قسمت ۸۷۰

🔴  اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۷۰ (قسمت هشتصد و هفتاد )
join 👉  @niniperarin 📚
گفت: میبینی چی افتاده رو صفحه؟ کارت سخته! این هوو جدیدت دُم کُلفته. دست و بالش وازه. بو ببره اتفاقی افتاده که بانیش تو بودی هتک هوتکت رو جر و واجر میکنه! اون یکی ولی مث این نیس. دل رحمه. ولی پاش برسه تو خونه ات، تو و این هوو آخریت بایست جل و پلاس ژنده تون را جمع کنین، دمتونو بزارین رو کولتون و برین سی خودتون که دیگه به چشم شوورتون نمیاین!
رنگم پرید و نفسم به شماره افتاد. گفتم: چاره چیه ننه؟ اومدم اینجا که تو دردمو چاره کنی…
همونطور که چشمش بسته بود با کف دست اشاره کرد که ساکت بشم. گفت: الان نه، دم غروب که شد از همین محله ی اینور، راست امومزاده یا جعده هس. میگیری و میری تا برسی پشت امومزاده. یه قبرستونه. تا وسطاش که رفتی یه درخت عرعر هست که شکوفه داده!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: این وقت سال؟
باز با دست اشاره کرد که یعنی خفه بشم.
ادامه داد: زیر درخت سه تا قبر کندن. خالیه. صبح قبل از آفتاب مرده میکنن توش! سه تا بسته ی موم شده بهت میدم. واز نمیکنی. از راست، تو قبر اولی زیر پای مرده یکیش را چال میکنی، دیّمی را تو قبر دیّم زیر دنده ی مرده و سیّمی را تو راسته ی سنگ لحد فرو میکنی تو دیفال! حواست به قبله باشه که جابجا چال نکنی که همه چیزت وارونه میشه و باطل السحرش هم به این مفتیا عمل نمیکنه. بلکه هم اصلا نشه باطلش کرد! خونه هم نمیری الان که دیگه سنگ میوفته جلو پات و بیرون بیا نیستی. اگه امشب عمل نکنی، فردا یگه دیره! از وقتش میگذره، قبرا پر میشه و خودتو قیمه قیمه هم بکنی دیگه این جادو کارگر نیس. صبر میکنی کارت که تموم شد بعد!
قلبم داشت تند تند میزد. پیرزن شمع را فوت کرد و گرد سوز را کشید پایین. تاریک شد. دیگه چشمام درست جایی را نمیدید. به نظرم رسید انگار یکی دو نفر دیگه هم تو اتاق هستن. از جام، جُم نمیخوردم. صدای کاغذی که روش شمایل افتاده بود را شنفتم که پاره اش کرد. دوبار. بعد هم همینطور که ورد میخوند از کاسه هایی که اونجا دور و برش بود یه چیزایی میریخت تو تکه های کاغذ و میپیچوند. چند باری خیال کردم داره باهام حرف میزنه! ولی نمیزد. با یه زبون عجیب و غریب با یه لحنی که انگار داره به کسی فرمون میده حرف میزد و کاغذها را تا میکرد! بعد یهو ساکت شد. چند لحظه ای هیچ صدایی نمی اومد غیر از همهمه ی آدمهای توی حیاط. تازه داشتم به تاریکی و سکوت اونجا عادت میکردم که یهو کبریت کشید و باز شمع را روشن کرد. تا چند لحظه چشمم غیر از سفیدی محض چیزی نمیدید. بعد از چند لحظه که باز بیناییم برگشت دیدم کاغذها را پیچیده لای موم و داره روی شمع میگیره. چشمم افتاد به سایه اش که با تکون تکون شمع روی دیفال چپ و راست میرفت. نگاهمو دوختم به دستش که چطور داره موم را آب میکنه! یهو باز به صرافت سایه اش افتادم! نگام را دوختم بهش. هنوز اونجا روی دیفال داشت با تکون شعله، بازی بازی میکرد. ولی یکی نبود! دوتا سایه بود که یکیش با شعله های شمع تکون میخورد و اون یکی به اختیار خودش هر وری دلش میخواست میرفت! نفسم را حبس کردم تو سینه و سعی کردم نگاش نکنم. ولی به هر وری که سر میگردوندم انگار از عمد اون هم میومد درست جلو چشمم! آب دهنم را قورت دادم و گفتم: ببخشید ننه! میتونم حرف بزنم؟
موم آخری را که گرفته بود رو آتیش، بین دوتا انگشت فشار داد و همینطور که فوتش میکرد گفت: جلدی بگو، زیادی وقتمو گرفتی امروز!
خواستم به سایه ی دومی اشاره کنم و ازش بپرسم که این چیه. ولی هرچی دنبالش گشتم نبود. گفت: چرا زبون به سق گرفتی؟ نکنه میخوای بزنی به حاشا؟ تو که پیزی این کارا رو نداشتی بیخود کردی اومدی اینجا….
گفتم: نه ننه! حاشا برای چی. فقط میخواستم ببینم دیگه تمومه کار یا نه؟ بازم بعدش بایست بیام!
گفت: اگه لازم باشه خودت ملتفت میشی! حالا هم اینایی که بهت گفتمو میری مو به مو انجام میدی. قبل از رفتن هم میری پیش زن عباس، همینکه منقل میگردونه تو حیاط، میگی یه ناموس کفتار بهت بده برای خوش اقبالی، انعامش هم یادت نره بدی. بعد هم اگه لازم شد باز بیا اینجا تا برا هووهات دنبه گداز کنم…
اشاره کرد به مومهایی که جلوش گذاشته بود. گفت: وردار و برو. سه تا اندازه داره. به ترتیبی که گفتم از بزرگ به کوچیک میزاری تو قبرا.
ورداشتم. تا خواستم بلند بشم با عصا زد رو دستم و گفت: مزد را میزارن، بعد اینا را ور میدارن!
دست کردم دوتا کیسه پولی که پیشم بود را از تو سینه ام کشیدم بیرون. قلبم داشت مث کـون مرغ میزد. کیسه ها را گذاشتم و جادوها را ورداشتم و اومدم از اتاق بیرون. مشدی خانوم رفته بود رو پله های اونور حیاط منتظر نشسته بود. قضیه را براش تعریف کردم. بردم پیش زن گرگ آقا. ناموس کفتار را گرفتم، انعامش را دادم و از اون خونه زدیم بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin )  حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…