قسمت ۵۵۱ تا ۵۵۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و پنجاه و یک)
join 👉  @niniperarin 📚

قدمهام را تند کردم و رفتم طرف کالسکه ها. حیوون هم دنبالم میدوید. رسیدم. کالسکه ها پشت هم ردیف ایستاده بودن و سورچیها هم ایستاده بودن به حرف. فقط دوتاشون رفته بودن روسر کالسکه ها و داشتن از دو سه تا مسافر بار و بندیلشون که جا نمیشد تو کالسکه را میگرفتن و میبستن رو سر کالسکه. بقیه هم هرچی خرت و پرت داشتن کُله کرده بودن وسط کالسکه ای که میخواستن سوار شن. سورچیها چشمشون به من که افتاد دویدن طرفم. یکیشون که رسید اون دوتا بیخیال شدن و برگشتن. اون که زودتر رسیده بود گفت: کوجا میری آبجی؟ معطلی تو بودیم از سر صبی! اصفان اگه میری یه جا خالی دارم. باردا بده بزارم بالا زودی راه میوفتیم.
گفتم: نه حاجی. میخوام برم تبریز. کدوم یکیه کالسکه اش؟
انگار تو ذوقش خورده باشه گفت: ولمون کــون بابا! حال داریا. کی تو این سرما میرد اونورا. همین اصفانشم تا بریم و بیایم استخونم میترکد و پوسمون ورمیاد. بیکاری؟ بزار باهار برو. الانا بِخَی بری اونور سیا میشی از سرما!
گفتم: مجبورم. وگرنه نمیرفتم.
گفت: بزار بیبینم چیکار براد میتونم بوکونم.
روش را کرد طرف اونهای دیگه و گفت: اُی ممدی، رزقی تو بودس امروز این آباجیمون. میخواد بِرِد تبریز. بیا بارشا بیگیر!
همونطور که برمیگشت طرف کاسکه ی خودش گفت: ولی اِز من میشنفی نرو. کاری بیخودی میکونی!
ممد اومد طرفم. هیکل تنومندی داشت و قد کوتاه. ساقهای پاش را از رو شلوار بسته بود و چشمهای ریزش تو تپلی صورتش و ریش چند قبضه اش گم شده بود. سبیل بلندی داشت و حرف که میزد لبهاش پیدا نبود. تا رسید بهم همونطور که خورجین را از دستم میگرفت با لهجه ترکی گفت: خود تبریز میری خواهر؟
گفتم: بله. چقدر طول میکشه تا برسیم؟
خورجین را انداخت رو دوشش و راه افتاد. منم به دنبالش. گفت: چند روزی طول میکشه. بایست دید جعده مال رو مونده یا زیر برف و یخ گم شده. کسی پیدا نمیشه تو این وقت سال بره اونطرف. فقط منم که همچین دلی دارم! ولی اول باس از اینجا راه بیوفتیم.
گفتم: کی میریم؟
گفت: فعلا که تو اولیشی. مسافر گیرنیاد باس صبر کنی چند روز. گیر هم بیاد که هر وقت پر کنیم میریم. مگه اینکه بخوای کرایه همه را تنها حساب کنی.
گفتم: صبر میکنم ببینم چی میشه!
همون سورچی اصفهانی گفت: دکی، خرمون زاید. اینا چیکار دارن اینجا؟
برگشتم. دوتا گزمه داشتن از پشت سر میومدن.
رنگم پرید. هول کردم. حتم کردم یه بوهایی بردن از قضیه ی آتیش سوزی که اومدن اینطرف. به ممد سورچی گفتم: کدوم یکیه مرکبت؟ سوار میشم بیرون سرده.
با دست اشاره کرد به یه کالسکه چهار اسبه. گفت: حالا کو تا سرما. مونده…
گزمه ها داشتن نزدیک میشدن. بقیه اش را گوش نکردم. چارقدم را گرفتم جلو دهنم و تندی رفتم و نشستم تو کالسکه. خورجینم را آورد گذاشت کنار دستم و برگشت طرف گزمه ها. از همونجا داشتم نگاشون میکردم. سلام علیک کرد باهاشون. گفت: خوش اومدین. چه عجب از اینورا. خیلی وقت بود چشممون به جمال شما و هملباساتون روشن نشده بود!
اون گزمه ای که قد بلندتر داشت رفت طرف کالسکه ای که نزدیکش بود و پاش را گذاشت تَرک کالسکه و شروع کرد به بندهای چارقش ور رفتن. گفت: کدوم یکی مسافر مرد داره از این چندتا؟ کجا میرن؟
ممد با دست اشاره کرد و گفت: اون دوتا دارن. من ندارم.
بقیه سورچیها خودشون را زده بودن به اون راه که انگار گزمه ها را ندیدن. چارقش را که سفت کرد چوبش را از زیر بغل درآورد و این دست اون دست کرد. گفت: تو که نداری کجا میری؟
ممد: تبریز.
گزمه: برای تبریز که نمیان پاتوق کنن. مگه چندتا مسافر داری؟
گفت: همیشه میمونم پیش گاری باشی تا مسافرم جور بشه. طول میکشه چند روز. الان ولی نمیتونم. بایست برگردم. جعده بسته میشه دیر بشه، اگه تا حالا نشده باشه. اگه نرم دیگه موندگارم تا بعد از زمستون. چه کسی همرام بیاد چه نیاد بایست برگردم!
گزمه همینطور که گوش میداد و اینور اونور را سرک میکشید چوبش را چند بار زد کف دستش. رو کرد به اون یکی و گفت: هی رمضون. بپر صدا کن هر کی تو این گاریاس بیاد بیرون.
رمضون اومد وسط و داد زد که همه پیاده بشن. نرفتم پایین. دست دست کردم ببینم بقیه چکار میکنن.
رمضون داد زد: یالا یالا. هر کی سواره بیاد پایین. واسین جلو کالسکه. بیام و نیومده باشی پایین میدمت دم فلک. بجنب!
اونهایی که سوار بودن شروع کردن به پیاده شدن. ممد گفت: چی شده؟ نکنه سبیل چرب کن کم آوردن، رفت و اومد را هم ممنوع کردن از امروز؟
گزمه با چوبش دو سه بار آروم زد سر شونه ی ممد و گفت: انگار تنت میخاره؟ اگه میخاره که بخوارونمش برات؟
ممد با غیض نگاشون کرد و با دست چوب گزمه را پس زد. اون هم خودش را زد به اون راه و بیخیال شد و رفت طرف آدمهایی که صف بسته بودن کنار کالسکه ها.
اون سورچی اصفهانی همینطور که داشت شلوارش را بالا میکشید از پشت یکی از کالسکه ها یهو جست بیرون و اومد وسط معرکه.
گفت: قربون خبریس؟ کودومشون چیکار کردس؟ چقدی خسارت زدس حالا که همچین سراسیمه صبحی سیا سحر وخیزادین اومدین پی اش؟ مالی بقیه را راه نیمبرم، ولی این مسافرا منا یه نیگا بندازین. اصی به ریخدشون نیمیخوره کاری کرده باشن!
گزمه هلش داد کنار و رفت جلو تک تکشون را تو قیافه هاشون دقیق شد. بعد بلند گفت: خوب گوشهاتون را وا کنین. یه خپل ریشوی ولدالزنای خرابکار دیروز تو این شهر یه غلطایی کرده که قابل گفتن نیس. حتم داریم فراریه. هر کی بهش پناه بده یا فرارش را سهل کنه خدا به دادش برسه. سرش بالای داره! حالیتون شد؟ تا وقتی میخواین از این شهر بیرون برین مکلفین اطلاع بدین. اگر نه شریک جرمین.
سورچی اصفهانی گفت: خب خداراشکر ما همچین کسی را ندیدیم و نیمیبینیم.
گزمه راه افتاد بره. خیالم راحت شد که دنبال من نیومدن. از طرفی هم دلم میخواست برم و بگم که اسماعیل ککه ورچین جای این یارو که میخواین را میدونه. راستش ترسیدم پای خودم هم گیر بشه این وسط. خودم را کشیدم تو سیاهی داخل کالسکه که نبینه پیاده نشدم.
گزمه وقت رفتن گفت: یه نشونم داره. پاش زخم خورده. حتمی میلنگه.
اینو که گفت سورچی اصفهانی گفت: این که نشد نشونه. این ممدی ما هم از دیشب پاش پیچ خورده میلنگه؟ یه نشونی بهتر بده!
گزمه ها ایستادن. ممد تا این حرفو شنید دوید طرف کاسکه و گزمه ها به دنبالش. پرید بالا و کالسکه را هی کرد…

join 👉  @niniperarin 📚

ممد تا این حرفو شنید دوید طرف کالسکه و گزمه ها به دنبالش. بعد از چند قدم شروع کرد لنگ زدن. خواست بپره پشت نشیمن کالسکه که پاش یاری نکرد و خورد زمین. گزمه ها رسیدن. فرز از جاش پا شد و شلاقش را از بغل یراق اسب کشید بیرون و تا گزمه ها اومدن که با چوب پاهاش را قلم کنن، شلاق را نواخت تو صورت جفتشون. صدای عربده ی جفتشون اومد و اونی که قدش بلند تر بود چوب را انداخت و چشمش را گرفت. ممد هم معطل نکرد. پرید بالای کالسکه و چهار نعل تاخت.
داد زدم: من میخوام برم تبریز. کجا میبریم؟
جواب نداد. فقط صدای شلاق بود که مدام تو هوا تکون میخورد و صدای فریاد ممد سورچی که خودش را به نشیمن گیر داده بود و پشت هم حیوونها را هی میکرد تا معلوم نشه عربده هاش برای دردیه که از پاش میکشه. هوهوی باد سردی میپیچید تو کالسکه و تن آدم را میلرزوند.
اول خواستم داد و بیداد راه بندازم و اجبارش کنم که نگه داره. ولی دیدم منم مث اونم. یه طورایی دارم در میرم از دست اون شهر و آدماش. شایدم از اون کسی که تو وجودم رخنه کرده بودد و صداش را میشنفتم گه گاه.
چمباتمه زدم گوشه کالسکه و خودم را جمع کردم. آفتاب که زد چند فرسخ از شهر دور شده بودیم. اما ممد سورچی هنوز هم داشت یه نفس کالسکه را میتازوند. نزدیک ظهر از جعده زد بیرون و پیچید تو بیراهه. یه جایی بین راه بالاخره ایستاد. پیاده شدم. یوری افتاده بود پشت نشیمن و رنگش شده بود مث ماست. از درد و سرما داشت از حال میرفت. گفتم: حالت خوشه؟ تو که جون در رفتن نداری چرا یه ریز میتازونی؟ حالا اگه جونت در بره و نعشت بمونه رو دست من وسط این برهوت چه خاکی بایست به سر بریزم؟ من که راه بلد نیستم که بتونم برگردم!
همون طور که پلکهاش نیمه واز بود گفت: بیا بشین ور دستم افسار اینا را بگیر. بهت میگم چکار کنی. دیگه نمیتونم بیشتر از این حواسم را جمعشون کنم…
دیدم چاره ای نیست. رفتم بالا و افسار را گرفتم دستم. خودش یه هین گفت. کالسکه راه افتاد….

join 👉  @niniperarin 📚

دیدم چاره ای نیست. رفتم بالا و افسار را گرفتم دستم. خودش یه هین گفت. کالسکه راه افتاد.
گفت: راست جعده را میگیری و میری. وقتی رسیدی سر دو راهی میپیچی راست. اشتباه نری فقط.
شلاق را از دستش گرفتم و یکی دو بار تو هوا تکون دادم. صدا نمیداد. اون که میزد صدای شلاقش انگار دشت را میشکافت.
گفت: زبون بسته ها را نزنی. اگه خواستن بیراهه برن یا بایستن فقط بزن.
نگاش کردم. چشمهای عسلیش کم کم داشت می افتاد رو هم و از از نفسش یه شبنمی نشسته بود رو سبیلهای حناییش که حالا تو رنگ پریدگی صورتش بیشتر حنایی میزد. پیدا بود صورتش بعد از اون همه تازوندن یخ کرده.
گفتم: مچ پات در رفته؟
فقط سرش را تکون داد و چشمهاش را بست. دروغ میگفت. همون موقع زل زده بودم به همون پاش که میلنگید. از زیر ساق بند پاش خون نشت کرده بود. دیگه ازش چیزی نپرسیدم.
نزدیکهای عصر همچین که خورشید مماس دشت شده بود رسیدم سر دو راهی. یه نفس اومده بودم. غیر یکبار که حیوونها سر یه گودال آب وایسادن دیگه بقیه راه را یورتمه رفته بودن. افسارشون را کشیدم و پیچیدم به راست. نمیدونستم که ممد سورچی زنده است یا نه. گهگاهی نگاش میکردم. از رو نفسش معلوم نبود. ولی تا میدیدم خون تازه از پاش نشت کرده میفهمیدم که هنوز قلبش داره میزنه. تو گرگ و میش غروب دیگه این هم پیدا نبود. از دور صدای پارس سگ میومد. دیگه تاریک شده بود که کورسوی چندتا چراغ را دیدم. به نظر آبادی میرسید. صداش کردم. جواب نداد. چند باری زدم بهش. بالاخره صداش دراومد: کجاییم؟
رسیده بودم توی ده. کالسکه را نگه داشتم. خلوت بود کسی رفت و اومد نمیکرد. گفتم: نمیدونم. رسیدیم به یه آبادی.
به زورگفت: هان. خدا را شکر. برو جلوتر یه پل هست. اونو که رد کردی پنج تا در میشمری و در را میزنی. خونه کد خداست. بگو با منی.
اینو گفت و باز همونطور یوری افتاد رو نشیمن.
در خونه پنجم ایستادم و رفتم پایین. چند تا سگ از تو خونه شروع کردن پارس کردن. در را زدم. بعد از چند دقیقه صدای یکی اومد: کیه؟
گفتم: کدخدا…
صداش اومد که به سگها بد و بیراه گفت. صداشون خفه شد. در را که وا کرد چراغی که دستش بود را آورد بالا و لقمه تو دهنش را قورت داد. منو که دید جا خورد. گفت: بفرما؟
کالسکه را نشون دادم. گفتم: مسافر ممد سورچی ام. حالش خوش نیس. زخم خورده. نشونی داد که بیارمش اینجا!
اسم ممد که اومد یه لا اله الی الله گفت و دوید طرف کالسکه. گفت: ممد مگه نگفتم نرو خودتو به کشتن میدی؟ رفیقت کو؟
ممد هوش نبود. کدخدا دوید دم در خونه و داد زد: ممحسین و ممجواد، بدوین بیاین بینم!
خودش برگشت طرف کالسکه. دوتا پسر جوون به دو اومدن بیرون. زل زدن به من. کدخدا داد زد: واستادین اونجا چرا؟ مگه کورین؟ بیاین اینو بگیرین ببریم تو. ممد را بردن داخل. منم پشتشون رفتم تو….

join 👉  @niniperarin 📚

ممد را بردن داخل. منم پشتشون رفتم تو.
یه حوض بزرگ وسط خونه بود که روش را تخته انداخته بودن. ممد سورچی را انداختن رو تخته ها و یکی از پسراها گیوه هاش را از پاش کشید بیرون. کدخدا گفت: یالا بلندش کنین ببریم تو اون اتاق.
با دست نشون داد. دوتا زیر بغلش را گرفتن و کدخدا هم پاهاش را گرفت و راه افتادن. از یه اتاق دیگه یه زن لچک به سر با دامن گلی بلند دوید بیرون. تا اون وضعیت را دید دو دستی زد تو سرش و پابرهنه دوید جلو. با لهجه ی ترکی شروع کرد آه و ناله و جیغ زدن: قارداش! قارداش! باشوا نه بلا گتوردوم؟
کد خدا صداش را آورد پایین ولی با حالت داد گفت: چته زن؟ میخوای آبادی را خبر کنی و خونه خرابم کنی؟
خواستم آرومش کنم. گفتم: چیزی نیس خواهر خون ازش رفته تو سرما بیحال شده. گرم بشه حالش جا میاد!
تازه ملتفت من شد که واستاده بودم اون وسط. رک نگام کرد و اخمهاش را کشید تو هم و رو به اونها که تو دهنه در اتاق بودن گفت: بو آروات کیم دی؟
کدخدا جوابش را نداد. یه صدایی اومد. کدخدا داد زد: ممجواد کوری؟ مخش ترکید. حواست کدوم گوریه؟
رو کردم به زن کدخدا. گفتم: مسافرش بودم. قرار بود بریم تبریز که وسط راه دیدم حالش خوش نیس. خودش نشونی داد تا اینجا. وسط راه از حال رفت. نمیدونم کجا زخم خورده پاش!
اینو که شنفت اومد طرفم. خیز گرفتم. تا رسید بهم بغلم کرد و زد زیر گریه. گفت: همین یه داداش را دارم فقط. اگه چیزی بشه…
گفتم: بد به دلت راه نده خواهر. قوه و بنیه اش خوبه ماشالا که تا اینجا دووم آورده!
خودش را از تو بغلم کشید عقب و دستم را گرفت: گفت: خوش اومدی. بفرما بریم تو. رفتیم تو همون اتاقی که ممد سورچی را برده بودن. خوابونده بودنش کنار دیفال و کدخدا داشت ساق بندش را وا میکرد. تا چشمش به ما افتاد گفت: یه تشت آب داغ و یه دستمال بیار زن. ممجواد زل زل نگام میکرد و از بقیه هم اباعی نداشت که پنهون کنه. هیز بود نگاش. کدخدا یکی زد پس کله اش و گفت: هی نره غول، نشین همچین. پاشو برو اسبها را وا کن از گاری ببرشون تو طویله پشتی. آب و نمک و یونجه هم بریز، حواس پرتی در نیاری یادت بره!
پاشد رفت. زن کدخدا هم زودتر رفته بود. کدخدا گفت: بفرما بشین آبجی. سرپا نمون خسته ای.
نشستم. ساق پای ممد سورچی شکافته بود. کدخدا گفت: ضربه کاری بوده ولی خدا را شکر به استخون نرسیده. ممحسین برو یه چایی بریز بیار.
ممحسین که رفت زن کدخدا با یه تشت و چشم گریون اومد تو. کدخدا رو زخم را انداخت که نبینه. بعد همونطور که دستمال را میزد تو آب و میکشید دور و بر زخم گفت: حرف به کله اش نمیره. چقدر گفتم دست وردار؟ مگه به گوشش رفت. این داداشت هم عینهو خودته. حرف بزرگترش را نمیخونه. هرچی میگی میگیره به تخ…. لااله الی الله. حرص آدمو در میارین. بگو نمیتونی عین آدم بری و بیای مرد؟ معلوم نیس اون رفیقش چی شده. لابد سرش را به باد داده!
بعد رو کرد به من و گفت: کس دیگه ای همراتون نبود؟ اون رفیقش نقی را میگم. ندیدیش؟
گفتم: از وقتی دیدمش تنهاست…
زن کدخدا گفت: حالا یه بار حرفت درست دراومد، هی سرکوفت بزن. نمیبینی چه حالیه داداشم؟
کدخدا یه پارچه برداشت و پاره کرد و زخم را محکم بست. گفت: صدات در نمیاد. میرم سراغ کل حیدر. بیاد یه نگاهی بهش بندازه ببینیم چه خاکی بایست به سرمون کنیم. حواست جمعش باشه. آدمی که بخواد با گنده تر از خودش و حکومتی جماعت دربیوفته بیشتر از این نصیبش نمیشه. آخرش ما را هم بدبخت میکنه این سرتق!
یه عبا تا شده بغل اتاق بود. برداشت انداخت رو دوشش و از اتاق رفت بیرون. زن کدخدا رفت بالاسر ممد. دست گذاشت رو پیشونیش و زد زیر گریه. ممحسین اومد با یه سینی چایی. گذاشت جلوم. نه بفرمایی گفت نه هیچی. نگاه به ننه اش کرد و گفت: دایی مرد؟!

join 👉  @niniperarin 📚

تا این حرف را زد زن کدخدا زد تو سرش و شروع کرد به گریه زاری و روضه خونی. یه نگاه به ممد سورچی کردم. پیدا نبود نفس میکشه یا نه. یه تیکه از یه آینه شکسته سر طاقچه بود. برداشتم و گرفتم جلو دماغش. بخار زد. گفتم: زنده است! نمرده.
زن کدخدا همونطور که گریه میکرد شروع کرد به الهی شکرت گفتن. ممحسین بِر و بِر براق شده بود به داییش. یه چایی برداشت و هورت کشید. ننه اش همچین زد پس گردنش که تلنگش در رفت و چاییش از دستش افتاد رو قالی نیمدار کف اتاق. سنگین بود دستش. ممحسین پا شد و با اون هیکل انگار هنوز برای ننه اش بچه اس دوید از اتاق بیرون. یه شونزده هفده سالی داشت. کوچکتر از اون داداشش میزد. زن کدخدا ول کن نبود. یه ریز داشت به ترکی یه چیزایی بارش میکرد که پیدا بود حتمی داره فحشش میده. دستم را گذاشتم رو پیشونی ممد سورچی. انگار کن تنور داغ. زن کدخدا را صدا کردم. همونطور که غر میزد برگشت. اومد نشست بالا سرش. گفتم: تب داره. تو که بهش محرمی، اگه خیار داری بیار فرو کن بهش زود فروکش کنه تبش! درشت نباشه. چاقو بیار تیکه اش کن!
چپ چپ نگام کرد. گفت: میبینی حالش خوش نیس، میخوای یه کاری کنی صاف بمیره؟ خیارم کجا بود تو این فصل؟ قاخ گت اوردا! خودم دستمال میزارم رو پیشونیش.
گفتم: لااقل یه تشت آب نمک بیار پاشوره اش کن، زودتر تبش بیوفته!
محل نگذاشت. همون دستمالی که کدخدا باهاش دور زخم را تمیز میکرد را برداشت تو تشت خیس کرد گذاشت رو پیشونیش و دوباره بغض کرد.
در واشد و ممجواد اومد تو. نگاش که بهم می افتاد بیخود میخندید. به نظر میرسید یه تخته اش کم باشه. خندید، اخم کردم. نیشش بیشتر وا شد. گفت: سرد شده.
بعد هم یه چایی برداشت از تو سینی و همونطور تلخ هورت کشید.
صدای در اومد. گفت: آقامه.
بعد هم پاشد و پابرهنه دوید تو حیاط. صدای کدخدا میومد که داشت با یکی حرف میزد: … زابرات کردم کل حیدر. جبران کنیم وقت خرمن ایشالا. همین ممجواد و ممحسین در خدمتتن. کاری داشتی مدیونی نگی!…
در را واکرد و چند بار گفت: یالله، یالله بفرما تو کل حیدر. بفرما.
پا شدم از جام. یه پیرمرد نحیف و تکیده با یه کلاه نمدی گرد که دورش از عرق مث سوختگی شده بود اومد تو. پشتش هم ممجواد. ممحسین هم از پشت در داشت سرک میکشید. زن کدخدا هم پاشد. گفت: سلام. خوش گلدی کل حیدر. داداشم….
بعد زد زیر گریه. کل حیدر گفت: بزار نگاش کنم ببینم ناخوشیش چیه.
پیدا بود کدخدا بهش نگفته. تا اومد به بالینش کدخدا اشاره کرد به ممجواد که بره بیرون و به زنش هم اشاره کرد یه چیزی بیاره برای پذیرایی. داشت دکشون میکرد که اگه کل حیدر حرفی زد نشنفن. روش نشد به من بگه برم بیرون. اونها که رفتن بیرون کدخدا خم شد و آروم در گوش کل حیدر گفت: زخم خورده. نمیخوام کسی بدونه برام بشه مایه ی آبرو ریزی. ببین کاری از دستت برمیاد!
کل حیدر رو زخم را پس کرد. یه نگاه به کدخدا کرد و یه نگاه به من. گفت: زنشه؟
کدخدا با سر اشاره کرد نه. اینور و اونور زخم را باز برانداز کرد و گفت: سیاه شده. قطعش نکنی خودش هم سیاه میشه. جون در نمیبره.
کد خدا زد تو پیشونیش و نشست…
دیدم با این بساط دیگه کسی نیست منو ببره تا تبریز. بغض کردم. اونی که تو فکرم بود را ناخواسته بلند به زبون آوردم. گفتم: اینم از اقبال ما. یعنی هیچ راهی نداره؟ نمیشه مرحم بزاری سر پا بشه لااقل برسه تبریز؟
جفتشون چپ نگام کردن. کل حیدر رو کرد به کدخدا و گفت: تو که گفتی زنش نیس!
کدخدا با غضب نگام کرد گفت: زنشی؟
زل زل نگاشون کردم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚