قسمت ۸۷۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۷۹ (قسمت هشتصد و هفتاد و نه )
join 👉 @niniperarin 📚
به محض اینکه رفتم تو اتاق سحرگل دوید جلو و گفت: کجایی خاتون از صبح تا حالا؟ چشمم سفید شد به در از بس کشیک دادم. رفتی یه کاری بکنی و زود بیای. کم مونده خروسها دیگه اذون بدن.
یه اشاره ای به سر و ریخت و رخت و لباسم کردم و گفتم: کاش خودتو فرستاده بودم خانوم. نمیبینی به چه حال و روزی ام؟ رفتم کارایی که گفتم را بکنم، از بخت شوما که همیشه بلنده، همون وقت که پیش هرکدوم رفتم، هم دعا نویس و هم جادوگر گفتن به وقت اومدی! نیابتا کار شوما را انداختن گردن من. کلی بدبختی و بیچارگی کشیدم!
دلنگرون گفت: خدا عمرت بده خاتون. ایشالله که این زنک یا خودش بمیره یا بی پدر بشه و گورشو گم کنه از این خونه که هنوز نیومده آشوب انداخته به دلم.
گفتم: ایشالا!
بعد هم سر اینکه بیشتر بهم اطمینون کنه که بتونم خر خودمو برونم گفتم: تو جوونی سحرگل خانوم. هنوز پاکی! نمیگم بی عیبی که گل بی عیب خداس. ولی هرچی سن بیشتر، نومه ی اعمال سنگین تر و کفه ی گناهای آدم سنگین تر! شنفتی که میگن اگه چیزی از خدا میخوای به بچه بگو دعا کنه. سر همینه که بچه معصومه. دعای امثال تو هم بیشتر میگیره تا من رو سیاه.
یهو اومد بغلم کرد و زد زیر گریه. گفت: خدا از دهنت بشنفه خاتون! بایست منو ببخشی! خدا از سر تقصیراتم بگذره. تازه دارم میفهمم که چقدر دلت صافه. امروز اینجا فردا بازار قیامت! حلالم کن. خیلی پشت سرت بد و بیراه گفتم. همیشه خیال میکردم تو از اون زیر و رو کشهای آب زیرکاهی همیشه میخوای اون یه قطره شیری که به خسرو دادی رو بهونه کنی که قاپ برزو خان رو بدزدی تا به نون و نوایی برسی! خدایا توبه! اصلا شاید آه تو منو گرفته که برزو خان رفته این زنک پتیاره را آورده! حالا که دارم حسابشو میکنم اگه کاری کرده بودم که تو بشی زن برزو خان خیالم راحت تر بود! هیچی هیچی هم که نبود دیگه کسی از تو انتظار زاییدن نداشت برای برزو خان!
تازه فهمیدم که ضعیفه داره دروغکی آبغوره میگیره! نشسته فکراش را کرده دیده اگه من زن برزو شده بودم لابد نمیتونستم یه هوو برا خسرو پس بندازم، اونوقت دغدغه ی اینو نداشت که نگرون میراث خور جدید باشه! ولی دیدم بهتره الان هیچیش نگم!
گفتم: طوری نیس خانوم. اینقده گاله پشت سر ما وا شده و بسته شده که دیگه پوستم کلفت شده! البته منظورم به شوما نیس خدای نکرده! شوما که خودی ای. هرچی گفتی و بعدا بگی برای من انگار نه انگاره. به دل نمیگیرم. خیالت راحت، حلالت کردم!
زل زد تو چشمام و همونطور که اشکش که دم مشکش بود مث گولی سر میخورد رو گونه هاش گفت: دل نگرونم خاتون. خسرو خان از صبح که رفت پی آقاش هنوز برنگشته! میترسم نکنه اونم شده باشه مث برزو خان و یهو شلوارش دوتا شده باشه! این چیزا مسریه. اگه تو خونشون باشه دیگه اعتباری بهشون نیس. وقتی آقاش سر پیری رفته زن گرفته، بعید نیس این که هنوز جوونه و آتیشش تند هم بره و زبونم لال….
جمله اش را تموم نکرد و باز زد زیر گریه. گفتم: نترس سحرگل. حرفت درسته ولی هرچیزی وقتی داره. خودت بایست حواست جمع باشه. این هنوز از ترس آقاش هم که شده نمیره دنبال این کارا!
یهو همون وقت از تو حیاط سر و صدا بلند شد. من و سحر گل دویدیم طرف پنجره. خسرو خان و سوارهاش اومدن توی عمارت خسرو ترسیده از اسب پرید پایین و شروع کرد به داد و بیداد کردن: تو…زود برو دنبال طبیب. تو… بدو بیا اینجا کمک…
همون موقع برزو خان با اسب خودش وارد عمارت شد و پشتش یه اسب دیگه که دونفر را به پشت انداخته بودن روش اومد تو….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…