قسمت ۸۷۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۷۷ (قسمت هشتصد و هفتاد و هفت )
join 👉 @niniperarin 📚
یکم که حواسم سر جا اومد دیدم تا نیمه توی قبرم و دورم را توی قبر پر کردن!
گرگ آقا همونطور که با دست داشت دور و برم را خالی میکرد گفت: این چه کاری بود کردی زن حاجی؟ میخواستی خودتو زنده به گور کنی؟
مشدی خانوم گفت: دیگه کاریه که شده! هوو اومده سرت به جهنم. دیگه خودکشون نداره.
گرگ آقا گفت: دیده قبر حاضره، لابد گفته بزار کارو بی زخمت و دردسر یه سره کنم! خب زن حسابی نمیگی اینطوری خونت میوفته گردن ننه ی من؟ کار و کاسبیش تخته میشه؟ کسی نمیگه خودت این کارو کردی که. میگن رفته بود سراغ فلانی، جونش را گذاشت سرش!!
دور پاهام رو تا بالای مچم خالی کرده بود. دستش را انداخت دور زانوهام و آروم کشیدم بیرون.
مشدی خانوم گفت: خوب شد کل باقر نبود. زنش گفت رفته یه نره غول را ختنه کنه! وگرنه اگه دستم بند سنت کردن موچولی شده بود که دیگه سر نمیننداختم به این زودی ها که دیر کردی! شک ندارم همین امومزاده برا کل باقر مشغولیت درست کرده که نتونه الان بیاد! حتی قبلش رفتم خروس هم خریدم از زن قنبر آوردم انداختم تو حیاط که سر موچولی بهش گرم بشه…
گرگ آقا گفت: خاله حالا وقت این حرفا نیس. کمک کن سرپاش کنیم…
پاهام مور مور میشد و نوک انگشتهام ذوق ذوق میکرد. نمیتونستم سرپا وایسم. مشدی خانوم نشوندم روی یکی از قبرها و شروع کرد پاهام را مالیدن. گفت: چیزی نیس. فشار اومده بهش جونش رفته. یکم دستمالیش کنم خون میاد تو رگت دوباره میشی مث اول!
خواستم بگم که گلین اومده بود اینجا و میخواست پیش دستی کنه و کلکم را بکنه ولی هیچی نگفتم. ترسیدم بگن تنها بودم تو تاریکی قبرستون، زده به سرم!
رو کردم به گرگ آقا که نشسته بود رو تپه ی خاکی که از دور و برم خالی کرده بود و داشت سیگار میکشید. گفتم: گرگ آقا. بی زحمت یه نگاه به بالای اون درخت بنداز ببین چیزی نشسته لای شاخ و برگش! یه صدای خُر خُر میومد وقتی داشتم جادوها را خاک میکردم! شاید جونوری چیزی وسط شاخه ها نشسته باشه!
گرگ آقا فانوس را گرفت دستش. انگار ترسیده بود! گفت: خیالاتی شدی آبجی. ولی محض اطمینونت و اینکه شب یهو خواب آشفته نبینی و بقیه را زهره ترک نکنی روچشمم. یه نگاه میندازم. کدوم یکی درخت بود؟
اشاره کردم به اونطرف قبرها. گفتم: همین درخت عرعری که بالای این سه تا قبره.
رفت اونطرف و فانوس را گرفت بالا و گفت: میگم که خیالاتی شدی!
یه درخت خشکیده بود که دو سه تا شاخه بیشتر نداشت که اونم لخت بود. ولی خودم وقت اومدن دیده بودم که برگ و بار داشت و شکوفه داده بود!
مشدی خانوم گفت: پاشو، پاشو بریم که دیگه بیشتر صلاح نیس اینجا موندنت. وهم قبرستون گرفدتت!
زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. دو سه قدم به زور ورداشتم. هنوز انگار پاهام به اختیار خودم نبود. گرگ آقا سیگارش را پرت کرد تو سیاهی و گفت: اینطوری تا صبح هم نمیرسیم.
فانوس را داد دست مشدی خانوم. اومد دستهام را گرفت و حلقه کرد دور گردنش و انداختم رو کولش و تند تند شروع کرد رفتن. مشدی خانوم زیر زبونی یه لااله الی اللهی گفت و پشت ما راه افتاد. از قبرستون که داشت میرفت بیرون، از اون وسط، درست همونجایی که اون سه تا قبر بودن باز صدای خُرخر شنفتم. ولی به روی خودم نیاوردم.
در خونه ی مشدی خانوم که رسیدیم گرگ آقا گذاشتم پایین و گفت: من دیگه باس برم. فردا میام از خاله نشونی میگیرم ببینم کجا بایست بیام!
مشدی خانوم دستمو گرفت و بردم توی خونه. موچولی چشمش که به من و ننه اش افتاد شروع کرد به گریه. همه ی جونش خونی شده بود! ننه اش یه جیغ کشید و دوید طرفش. گفت: کجاتو بریدی ننه؟
موچولی همونطور که گریه میکرد فرار کرد طرف اتاق و گفت: به خدا خودش کنده شد! داشتم باهاش بازی میکردم فقط…
صدای داد و بیداد مشدی خانوم رفت بالا: ذلیل مرده ی بی پدر! خاک تو سرت، آدم نمیشی تو! آخرش همینطور نامسلمون باقی میمونی مث آقات…
لاش خروس افتاده بود وسط حیاط و سرش چند متر اونطرف تر توی باغچه بود.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…