قسمت ۸۶۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۶۷ (قسمت هشتصد و شصت و هفت )
join 👉 @niniperarin 📚
دور تا دور آدم بود که نشسته بود و جای سوزن انداختن نداشت. همه ی قیافه ها زرد و تکیده. صورتهای استخونی با چشمهای وغ زده که اکثرشون گریون بود. بیشترشون سن و سال داشتن. چندتایی هم دختر جوون دم بخت بودن کنار ننه هاشون که سنگینی هوای اونجا انگار تو ریه های اونها هم رفته بود و تریسده چشبیده بودن به ننه هاشون.
مشدی خانوم گفت: یه جایی پیدا کن بشین تا برم سراغش. مشتریش که رفت صدات میکنم.
چشم انداختم دور حیاط، یه جایی که خلوت تر باشه و تا میشه از بقیه دور باشه را نشون کردم و رفتم نشستم. دختری که در را رومون وا کرده بود از اونطرف خونه، از توی یه جایی شکل مطبخ اومد بیرون. یه منقل دستش بود. شروع کرد دور گشتن تو حیاط. روش نمیدونم چی ریخته بود که دود میکرد و دودش جای اینکه بالا بره انگار که سنگین باشه میومد پایین و توی هوای خونه میموند و بوش جا خوش میکرد تو دماغ آدم. اسپند نبود. بوی عجیب غریبی داشت که آدمو میبرد تو فکر! انگار قبلا بارها و بارها نفسش کشیده بودی و یادت رفته بوده و حالا برات آشنا میزد، ولی نمیتونستی بفهمی که چیه! پرتت میکرد یه جایی تو گذشته های دور. انگار عصاره ی هرچی کوه و دشت و جنبنده روی زمین وجود داشته را گرفته بودن و ریخته بودن روی این منقل! یه طوری گرفتارت میکرد که دلت میخواست فقط اشک بریزی و برای اون چیزی که نمیدونستی چیه ولی دلتنگشی های های گریه کنی. اشک که اومد و جلوی چشمم را تار کرد به خود اومدم. دستی به صورتم کشیدم و خودمو جمع و جور کردم. نگاهی به بقیه انداختم. همه افتاده بودن به حرف و اشک میریختن و به بغل دستیشون از دست زمونه گله و گله گذاری میکردن!
مشدی خانوم پابرهنه از تو یه اتاقها اومد بیرون. چشم انداخت وسط جمعیت. پا شدم. منو که دید اشاره کرد برم پیشش.
دم اتاق که رسیدم گفت: بریم تو. لازم نیست چیزی بگی. خودم براش قضیه ات را گفتم. پرده دم اتاق را پس کردم و رفتم تو. یه پیرزن لچک به سر نشسته بود ته اتاق و یه گرد سوز روشن کرده بود و داشت قلیون میکشید. یه چیزایی هم دور و برش پخش و پلا کرده بود که نمیدونستم چیه و چندتایی کاسه که یه چیزایی توش ریخته بود. رفتم جلو و نشستم روبروش. مشدی خانوم هم رفت نشست اینور اتاق وسط من و آبجیش. پیرزن خیره شد بهم. یه چشم داشت. اون یکی کور بود و پلکش چسبیده بود.
رو کرد به مشدی خانوم و گفت: اینه؟
مشدی خانوم با سر اشاره کرد آره. پیرزن گفت: این که خاکش به سره! پیشونیش بلنده ولی اقبال نداره!
بعد رو کرد به من و گفت: شوورت زن گرفته؟ هوو آورده برات؟
تا خواستم جواب بدم گفت: چشمت کور. تقصیر خودته! یه آدم کون پتی که آویزون یه کسی میشه که به قام سگ نمی ارزه همین میشه آخرش. یکی که کمه دوتا میاره سرت! تازه دیّمی که بیاد اونوقت میفهمی چه غلطی کردی. حالا که روز و روشنا برات! هنوز مونده تا شوم تارت بشه!…
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…