قسمت ۸۸۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۸۰ (قسمت هشتصد و هشتاد)
join 👉 @niniperarin 📚
همون موقع برزو خان با اسب خودش وارد عمارت شد و پشتش یه اسب دیگه که دونفر را به پشت انداخته بودن روش اومد تو….
سحرگل با دیدن این منظره یهو به آلالوش افتاد: یا ابوالفضل! اینا دیگه کی ان درازکش آوردن؟ چه خبر شده؟
مسلم دربون با دستی که آویزون گردنش بود اینور و اونور میدوید و برزو خان هم داد میزد: این که گالش لاستیکی پاش داره بایست زنده بمونه! اون یکی اگه موند موند، اگه نموند ببرین خاکش کنین….
هنوز از اتاق نرفته بودیم بیرون که دیدم توران آغا خودشو رسونده تو حیاط. آتیش گرفتم. خوب بلد بود خودشو پیش بندازه و تو چشم برزو عزیز کنه!
یه نگاهی به سحرگل کردم و گفتم: میبینی؟ دستمال کشی که شاخ و دم نداره! بلدی میخواد که این چاچولباز خوب بلده! بدو تا دیر نشده!
دویدیم از اتاق بیرون. توران آغا خودشو رسونده بود به برزو خان و داشت زبون بازی میکرد: کجا بودین خان؟ دلم هزار راه رفت. از صبح چشمم خشک شد به این در. یه لقمه قوت و غذا نخوردم. بی شوما از گلوم پایین نمیرفت که…
سحرگل اخمهاش را کشیده بود تو هم. یواشکی گفت: دروغ که حناق نیس! از صبح تا حالا از بس لمبونده مطبخو خالی کرده…
بعد هم دوید رفت سراغ خسرو خان! شروع کرد یه طورایی ادای توران آغا را دربیاره که هم دل خسرو رو ببره، هم چشم اون زنک را دربیاره! من موندم این وسط تنها! رفتم جلو. برزو هم همچین توران را تحویل نمیگرفت و به گفتن ” برو تو مشغول شو از پا نیوفتی، منم بعدش میام” بسنده کرد.
اون جونمرگ شده هم یه عشوه ی شتری اومد و یه نگاه چپ به من کرد و راهشو کشید و گورشو گم کرد. سحرگل داشت بلند بلند به خسرو میگفت: اینا کی ان با خودتون آوردین؟ چرا خونین و مالینن؟…
برزو چشمش که به من افتاد گفت: پیداش میکنم! حتی اگه زیر سنگ باشه! تا نمرده اینو مقر میارم! شهر هرت که نیس! پای آبروم وسطه!
اون یکی که گالش لاستیکی نداشت را آدمهای خان از اسب مث پهن هل دادن و انداختن زمین. یه ناله ی کوچیکی کرد و بعدش دیگه صداش برید. اون یکی هنوز وارو افتاده بود روی اسب. با احتیاط آوردنش پایین و چندتایی زیر و بالاش را گرفتن که ببرنش تو عمارت. صورتش هم مث رخت و لباسش خونی بود و پیدا بود خون زیادی ازش رفته! تیر خورده بود. همینکه اومدن از جلوم ببرنش تازه شناختم. آلان بود!
مث یخ وا رفتم خواهر! تازه داشت یه چیزایی دستگیرم میشد که چرا اونجا تو قبرستون گلین اومده بود تو خیالم! دنبالش رفتم. بردنش تو یکی از اتاقهای امارت که بیشتر محل استراحت نوکرا بود و گذاشتنش رو گلیم کف زمین و رفتن بیرون. سرک کشیدم. برزو خان رفته بود. تند تند صداش کردم: آلان خان… آلان….
جواب نمیداد. یه چیکه آب آوردم مالیدم رو لبهاش و دستم را خیس کردم و قطره قطره آب را پاشیدم تو صورتش. شروع کرد خفیف ناله کردن. گفتم: چی شد؟ از کجا پیداتون کرد؟ گلین کجاس؟
اسم گلین که اومد به زور لای چشماش را باز کرد. گفتم: مگه نرفته بودین؟ گلین زنده است؟
چشماش را به نشونه ی آره زد به هم و بعد هم به زور به لباسش اشاره کرد. دست زدم به جایی که اشاره میکرد. یه تکه کوچیک از همون نی شکسته بود.
گفتم: خان داره طبیب میاره که حالت خوب بشه. میخواد ازت اعتراف بگیره. میدونی گلین کجاست؟
سرش را تکون داد. دستش را آورد طرفم و اون تکه ی نی را فشار داد کف دستم. گرفتم. گفتم: باشه، باشه. میدونم این مال گلینه….
به زور دهنش را وا کرد و با یه صدای خفه گفت: بده بهش. بگو….
یه صدای خرخر از دهنش اومد بیرون و بعد سرش افتاد به یه طرف. دیگه نفس نمیکشید…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…