قسمت ۸۷۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۷۶ (قسمت هشتصد و هفتاد و شش )
join 👉 @niniperarin 📚
چندتایی رو دست بلندم کردن و انداختنم توی قبر! تو اون حفره ی سیاه معلق موندم. نه پایین میرفتم، نه به اندازه ای بالا بودم که دستم برسه به لبه ی قبر و خودمو بکشم بیرون. همه به غیر از گلین اومدن و سر حفره ویسادن به تماشا. هرچی التماسشون کردم که منو بیارن بیرون، انگار نه انگار! فقط زل زده بودن بهم و تماشا میکردن. بعد از کلی التماس زغال دولا شد و دستش را دراز کرد. دستمو دراز کردم که بگیرمش. ولی همینکه نوک انگشتام داشت میرسید بهش، یکی از زیر، توی تاریکی پاهام را گرفت و کشیدم پایین. همه شون شروع کردن به قهقهه زدن. دستم انداخته بودن. فاصله ام باهاشون هی بیشتر میشد و صدای جیغ خودمو میشنفتم که میپیچید توی اون حجم سیاه. یهو حس کردم که پاهام سنگین شدن و دیگه نمیتونم تکونشون بدم. مثل این بود که گذاشته باشنشون لای جرز! از توی تاریکی از اون پایین یه صدای خرخُر بلند شد، درست مث اونی که از بالای درخت شنفته بودم و بعد همون صدا شروع کرد اسممو صدا کردن. فهمیدم دیگه راه فراری نیست! حتم کردم ملکه ی عذابه که داره سرم نازل میشه و میخواد ببرتم ته دوزخ! میدونستم اینبار هرچی که هست زیر سر گلینه! اونم بیکار ننشسته و زودتر دست به کار شده! لابد اگه اون رضایت میداد اینها بیخیال من میشدن! شروع کردم گلین را صدا کردن. ولی نبود! یا اگه هم بود خودش را بهم نشون نمیداد!
پشت هم اسمشو صدا میکردم با التماس و ضجه، که فقط یه لحظه بیاد اون بالا تا ببینمش! ولی هر بار که صدا میکردم یکی تو هیئت فخری بود که ظاهر میشد و میومد سر قبر می ایستاد! یکی، دوتا، سه تا! یهو دیدم دور تا دور قبر فخریه که وایساده! ده تا! شایدم بیشتر! هی تعدادشون زیاد و زیاد تر میشد. از اون پایین دیدم که دیواره های قبر دیگه طاقت وزن این همه فخری را نداره و داره زیر پاشون خالی میشه و فرو میریزه!
بهشون گفتم که داره زیر پاشون خالی میشه. ولی باور نکردن! فقط بهم میخندیدن! یهو لبه ی قبر فرو ریخت و همشون از اون بالا هوار شدن روی سرم و من زیرشون دفن شدم. نفسم بند اومد و دیگه غیر از ظلمات چیزی نمیدیدم.
یهو یکی محکم خوابوند توی گوشم. گفت: پاشو! پاشو زن حاجی! گفتم که این کارا آخر عاقبت نداره!
چشمم را وا کردم! مشدی خانوم و گرگ آقا فانوس به دست بالاسرم بودن. مشدی خانوم گفت: زنده است!
گرگ آقا گفت: جادو را خاک میکنن، نه خودشونو!
خواستم بلند شم. ولی پاهام انگار گیر بود و نمیتونستم تکونشون بدم. یکم که حواسم سر جا اومد دیدم تا نیمه توی قبرم و دورم را توی قبر پر کردن!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…