قسمت ۸۷۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۷۲ (قسمت هشتصد و هفتاد و دو )
join 👉 @niniperarin 📚
از خونه اومدم بیرون…
هنوز اون زن و مرد دم در امومزاده از جاشون تکون نخورده بودن و هرکی رد میشد با چندتا چسناله و بعد هم دعا در حق مرده و زنده شون دست طلبشونو دراز میکردن. صدای در را که شنفتن باز برگشتن و نگام کردن. محلشون نگذاشتم. از در اموزاده وارد شدم و باز نگام که افتاد به قبه وایسادم که سلام بدم. یاد حرف مشدی خانوم افتادم که گفت: ما اگه بخوایم هر بار از اینجا رد میشیم سلام بدیم که روزمون شوم میشه!
گرگ و میش دم غروب بود و چندتا فانوسی که کنار گنبد روشن کرده بودن یه جلای خاصی داده بود به گنبد. وایسادم و باز سلام دادم. گفتم: یا امومزاده، قولم یادم نرفته! تو هم دعا کن برم این کارایی که مشدی خانوم و آبجیش گفتن را به خوشی و سلومتی انجام بدم و مشکلم حل بشه میام یه زیارت درست و حسابی میکنم و اون یه کیسه پولی هم که قول دادم را با دستهای خودم میندازم تو ضریحت!
بعد هم دستمو گذاشتم رو سینه ام و از ته دل برای اینکه همه چی به خوبی پیش بره گفتم: السلام علیک یا امومزاده و رحمت الله و برکاته!
تعظیم کردم و راه افتادم. چندتایی تو محوطه امومزاده نشسته بودن و داشتن با یه صوت حزینی دعایی را زمزمه میکردن. دلم نمیخواست بایستم و گوش بدم! میخواستم زودتر برم و کار را تموم کنم که اگه هم برزو جایی بین راهه و رد گلین را زده یا حتی خودش را پیدا کرده، زودتر جادوها کارگر بشه و نتونه برش گردونه توی عمارت!
از در اونوری امومزاده که خواستم برم بیرون یه پیرمرد کپنک پوش که داشت میومد داخل، یهو صدام کرد و گفت: آبجی، نیت کرده بودم اولین کسی که میبینم اینو بهش بدم. اگه داشتی یه پولی بهم بده، اگه هم نداشتی که هیچی. حلالت!
یه میخ طویله تو دستش بود که دراز کرد طرفم. گفتم: به چه کارم میاد؟ نمیخوام. بده به یکی دیگه!
گفت: نذرمو خراب نکن. گفتم که اگه نداری همینطوری بگیرش!
گرفتم. دست کردم تو کیسه ام و یه عباسی درآوردم انداختم کف دستش. یه خدا برکت گفت و تندی راهشو کشید و رفت!
پیچیدم تو کوچه ی بغل امومزاده و تند تند رفتم تا رسیدم دم قبرستونی که ننه گفته بود. هوا خاکستری بود و چشم آدم درست نمیدید. از بین چندتا قبر رد شدم و چشم گردوندم به دور و بر تا بالاخره درست وسط قبرستون درخت عرعر را دیدم. هیچکس نبود. سوت و کور! هیچ صدایی هم نمی اومد غیر از صدای خارهای خشکیده ای که بین قبرها دراومده بود و وقتی نعلینم را روشون میگذاشتم آهنگ ریز خرد شدنشون، میپیچید توی قبرستون. با هر قدم که نزدیک درخت میشدم قلبم تند تر میزد. اولش خیلی نمیترسیدم، ولی وقتی نزدیک درخت شدم و یه نگاه به دور و بر و پشت سرم انداختم و دیدم که یه عالمه قبر دور و برمه وهم گرفتم. بعد ناخواسته یاد سایه ی روی دیفال تو خونه ی ننه افتادم. یه عرق سرد نشست رو تنم و پاهام سست شد. انگار که رفته باشی روی نردبون و همینکه داری به پله ی آخر میرسی، نگاهت به پایین می افته و پات سست میشه و دیگه نه میتونی همون یه پله را بالا بری، نه توان برگشتن مونده برات.
دیدم چاره ای نیست. بایستی کار رو تموم کنم، هرچی باشه ترس تو قبرستون، بهتر از یه عمر ترس از هووی نابکاره! سعی کردم به دور و بر نگاه نکنم. راست درخت را نشون کردم و صاف رفتم طرفش. پیرزن درست گفته بود. سه تا قبر زیر درخت کنده بودن.
آب دهنم را به زور قورت دادم و رفتم سراغ قبر اول و پایین را نگاه کردم. ظلمات محض بود. جرات میخواست رفتن توش. یهو نمیدونم چی شد که با دیدن این حجم از سیاهی قبر یاد فخری افتادم و اون چاه و خوابی که دیده بودم. صدای قهقهه ی فخری بود و من معلق بودم تو سیاهی و هرچی میرفتم پایین به انتهاش نمیرسیدم! یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه همه ی اینها کار فخری باشه؟ نکنه به بهونه ی خاک کردن جادو بپرم توی این قبر و فخری توی دوزخ گرفتارم کنه و معلق بمونم تو سیاهی؟!!
یهو لرز کردم و همه ی موهای تنم سیخ شد. میخ طویله ای که تو دستم بود را با همه ی قوه ای که داشتم فشار دادم. زانوهام سست شد و نشستم بالاسر قبر. دندونهام داشت بی اختیار تیریک تیریک به هم میخورد. که یهو دیدم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…