🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۷۱ (قسمت هشتصد و هفتاد و یک )
join 👉 @niniperarin 📚
انعامش را دادم و از اون خونه زدیم بیرون…
توی راه تا برسیم به خونه ی مشدی خانوم هیچی نگفتم. همش اون فک اون داشت میجنبید و یه بند پشت آبجیش حرف میزد: دیدی زنیکه ی آپاردی چه کولی قرشمال بازی ای راه انداخت؟ خوبه ننه ام وقتی زن آقام شد این فیس و افاده ای هنوز از پس خودش ور نمی اومد. ننه ام تعریف کرده برام چه خرفتی بوده این. آدمش کرد. اگه ننه ام نبود که این حالیش نمیشد کهنه بی نمازی را چطوری وا داره که بقیه دستش نندازن. به ما که رسید دیگه آدمش کرده بود. فکر کرده بود چه پخی شده دیگه و از کون فیل افتاده انگار. تو خلا هم که می افتاد دستش پر کمرش بود. به خیالش خیلی خوشگله و ماها- من و ننه ام- قیافه ی سگ اینو نداریم. واسه ی همین خیلی سر خودش معطل بود. یا آینه دستش نگرفته بود یا از همون وقت هم چشاش کور بود مث الان و اون زگیلهای رو صورتشو نمیدید که اندازه ی تخم شوورش اومده بود بالا. بعدش نمیدونم جادو جنبل کرد یا شیره ی درخت انجیر مالید روش که رفت تو! ذاتش دغل داره. وگرنه لازم نبود بعد از این همه سال، حالا که یه پاش لب گوره بخواد عقده ی قدیمش را تازه کنه. اونم امروز و جلوی تو. ولی یه چیزی هم بهت بگم، اون گرگ آقا حسابش با ننه اش جداست! فرق داره با اون. مث بچه ی خودمه! اون هم دل خوشی از ننه اش نداره…
داشت هی میگفت پشت هم که رسیدیم در خونه اش. چفت در را واز کرد و خودش جلو رفت. گفت: یه تک پا بیا تو، بشین تا دعاها را برات بیارم. پامون که رسید تو حیاط موچولی گریون دوید طرف ننه اش و شروع کرد با مشت به ننه اش کوفتن. سیاه شده بود از گریه. حتم کردم از تنهایی ترسیده. بعد که ننه اش یه دستی به سر و روش کشید و موچولی نفسش جا اومد فهمیدم از اینکه در را روش بسته و نتونسته بره تو کوچه دلخور بوده! رفتم نشستم سر ایوون. مشدی خانوم رفت تو اتاق و بعد از چند دقیقه یه تیکه چرم دوخته شده را آورد داد دستم.
گفت: بگیر. این دعایی که بهت میدم صدتای اون جادو جنبلی که اون دریده برات کرد اثر داره! کار بایست با خدا پیش بره! جادو جنبل که مکروهه! باز هر طور خودت صلاح میدونی. اصلا بعید میدونم اون زنیکه ی آپاردی دیگه مسلمونی براش مونده باشه تو این همه سالی که با این جنیا دمخور و سر حسابه!
گفتم: چی بگم والا مشدی خانوم. اونم همین حرفا رو میزد!
یهو برآشفت و تا بیخ گوشش سرخ شد. گفت: واه واه! چه غلطا! چه گهی خورده آبجیم؟ چی پشت سرم گفت تا رفتم بیرون؟
یه آهی کشیدم و گفتم: والا چه عرض کنم؟ حرف جفتتون یکیه. اون میگه تو مسلمونی نداری، تو هم میگی اون نداره! منم موندم این وسط با دوتا هوو که آیا عالم کدوم یکی از این کارایی که جفتتون گفتین کارگر بیوفته و شرّ اونها را از سر من کم کنه. ترسم اینه که سر اختلاف شوما دوتا جن و پریا هم با هم درگیر بشن و غافل بمونن از کار من!
گفت: غلط کرده زنیکه. نامسلمونی تو رگ و ریشه اشه! نه ننه اش را دیده بودم یه کلوم نماز و دعا بلد باشه و به کمرش بزنه، نه خودش، نه اون شوور پفیوزش! اون وقت من که شوم تا سحر تو این امومزاده دارم دولا و راست میشم نامسلمونم؟ ای تف به ذاتت زن که دیگه عارم میشه بگم آبجیتم. خدا به سر شاهده اگه محض خاطر گرگ آقا نبود دیگه اسمشو نمی آوردم! بی بته رو چه حساب حرف از نامسلمونی میزنه؟
گفتم: میگفت گرگ آقا براش خبر برده که موچولی را ختنه نکردی، سر همین میگفت اینا مسلمونی ندارن!
زد پشت دستش و تف انداخت رو زمین و گفت: ای بشکنه این دست که نمک نداره! حالا دیگه حرف گرگ آقا و دول بچه ی من شده براش حجت مسلمونی؟ بگو نامسلمون لابد خروس گیر نیاوردم که بدم بچه را ختنه کنن! یه کلوم پرسیدی یه وقت که چرا تا حالا بچه را مسلمونش نکردی؟ خود پیغمبر هم گفته الجار ثم الدار! تو که آبجیم بودی از حالم خبر نداری، وای به بقیه!
گفتم: یعنی مشکلت فقط خروس بوده؟
چشماش را چپ کرد و یه لااله الی الله زیر زبون گفت.
گفتم: این دعا پیشت باشه مشدی خانوم. دیگه داره غروب میشه من بایست برم تا پشت امومزاده کاری که آبجیت گفته را بکنم. تا برگشتم دعا را ازت میگیرم. میترسم برم اونجا قاطی بشه با اینهایی که اون داده!
پا شدم. هنوز داشت زیر زبونی به آبجیش فحش میداد. گفت: تا بری و برگردی منم میرم یه خروس میگیرم ببینم اگه چیز این بچه را ببرم، زبون اونم بریده میشه یا نه!
از خونه اومدم بیرون….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…