قسمت ۸۸۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۸۳ (قسمت هشتصد و هشتاد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
قبل از اینکه دیر بشه بایستی بجنبی وگرنه همین امشب یه وارث برای خان پیدا میشه!!
سحرگل از شکل و ریختی که برا خودش درست کرده بود و اومده بود دم اتاق، پیدا بود تصمیم داشته وقت را از دست نده و خسرو را از راه نرسیده باز جلد خودش کنه که یهو تمبونش دوتا نشه! چارقدش را یوری و پشت و رو سر کرده بود.
گفت: چه خبر شده خاتون؟ مگه چی دیدی که اینطوری اسپند رو آتیش شدی؟
گفتم: همین الان با چشمای خودم دیدم که این زنیکه ی پتیاره ی چاله سیلابی قاپ برزو خان رو دزدید! اگه الان کاری نکنی، نه ماه دیگه پشیمونی و کاسه ی چه کنم، چه کنم دست گرفتی!
سرخی گونه هاش پرید و هول افتاد تو چشماش. گفت: مگه نگفتی جادو جنبل کردی؟ مگه نگفتی دعا گرفتی که مهر و محبتش از دل خان بره بیرون و مشکل گشا نذر کردی؟ پس کو؟ چیشد؟ پس الان که عوضی دراومد همه چی!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم: وا! حرفایی میزنی خانوم. دعا و جادو جنبل که یه روزه عمل نمیاد! مگه خمره ی رنگ رزیه؟ جنیا و فرشته ها هم مث ماها گرفتاری خودشونو دارن. تا بخواد جادو به گوششون برسه و گماشته بشن محض این کار وقت میبره! دونه را که میکارن همون وقت که درخت نمیشه! بعدش هم سوای این حرفا با اون چیزایی که خودم با این گوشام شنفتم اون زنک داشت به برزو خان میگفت و خامش میکرد، حتم دارم که مهره ی مار داره بی صفت.
سحر گل باز آشفته تر شد و گفت: این حرفا واسه ی فاطی تنبون نمیشه! حالا بایست چه خاکی تو سرمون بریزیم؟ یه فکری بکن. امشب بگذره کار تمومه! سال دیگه این وقت، جفتمون سیاه بخت میشیم و خسرو خان هم آواره!
گفتم: نترس خانوم. هر چیزی راهی داره!
دست کردم تو رختهام و ناموس کفتار را درآوردم دادم دست سحرگل. ترسید اول. گفتم: اگه اون مهره ی مار داره، ما هم اینو داریم! زور این ناموس میچربه به مهره ی مار اون! برای همینه که میگم خیلی واهمه نداشته باش. زور ما میچربه به اون.
یکم خیالش راحت شد. گفت: همه ی اینا درست. ولی بایست چکار کرد؟
گفتم: من اگه برم برزو خان ممکنه به حرفم گوش نده. بایست همین الان بری و سراسیمه و پشت هم در اتاقش را بکوبی! بیرون که اومد میگی همین الان یکی خبر آورده اونی که برزوخان دنبالشه را دیدن که نزدیکیای حموم عافیت، داشته سراغ اون جنازه ای که برزو خان آورده بود را میگرفته! اینطوری برزو آب هم دستش باشه میزاره زمین و میره دنبال قضیه! بلکه هم تو حین در زدن زنک قهره کنه و تخته بند بشه و از دستش راحت بشیم!
مردد بود. یکم ان و من کرد. گفتم: نترس. کاری که بهت گفتمو بکن. امشب بگذره فردا جادوها اثر کرده و زنک از چشم خان افتاده!
قبول کرد. رفتم یه گوشه که دید داشته باشم به اتاق قایم شدم و سحرگل هم رفت طرف اتاق برزو خان. یکم پشت در مکث کرد و گوش خوابوند پشت در. بعد قیافه اش از این رو به اون رو شد و شروع کرد با مشت و لگد کوبیدن به در اتاق که یهو….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…