قسمت ۵۵۶ تا ۵۶۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و پنجاه و شش)
join 👉  @niniperarin 📚

زل زل نگاشون کردم. اگه میگفتم آره که کارم راه بیوفته، وقتی ممد سورچی هوش میومد، لو میرفتم و آبرو ریزی میشد. هوشم نمیومد با این آبجی ای که اون داشت و دست سنگینی که من ازش دیدم کلاهمون با هم قاطی میشد و کار به گیس و گیس کشی میرسید. اگه هم میگفتم نه که بیخیال من میشدن و حالا حالا علاف بودم و معلوم نبود پام برسه به تبریز. علی الخصوص که حتمی دیگه برزو فهمیده بود تو امارت نیستم و لابد چندتایی را مأمور کرده بود که پی ام بگردن. دیدم بهتره یه چیزی بگم که هم آره باشه هم نه! سرم را زیر نگاه سنگین کدخدا و کل حیدر بالا آوردم و گفتم: وقتی منو دید یه حرفایی سربسته زده بود بهم! گفت راهمون با هم یکیه! منو میرسونه تبریز، خودش هم دیگه میمونه همونجا تا ابد!…
کدخدا چشماش گشاد شده بود از حرفام. کل حیدر چپ چپ نگام کرد. بعد با یه حالی گفت: اونوقت تو از کجا فهمیدی که میخواد زنش بشی؟ اینایی که گفتی که نمیشه دلیل!
آب دهنم را قورت دادم و گفتم: خب کبلایی، زن نیستی که بفهمی! اگه جای من بودی و حس و حالشو میدیدی ملتفت میشدی!
کدخدا یکی محکم زد پشت دست خودش و پاشد. گفت: ای دل غافل. من ساده را بگو کل حیدر!
رفت در اتاق را واکرد و داد زد: جیران، جیران.
صدای زن کدخدا اومد: هان؟
کدخدا: گبورا، تزو…
کداخدا تکیه داد به دیفال کنار در و نگاش را دوخت بهم. منو نگاه میکرد ولی از بی رمقی نگاش پیدا بود که فکرش جای دیگه اس.
جیران تو سر زنون دوید تو اتاق و رفت بالا سر ممد سورچی و شروع کرد تو سرش زدن: آی ددم وای. ممد جان…ممد جان. دیدی کل حیدر مظلوم داداشم آخرش…
کدخدا گفت: چته زن؟ آبادی را گذاشتی رو سرت؟ اون چیزیش نشده. قضیه یه چیز دیگه است!
سرم را زیر انداختم و آروم خودم را کشیدم عقب و تکیه دادم به دیفال. کل حیدر خوشد را مشغول انگولک کردن به زخم ممد سورچی کرد. جیران با غیظ نگاه کرد به کدخدا و گفت: چه خبره همچین منو صدا میکنی پس؟ نصف گوشتم را میریزی؟ هی چندبار چندبار صدا میکنی. میخوای منو زودتر از اون بکشی؟
کدخدا سر جاش نشست و گفت: انگار داداشت داشته آدم میشده و عقلش میومده سر جاش. میخواسته زن بگیره و دست ورداره از این کاراش.
جیران گفت: کی گفته؟ چرا پس به من نگفته بود؟
با دست اشاره کرد به من و گفت: خواستگاری کرده بوده ازش.
نفسم را حبس کردم. انگار دوباره پونزده سال رفته بودم عقب و شده بودم یه دختر بچه. همون حسی یهو بهم غالب شد که وقتی فهمیدم برزو خان خواستگاری کرده ازم. یهو خجالت کشیدم و سرخ شدم! یواشکی، زیر چشمی به جیران نگاه کردم. ساکت شده بود و بر و بر نگام میکرد. کـــون سره اومد طرفم و با فاصله نشست وسط اتاق. تازه داشت به چشم خریداری براندازم میکرد. گفت: از تو خوستگاری کرده؟
رک نگاش کردم و سرم را به تکون دادم که یعنی آره. آروم آروم سرش را تکون داد، اخمهاش رفت تو هم، صورتش سرخ شد و بعد یهو مث تیر از جاش در رفت. پا شد سرپا و به ترکی کلی داد و بیداد کرد سر کدخدا. نمیفهمیدم چی میگه. آخرش که اومد از اتاق بره بیرون گفت: همسن ننته این! خودم براش میرم خواستگاری. همین امشب میفرستیش بره. اگر نه این کل حیدر شاهد. آبروت را میبرم تو آبادی…
رفت بیرون و در را کوفت به هم. کدخدا سرش را زیر انداخت. یکم فکر کرد و بعد داد زد: ممجواد….
ممجواد انگار پشت در خوابیده باشه دوید تو. کدخدا گفت: اسبها را در بیار ببند به کالسکه….

join 👉  @niniperarin 📚

کدخدا گفت: اسبها را در بیار ببند به کالسکه!
ممجواد گفت: تازه بستمشون تو طویله. درشون کنم دوباره؟
کدخدا براق شد بهش. گفت: تا کی همه چی را بایست دوبار دوبار بگم تا حالیت بشه؟
ممجواد انگار که به پیــزیش برخورده، طلبکار پاشد رفت بیرون. کل حیدر گفت: کدخدا با این حال و روز میخوای اینو ول کنی بری؟ تا صبح کسی را نیاورده باشی بالاسرش ریق رحمت را سر میکشه. گوش نکن به حرف اون ضعیفه.
منم که همچین از حرفای جیران داغ و درو بودم گفتم: خوبه والا! داداش این به من نظر داشته حالا بایست من جواب پس بدم و رو از من ترش میکنه. اصلا نمیخوام کسی کاری برام بکنه. خدای منم بزرگه. میرم تو همین آبادی بالاخره یه مرد پیدا میشه منو برسونه تا تبریز!
کدخدا گفت: حالا تو هم نمیخواد خیلی هیزم تو این آتیش کنی. فامیل من یه کاری کرده، خودمم هم چشمم کور جورش را میکشم. مث همه کاراش که تا حالا بارش و گردن گیریاش رو دوش من بدبخت بوده! اینم سر اونها.
بعد رو کرد به کل حیدر و گفت: میرم با کالسکه آبادی بالا سید را میارم. دستش شفاس. از این کارا هم بلده. هم طبابت میکنه و علف میده دست مردم، هم دندون میکشه. لابد بلده برای پای اینم یه کاری بکنه. اگه قرار باشه پاش را بندازه، فقط از اون برمیاد. ممجواد را هم میبرم از اونور باکالسکه اینو ببره تبریز. بلده. چندباری همراه داییش رفته. تو هرچی عقل درست حسابی نداره و دست و پا چلفتیه، ولی این یه کار را خوب بلده. ذاتا اینا گاری سواریشون خوبه!
همینم مونده بود این پسره ی هیز و مشنگ بشه راه بلد من و تا تبریز بخوام همراش برم. گفتم: من با این نمیرم. آدم قحطه؟ همینطوری پسرت با چشماش داره منو قورت میده! میخوای…
کدخدا بهش برخورد و اخمهاش را کشید تو هم. گفت: چه حرفیه میزنی آبجی؟ اون هر چی هست هیز و دزد نیس. تو یه رقم به خودم رفته! درسته سر به هواس ولی این کاره نیس. راهم بهتر از هر کس دیگه ای بلده. میخوای زود برسی اونجا ممجواد هس، اگه نمیخوای که بریم آبادی بالا، صبر کن تا صب ببین کسی میتونه راهیت کنه یا نه.
چاره ای نبود. دیدم همینم از دست بدم فردا آواره تر میشم و معلوم نیست دیگه عاقبتم چی بشه. یکم ان و من کردم و بعد گفتم: حرفت برام سنده چون کدخدایی. لابد یه چیزی داشتی که اینا کردنت کدخدا!
کدخدا سرش را بالا گرفت و گفت: همینه که میگی! مگه نه کل حیدر؟
کل حیدر یه نگاهی بهش کرد و از سر مجبوری با بی میلی گفت: آره. همینطوره.
ممجواد نفس زنون اومد تو. گفت: حیوونها را بستم به کالسکه. کدخدا پاشد. یه نگاه به من که هنوز نشسته بودم کرد و گفت: یاعلی. چرا نشستی؟ حاضره.
بعد رو به ممجواد کرد و گفت: خورجینش را بزار بالا. خودتم گرم بپوش تا تبریز بایست بری. ممجواد که ذوق زده شده بود یه “هان؟باشه” گفت و دوید طرف اون اتاق.
پاشدم. ممد سورچی هنوز به هوش نیومده بود. کل حیدر با نخ دُم تسبیحش هی میکشید به کف پای ممد سورچی. گه گاه شست پاش یه تکونی میخورد. اومدم بیرون. جیران پشت در اتاق داشت سرک میکشید. حتی نیومد بیرون برای خداحافظی! رفتم سوار کالسکه شدم. ممجواد و کدخدا اومدن. نشستن رو نشیمن و ممجواد اسبها را هی کرد. یکساعت نشده بود که رسیدیم به آبادی بالا. کدخدا پیاده شد. اومد دم پنجره و گفت: خیالت راحت باشه. مشکلی نیس.
بعد به ممجواد سفارش کرد: به محض اینکه رسیدی میزاریش و برمیگردی. معطل کنی برف جعده را میبنده دیگه راه برگشت نداری!
ممجواد قنوت ممد سورچی را تو هوا تکون داد و صداش که سکوت آبادی را شکست افتادیم تو جعده…

join 👉  @niniperarin 📚

ممجواد، قنوت ممد سورچی را تو هوا تکون داد و صداش که سکوت آبادی را شکست افتادیم تو جعده. همچین میتازوند که هر آن خیال میکردی که چهار ستون کالسکه میخواد خراب شه رو سرت. صدای قرچ قروچ سقف میومد و گه گاهی که چرخ کالسکه میرفت رو سنگ میگفتی حالاست که چپه بشه. محکم صندلی کالسکه را چسبیده بودم. انگار آدم نبود این پسر. با اینکه در و پیکر کالسکه بسته بود باد میپیچید تو و سرما را فرو میکرد تا مغز استخونم. اون که بیرون نشسته بود نمیدونم چطور دووم می آورد تو این سرما! اون صدا پیچید تو سرم باز. گفت: تحمل کن حلیمه خاتون. هر چی بیشتر بتازونه زودتر میرسی. نگرون سرما هم نباش. یکم دیگه آفتاب میزنه و هوا گرم میشه. سرما که از تو تنت در بشه، حالت جا میاد!
هوا روشن شد. ولی انگار خورشید سر براومدن نداشت اون روز. ابر بود هوا و هرچی پیشتر میرفتیم سوزی که از لای درزهای کالسکه میزد تو سردتر میشد. یه نفس میرفت. نزدیکهای ظهر بود که رسیدیم دم یه کاروونسرا. رفت داخل. اومد در کالسکه را وا کرد.
هیکلش شده بود دوتای وقتی تو خونه ی کدخدا دیدمش. هرچی رخت داشت رو هم روهم پوشیده بود و یه پوستین که قواره خودش نبود هم رو همه اش. صورتش را با یه شال پشمی چند دور پیچیده بود. یه صدای خفه از زیر شال گردنش زد بیرون. گفت: میخوای دست به آب بری برو و زود بیا. وانمیستیم دیگه جایی.
پیاده شدم. کاروانسرا خالی بود. گفتم: مسافری، نگهبانی چیزی نداره اینجا؟ همونطور که داشت بدن اسبها را دست میکشید گفت: این وقت سال هیچ خری از اینور رفت و اومد نمیکنه. به حرف طی نکن. اگه کاری نداری برو بالا راه بیوفتیم. مگه نشنفتی آقام چی گفت؟ دیر بشه تو راه میمونیم.
برام عجیب بود. اینکه تو خونه شون این همه هیزی میکرد اینجا تو خلوت، وسط بر و بیابون حتی وقت حرف زدن هم نگام نمیکرد.
رفتم دست به آب و برگشتم. آماده نشسته بود بالای کالسکه. رفتم جلو. گفتم: چیزی شده ممجواد؟
حرفی نزد. خیال کردم حرفمو شنفته وقتی گلایه میکردم از هیزیش به آقاش. به رو نیاوردم. زدم به یه در دیگه. گفتم: ننه ات بیخود ترش کرد. مگه دست من بوده که داداش اون و خان دایی تو ازم خواستگاری کرده؟ آدمیزاده اونم. دل داره.
نگام نکرد باز. همونطور که به جلوش خیره شده بود گفت: بشین بریم.
شونه هام را انداختم بالا و اومدم سوار بشم که گفت: هر کی ندونه من یکی میدونم دروغ میگی. دایی ممد زن نمیگیره. الانم اگه نمیخواست بمیره و چشاش را وا میکرد خودم ازش میپرسیدم. میدونم که میگفت دروغه!
گفتم: تو هنوز بچه ای. دهنت بو شیر میده. حالیت نیست یه مرد تو یه آن دل میبنده!
گفت: عاسقیت داییم اینطوری نیس. تو دروغ میگی!
گفتم: حالا خیال کردی داییت کیه؟ فکر کردی اگه رک و راست هم بهم میگفت که منو میخواد بهش زودی میگفتم بله؟
نگام کرد. گفت: یعنی بهش میگفتی نه؟
گفتم: آره که میگفتم نه. اونم با اون خواهری که من ازش دیدم. از خارسو بدتره ننه ات!
شالش را وا کرد از جلو صورتش. گفت: یعنی عاشقیتی بین تو داییم نیس؟
گفتم: حرف مفت بسه. هی پشت هم یه سوال را میپرسی؟ نکنه خنگی؟
نیشش وا شد. گفت: یعنی زن میشی؟
چشمام گرد شد. گفتم: هنوز دهنت بو شیر میده بچه. بشین بریم. اخمهاش رفت تو هم و صورتش سرخ شد. اومد از کالسکه پایین…

join 👉  @niniperarin 📚

اخمهاش رفت تو هم و صورتش سرخ شد. اومد از کالسکه پایین.
گفت: تو حالیت نمیشه ضعیفه. من میدونم. دایی ممد رو به موته. دیگه جونی براش نمونده. آفتاب فردا را نمیبینه. نه تو ، نه ننه ام، حتی آقام هم نمیدونه داییم چی بهم گفته!
گفتم: چی گفته؟ به من چه اصلا که چی گفته! اونم حتمی عقلش مث تو پاره سنگ ور میداشته که اومده حرف را به تو زده. جا پسرمی، هنوز شاشت کف نکرده اونوقت روت را زیاد میکنی میگی زنم میشی؟
رگ گردنش بیشتر زد بیرون. میخواست اشکش در بیاد ولی جلو خودش را گرفت. گفت: درسته هم قد و هیکل داییم نیستم. سن و سال اونم ندارم. ولی یکم دیگه بخورم و هیکلم قد اون بشه، مث اون لوطی میشم. میرم محله امیرخیز پیش رفیقای دایی ممد.
گفتم: انگار عقل و گهت با هم قاطی شده بچه. اینا که میگی چه دخلی به من داره. هر غلطی میخوای بکن….
اومدم در کالسکه را باز کنم و برم بالا که پیچید جلوم و تکیه داد به در. گفت: همینه که به هیچکی نگفتم. داییم هر بار که باهاش تو این راه میرفتم باهاش تبریز و میومدم بهم میگفت: ممجواد. تو وارث منی. خوب حواست را جمع کن یاد بگیری. این اسبها و کالسکه و تفنگم مال توه. اگه یه روزی من سرم را گذاشتم زمین تو بایست جای من تفنگ دست بگیری، این قشون حکومتی که جربزه ندارن واستن جلو قشون روس.
بعد براق شد بهم و گفت: حالا من که هنوز اونقدی نشدم که بتونم برم قاطی رفیقهای داییم. ولی همونجور که خودش بهم وصیت کرد همه چیزش میرسه به من! اگه اون قبل مردن عاشق تو شده، پس تو هم بایست زن من بشی جای داییم!
دیدم انگار بیش از یه تخته اش کمه این بچه. تو حال عادی خیلی نشون نمیداد که مشنگ احواله ولی تو حرکات و حرفاش کم کم نمایون میشد.
شلاق را محکم کوبید کف دست خودش و گفت: حالا هم خود دانی. یا میبرمت تبریز و میریم محله امیرخیز پاتوق داییم و زنم میشی، یا از همینجا دیگه راهمون سوا. خودت پیاده گز کن تا برسی. منم برمیگردم خونه آقام! اینم بهت بگم بدون تنها خواستی بری گرگ زیاد داره اینجا. خوددانی!
دیدم باز اقبالم همون گهیه که بود! هر بار میخواستم از تو چاله در بیام تازه میوفتادم تو یه چاه دیگه. اگه عقل درست و حسابی داشت یه حرفی. میشد دو کلوم حرف حساب بهش زد. ولی این که مخش تکون خورده بود و حرف آدمیزادی حالیش نمیشد. از ننه ام شنفته بودم اینطور آدمها تا اوضاعشون به راهه و همه چی بر وفق مرادشون مث بچه هان، ولی امان از وقتی نارحت بشن یا عصبانی دیگه زنجیر هم ببندی پاره میکنن. خوف کردم ازش. دیدم بهتره خیلی دهن به دهنش نگذارم. اگه اون رگ دیوونگیش بیشتر میزد بیرون و اینجا ولم میکرد و میرفت حتمی تلف میشدم از سرما. تنابنده ای هم که این موقع از اینجا رد نمیشد!
گفتم: باشه. حالا تو منو برسون تبریز اونجا با هم یه معامله ای میکنیم بالاخره!
گفت: نه. داییم گفته هیچ وقت نسیه کار نکنم. فقط نقد.
گفتم: حالا چی را نقد میخوای همین وسط بیابون؟ میبنی که من یه خورجین بیشتر همرام نیس. برسیم اونجا از آشنا میگیرم بهت میدم یه چیزی که تو هم راضی بشی و دست خالی برنگردی.
گفت: خورجینت به چه دردم میخوره؟ بایست همین الان بهم قول بدی…
گفتم: صغرا کبرا نچین. زود بگو بینم چی میخوای؟
گفت: قول! بایست قول بدی همینکه رسیدیم تبریز زنم میشی. منم قول میدم همونجا میمونم پیشت مث داییم که میخواست بمونه. تا ابد.
دیدم چاره ای نیس. یه قول که بیشتر نمیخواد. اونم تا رسیدم میزنم زیرش! گفتم باشه قول میدم!
نیشش وا شد. گفت: قول مردونه؟
خندیدم. گفتم: آره
اخمهاش را کشید تو هم. گفت: ولی اگه زیر قولت بزنی خودم پوستت را میکنم. با همین.
یه چاقو از پر شالش کشید بیرون که کم از قداره نداشت. گفتم: باشه. قول من قوله. راه بیوفت بریم!

join 👉  @niniperarin 📚

یه چاقو از پر شالش کشید بیرون که کم از قداره نداشت. گفتم: باشه. قول من قوله. راه بیوفت بریم!
نگام کرد. براق شدم بهش. شالش را بست به صورتش. خواستم سوار شم. گفت: تو که دیگه حالا زنم شدی نمیای وردستم بشینی؟
کارد میزدی خونم در نمی اومد. افتاده بودم وسط بچه بازیهای یه سبک مغز که فکر میکرد زندگی هم مث خاله بازیه. فقط حالا خودش که گنده شده بود اسباب بازیهای بزرگتر هم میخواست.
گفتم: سوز میاد اونجا. طاقتش را ندارم. میچام ناخوش میشم.
گفت: خب باشه!
بعد با سر اشاره کرد برم بالا. رفتم. تو دلم گفتم: همینم مونده که تو یه الف بچه هم با این عقل ناقصت بخوای منو قاطی بازیت کنی و بهم زور بگی! هنوز جا سفت نشاشیدی…
از کاروونسرا زد بیرون و افتاد تو جعده. غیر کلاغهایی که با هر بار صدای شلاق ممجواد از رو زمینهای دور و اطراف پخش آسمون میشدن دیگه جونداری به چشم نمی اومد. هر چی پیش میرفت زمین هم کم کم سفید میشد. اولش تُله به تله و کچلی گرفته برف نشسته بود رو زمین و تپه ها. بعد دیگه یه دست سفید شد. ولی اندازه ای نبود که نشه تو جعده رفت و اومد کرد.
دیگه چیزی نمونده بود که به خورشید برسم. فکر که میکردم بهش تو دلم خالی میشد. اینکه چطور باهاش رو تو رو بشم؟ چطور بگم که هر اتفاقی افتاده تقصیر من نبوده و آقاش دخیل بوده تو ماجرای شوور کردنش. اصلا چطور حالیش میکردم و میقبولوندم بهش که برزو خان آقاشه و اون فخری فیس و چسی ننه اش؟ بعید میدونستم که راهم بده تو خونه اش تا چه رسه به اینکه بشینه به حرفام گوش بده. ولی بعد از این مدت که نه آشنا روشنایی تو غربت داشته و نه همزبون لابد چشمش که می افتاد بهم خوشحال میشد. منم لازم نبود همون آن که میرسم چیزی بهش بگم. اصلا آهسته آهسته و خورد خورد بهش میگفتم بهتر بود. آخه این خبر هم دست کمی از خبر مرگ نداره برا آدم. این که یهو ببینی اونی که ننه ات بوده انگار مُرد و یکی دیگه جاش اومد. درست مث اینکه فردای اینکه ننه ی آدم بمیره آقاش بره زن بگیره! ولی وقتی بهش میگفتم که همایون خان من یعنی همون خسرو خان اونها، چشم به راه نشسته که من برش گردونم خونه حتمی یه مرهمی بود رو زخم دلش. براش بمیرم الهی. اونم مث من هر کی جلو راهش سبز شد بیشتر مایه بدبختیش شد تا سرفرازیش و خوشحالیش…
تو همین فکرا بودم که یهو کالسکه یه تکون بدی خورد. کم مونده بود چپه بشه. هوا گرگ و میش دم غروب شده بود و چیزی درست پیدا نبود اون بیرون. پنجره را وا کردم و سرم را بردم بیرون. داد زدم: هوی ممجواد. چته؟
سوز بدی میومد. نگام افتاد به کف جاده. دو سه وجبی برف نشسته بود. داد زد: سرده. برفا یخ زده. زور حیوونها نمیرسه درست راه برن. سُر میخورن. چشام نمیبینه درست. رفتیم رو سنگ. تو برو تو نچای زن. تا رسیدیم خودم برات کرسی به پا میکنم.
یواشکی گفتم: تو سرت بخوره کرسیت. داد زدم: میخوای یه جا واستی آتیش به راه کنیم؟
داد زد. نه. واستیم یخ میزنیم. چوب خشک نیس این دور و بر. چاره ای نیس. یکی دو فرسخ دیگه بریم رسیدیم. اسبها دووم بیارن دم صبح میرسیم منزل. من کرسی به پا میکنم تو هم چایی بزار دم بشه! برو تو زن نچایی!…
پیدا بود کل راه داشته برا خودش فکر و خیالات میبافته. داد زدم: باشه. فقط رسیدیم قبل دروازه، بهم خبر بده! یادت نره! میخوام یه چیزی بهت نشون بدم!
گفت: باشه! خبرت میکنم…
خودم را کشیدم تو و خورجینم را کشیدم روم.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚