قسمت ۸۸۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۸۴ (قسمت هشتصد و هشتاد و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
شروع کرد با مشت و لگد کوبیدن به در اتاق که یهو برزو از تو اتاق عربده کشید: کدوم خریه جرأت کرده این درو بکوبه؟ مگه سر آوردی پدرسوخته؟
سحرگل رنگش پرید و فاصله گرفت از در. به اته پته افتاد. یکی دو قدم ورداشت که فرار کنه ولی یه نگاه به ناموس کفتاری که تو دستش بود انداخت و بعد قایمش کرد پشتش و برگشت سرجاش. خان دیگه داشت فحش ناموس میداد. سحرگل سر اینکه خان پیشتر نره و همه ی فک و فامیلش با اعضا و جوارح برزو خان آباد نشن، یه اِهنی کرد، چشماش را بست و بلند گفت: منم برزو خان، سحرگل خانوم. بی زحمت الساعه تشریف بیارین که کار واجب پیش اومده، فوری فوتی.
صدای برزو اومد که: چه خبرته؟ از همونجا بگو…
سحرگل همینطور که داشت لبش را میگزید، رو پاش بند نبود و از ترس و هی این پا اون پا میکرد، با چشمهای وغ زده دور و برش رو پایید و گفت: نامحرم زیاده این دور و بر برزو خان. بایست شخصا عرض کنم خدمتتون. میترسم کسی بشنفه و روی غرض بره دام پاره کنه و مرغ در بندو فراری بده فی الفور!
اینو که گفت دیگه صدای برزو نیومد! بعد از چند لحظه در واشد و برزو سراسیمه همینطور که داشت شال کمرش را میبست تو درگاهی نمایون شد و گفت: تندی بگو ببینم قضیه چیه عروس؟
سحرگل زیر زیرکی یه نگاهی از بین در و برزو خان انداخت توی اتاق و بعد بلند یه طوری که توران آغا هم بشنفه گفت: روم سیاس برزو خان! خسرو نبود که بفرستمش دنبال این کار. یه خبرچین خبر آورده اون شهربانو اولی که دنبالش بودین را دیده دم حموم عافیت! داشته پی این جنازه که دستور دادین گم و گورش کنن میگشته!
برزو در اتاق را کوفت به هم و گفت: اونی که خبر آورده کجاست؟
سحرگل افتاد به ان و من کردن. فکر اینجاش را نکرده بودم. دیدم الانه که سحرگل کارو خراب کنه و دستمون رو بشه و اول از همه هم منو بفروشه. فرز از تو تاریکی اومدم بیرون و دویدم طرف اون دوتا. شروع کردم به نفس نفس زدن و قبل از اینکه دیگه سحرگل حرفی بزنه گفتم: خانوم اطاعت امر کردم! مشتلقی که گفتین را دادم به اون مردک و گفتم تندی بره طرفهای حموم کشیک بده و گلین را که پیدا کرد چشم ازش ور نداره تا برزو خان یا خسرو خان برسن!
برزو یه نگاهی به جفتمون کرد و پاشنه ی گیوه اش را ور کشید و بی اینکه حرفی بزنه دوید!
سحرگل انگار که تا حالا بیخ گلوش را گرفته باشن یه نفس راحتی کشید. گفت: به موقع اومدی خاتون.
اشاره کردم به اتاق و بلند گفتم: برزو خان از وقتی اون دخترو دید دیگه هیچکی رو به نظر ور نمیداره. هرکی غیر از شهربانو دیگه براش بازیچه اس! محض رفع احتیاجه! اینقدر از اینا اومدن اینجا و عاقبتشون با یه قهوه ی قجر شده چاه مستراح که شمارشون از دست خارجه!
سحرگل زد پشت دستش و یواش گفت: به گوش خان میرسونه شر میشه!
دستش را که پشتش گرفته بود کشیدم جلو و به ناموس کفتار اشاره کردم و گفتم: غمت نباشه! تا اینو داریم این زنک هیچ کاری ازش نمیاد…
سحر گل هم انگاری خون اومده باشه تو رگش یهو جون گرفت و گفت: آره! هرکی غیر از اون برای خان فرقی نداره با پتیاره های دم میدون و دور کاخ! امروز این فردا یکی دیگه…
داشت سحرگل پشت هم دیگه میبافت به هم که یهو در اتاق واشد و توران آغا که تا بناگوشش سرخ شده بود تو درگاهی نمایون شد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…