قسمت ۸۷۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۷۴ (قسمت هشتصد و هفتاد و چهار )
join 👉 @niniperarin 📚
آخرش هم از بچه اش خداحافظی کرد و اومد بالا، میخ طویله را داد دستم. گفت: خانوم، کارت چیه؟
گفتم: چطور؟
یه سرفه ی خشکی کرد. سینه اش خس خس میکرد و هنوز چشماش تر بود. گفت: بی زحمت میشه زود تمومش کنی بریم بیرون از اینجا؟ میترسم آشنایی کسی بره دم خونه ببینه نیستم بعد که شوورم اومد مایه حرف و حدیث و اوقات تلخی بشه برام!
گفتم: خرت از پل گذشت؟ دیگه کـون لق بقیه؟ دیوونه نیستم که این وقت اومده باشم تو قبرستون. حتمی کار واجب دارم. یه دقیقه دندون سر جیگر بزار تا کارم تموم بشه میریم. چندتا چیز پیشمه بایست خاک کنم تو این قبرا!
یهو چشاش گرد شد. با ترس و لرز گفت: تو هم اومدی مرده خاک کنی؟ کوشون؟ چرا من نمیبینم؟
گفت: مرده چیه باجی؟ چندتا دعاس صاحب این قبرا گفتن خاک کنم توشون که صبح که مرده را میزارن توش اون دنیا عاقبت به خیر بشن. یه چیزی مث تربت!
دلهره داشت. گفت: باشه. پس قربونت زودتر تمومش کن بریم!
فانوس را گذاشتم سر قبر اولی و خودم رفتم پایین. حساب کردم ساق پای مرده کجا میشه و با میخ طویله زمین را گود کردم. مومهایی که بهم داده بود را درآوردم و رو اندازه اش کوچیکه را خاک کردم و روش را درست پوشوندم و اومدم بیرون. زنک بالاسر قبر نشسته بود و زل زده بود به کاری که میکردم. پریدم تو قبر وسطی و باز همین کارو کردم. اومدم بیرون و پریدم تو قبر سومی خواستم بالاسر سنگ لحد را گود کنم که یهو یادم افتاد حساب قبله را نکردم! ننه گفته بود اگه وارونه خاک کنم همه چی وارونه از آب در میاد!
رو کردم به زنک که نشسته بود روی تپه ی خاکی که از قبر خالی کرده بودن و داشت زل زل منو نگاه میکرد. بهش گفتم: قبله کدوم وره؟
گفت: یعنی چی؟
گفتم: قبله که نماز میخونن! مرده را کدوم وری خاک میکنن؟ تو این قبر که بزارنش سر و تهش کجاس؟
گفت: والا چه میدونم! مگه فرقی هم میکنه؟
کفرم را درآورد با این حرفش. گفتم: وخی برو رو این قبرا یه نگاه بنداز ببین سر و تهشون کدوم وره!
پاشد. فانوس را ورداشت و رفت. ظلمات شد توی قبر! یه حس عجیبی بهم دست داده بود. یهو خودمو تک و تنها وسط سیاهی قبر دیدم! چشمام هیچی نمیدید. حس کردم دو طرف دیفال قبر داره به هم نزدیک میشه و حالاست که منو ببلعه و استخونام اون وسط خورد بشه! نفسم داشت تنگی میکرد. از بالای درخت عرعر یه صدای خُرخُر شنفتم. صدای پای زن را نمیشنفتم. سکوت محض بود و وسطش اون صدای خرخر!
داشتم زهره ترک میشدم. برای اینکه از ترس فرار کنم داد زدم: کجایی زن؟ دیدی کدوم وره؟
هیچ صدایی نیومد. باز صداش کردم. جواب نداد. حس میکردم دیواره ها دارن هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشن به هم. کم مونده بود اشکم بپاشه بیرون. خواستم از قبر بیام بیرون که یهو نور فانوس بالاسرمو روشن کرد. زنک بود. گفت: اینوری که وایسادی سر مرده هاس!
بریده بریده گفتم: چرا صدات میکنم جواب نمیدی؟ نصف العمر شدم!
گفت: ترسیدم کسی صدام را بشنفه بیاد ببینه چه خبره!
گفتم: تو هم اون صدا را شنفتی از بالای درخت؟
متعجب نگام کرد. ترسید. گفت: کدوم صدا؟
گفتم: هیچی!
نگاه کردم. رو حساب حرفی که زده بود جادوها را درست خاک کرده بودم. گفتم: مونده این یکی. تموم بشه رفتیم. فانوس را آورد نزدیکتر که چشمم ببینه. داشتم بالاسر سنگ لحد را گود میکردم که…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…