونش را نداشت. یه حال دیگه ای بود. کارایی کرد تو همین امارت که شرم دارم از گفتنش…
گفتم: نترس ننه. هر چی هست را بگو بی رودربایستی. طاقتش را دارم بشنفم…
نداشتم خواهر. گفتم که رک حرفش را بزنه. میون حرفاش همش خورشید جلو چشمم بود. اون وقتی که صدام میکرد ننه و بعد تو روم میخندید و میگفت گیسهام را خوار میکنی ننه؟ میخوام ببافم بزارم بلند بلند بشه. بیاد تا رو زمین. مث همون گیس کمندی که قصه اش را برام میگفتی. همونی که اسیر بود تو قلعه و وقتی اون شازده اومد نجاتش بده چون راهی نبود گیسهاش را آویزون کرد تا شازده بیاد بالا و نجاتش بده.
میگفتم: ننه اینا قصه اس…
خودش را لوس میکرد و میگفت: خدا را چه دیدی. یهو یه روز یه جا گیر افتادم و یه شازده خواست نجاتم بده! گیسم کمند نباشه اونوقت چه خاکی به سرم کنم؟
بعد هم میخندید. گیسهاش را شونه میکردم و میبافتم. شوخی میگفت یا جدی نمیدونم. ولی گذاشت اینقدر گیسهاش بلند بشه که هر کی میدید تو اون خاله خانباجیها حسودی میکردن بهش. خدا میدونه چند بار براش اسفند دود کردم که چشم نخوره.
حالا با حرفای این پیرزن فکر میکردم خورشیدم گیر افتاده تو قلعه. ولی شازده ای نبود که بیاد و از گیس کمندش بره بالا و از تو اون قلعه دیو نجاتش بده. فقط من بودم و من.
پیرزن ادامه داد: آره ننه. این ناخلف رفت یواشکی آقاش یه دختره را گرفت. اونم شد زنش. آقاش از ترس اعتبار و آبروش هیچی نگفت. گفت آبیه که ریخته. کاریش نمیشه کرد. شکم دختره اومده بود بالا که عروسی گرفت براشون. هنوز اون فارغ نشده دیدم دست یکی دیگه را گرفته و اومده. زده بود حامله اش کرده بود. فهمیده بودن و مونده بود رو دستش. زن اولی تا فهمید دق کرد. سر زا رفت. هم خودش و هم بچه اش.
بعد اون دیگه این یکی زنش را هم بیخیال شد. گذاشته بودش همینجا و خودش پی الواطی بود. یه پاش اینجا، یه پاش اونور مرز. دیگه میرفت اونجا هر کثافت کاری که میخواست میکرد. آقاش هم میدونست. ولی راضی بود اونور هر غلطی میخواد بکنه. فقط اینجا نباشه که شناسن و مایه آبرو ریزیش نشه. همه هم میدونستن تو شهر. خودشون انگار سرشون را کرده بودن مث کبک لای برف و خیال میکردن مردم حالیشون نیست و بی خبرن. تا اینکه یه روز حاج ایوب فرستاد دنبالش که آب دستشه بزاره زمین و بره پیشش. وقتی که برگشت….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚