قسمت ۸۷۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۷۸ (قسمت هشتصد و هفتاد و هشت )
join 👉 @niniperarin 📚
لاش خروس افتاده بود وسط حیاط و سرش چند متر اونطرف تر توی باغچه بود.
یکم آب طلا و یه پشت ناخون نمک که داد به خوردم دعاهای خودش را آورد داد دستم و کلی سفارش و تعریف که اینها که میدم دستت از هر جادویی موثرتره، بپا گمش نکنی و از این حرفا. بعد هم یه تعارف خشک و خالی کرد که شبه و تاریک بمون همینجا! قبول نکردم. اونم دیگه اصرار نکرد. گفت تا یه جایی باهات میام که تو تاریکی با این حالت گم و گور نشی! گرگ آقا را هم فردا نه، پسفردا میفرستم دم نشونی ای که دادی جلو در خونه بپلکه!
موچولی را هم سر اینکه اینبار یهو کاری دست خودش نده همراهش آورد. تا وسطهای راه هم یا داشت نفرین و ناله به آبجیش میکرد یا از کار خودش تعریف، یا مدام میزد پس گردن موچولی که هی آتیش میسوزوند و دنبال سگ و گربه ها میکرد و میخواست از دُم بگیرتشون! بعد هم از چندتا کوچه اونورتر از خونه اش گفت: دیگه از اینجا به بعد جعده شلوغه و رفت و اومد هست!
که منم بگم باقی راهو خودم میرم. گفتم. اونم از خدا خواسته گفت: پس از کنار برو که اگه بیحال شدی دستتو بگیری به دیفال! ناموس کفتار هم که پیشته، دیگه خیالت راحت! اتفاقی برات نمی افته!
بعد هم دست موچولی را گرفت و فرز راه اومده را برگشت. ولی خواهر، کل راه تا برسم به عمارت نصف العمر شدم. کوچه ها همه خلوت و تاریک بود و مدام حس میکردم صدای خُرخُری که توی قبرستون شنفته بودم داره از پشت سرم میاد. اولش جرأت برگشتن و نگاه به پشت سرمو نداشتم، ولی بعد که دیگه دل به دریا زدم و چندباری روبرگردوندم و پشت سرمو نگاه کردم دیدم هیچکی نیست!
دم عمارت که رسیدم مسلم دربون چماق به دست نشسته بود دم در و چماق را ستون دستش کرد و چونه اش را گذاشته بود سر چماق، رو دستهاش و داشت چرت میزد! اون یه دستش هم آویزون گردنش بود هنوز. با اینکه خواب بود ولی همینکه چشمم بهش افتاد ته دلم قرص شد. جلوش که رسیدم با لگد زدم زیر چماقش، که پرت شد دو سه متر اونطرف تر! کم مونده بود زهره ترک بشه. پرید بالا و هاج و واج دنبال چماقش میگشت. بیخود عربده میکشید که یعنی طرفشو بترشونه. گفتم: بیخود خودتو جر نده! منم.
چماقش را ورداشت و گفت: خدا ازت نگذره! مگه مرض داری زن؟
براق شدم بهش که: برو خدا رو صد کرور شکر کن که منم. اگه برزو خان بود که حالا همین چماق را کرده بود تو ماتهتت یا باهاش گردنتو خورد کرده بود. نشستی دم عمارت چُرت میزنی؟ خب برو مث آدم بگیر تو آلونکت بکپ!
گفت: نشسته بودم ببینم اونی که گفتی میاد اینورا که حسابشو بزارم کف دستش یا نه! یکی دو تا رو هم زدم بیخود ناکار کردم. ولی بعید میدونم اونی که گفتی بوده باشن!
بعد هم یه نگاهی به سر و ریخت من انداخت و گفت: چیشده؟ پس گفتی میری میدون، چوب نیمسوخته که حواله ی مردم میکنن رو تماشا کنی. انگار خودت هم گرفتار شدی! به قیافه ات میخوره خودت هم بی نصیب نموندی!
بعد هم زد زیر خنده! میخواست عقده ی صبح و الانشو با این حرف خالی کنه. همینطور که از در عمارت میرفتم تو گفتم: حالا که برم سراغ خان دعا میکنی که کاش همین چماقت نیمسوخته بود!
گفت: زور بیخود نزن. نه برزو خان هنوز برگشته نه خسرو خان! لابد اونها هم رفته بودن جای دیگه تماشا!
تو عمارت که رسیدم سحرگل را دیدم که پشت یکی از پنجره ها ایستاده بود چشم انتظار. حتم کردم منتظر خسرو وایساده. نای حرف زدن باهاش را نداشتم. راهمو کج کردم که برم تو عمارت خودم و صبح که شد بیام سراغش. منو دیده بود. صدام کرد. برگشتم. اشاره کرد که برم پیشش. خیلی دل نگرون و آشفته میزد. چاره ای نبود. باید میرفتم پیشش. وقت رفتن توران آغا رو دیدم که یه لحظه از پشت پنجره ی بالایی سرک کشید و بعد پرده رو کشید…
به محض اینکه رفتم تو اتاق سحرگل دوید جلو و گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…