قسمت ۵۴۶ تا ۵۵۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و چهل و شش )
join 👉  @niniperarin 📚

یه چیزی زیر لب پیس پیس کرد و در همون خونه را وا کرد. گفت: بفرما تو خواهر. مهمون من باشین و هم اتاقی صبیه ام تا صبح.
شروع کردم خورجینم را جمع کردن. چیزی نگفت و رفت توی خونه. در را باز گذاشت ولی. موندمه بودم که برم یا نرم. اونهایی که میشناختم بلایی نبود که سرم نیارن، این که شناس هم نبود. از یه طرف هم میدیدم اگه از اونجا راهی شم، باز آواره کوچه ها میشم تا صبح و بعید نبود که گیر گزمه ها بیوفتم. داشتم با خودم سبک سنگین میکردم که دیدم جلوی در روشن شد. برگشتم. یه دختر جوون همسن و سال خورشید با یه چراغ نفتی تو دستش اومده بود دم در. منو که دید سلام کرد. خوش بر و رو بود و یه چارقد سفید تمیز سر کرده بود با شلوار گل گلی و یه پیرهن آبی ساده. گفت: حاج آقا گفتن یه مهمون دم در داریم، بیام پیشواز. مثل اینکه مسافرین و فردا عازم انشالا، قدم رنجه کردین. بفرمایین تو. غریبی نکنین!
صداش هم مث صورتش آروم بود. گفتم: راه بلد نبودم. اگر نه به شب نمیخوردم. گفتم یه جایی چند دقیقه سرم را بزارم زمین تا سحر که ببینم چی به چیه و راهم را برم که ابوی شما رسیدن. قصد مزاحمت ندارم. همینجا میمونم تا سحر!
نگذاشت. به اصرار بردم توی خونه. خورجینم را گذاشتم تو یه طاقچه توی دالونی و همراهش رفتم. دوتا اتاق بیشتر نداشت. اتاقی که تاریک بود را نشون داد و گفت: بفرما از اینور.
خودش زودتر رفت تو و چراغ نفتی را گذاشت تو طاقچه ی پشت پنجره. رفتم تو. کرسی نداشت ولی گرم بود. گوشه ی اتاق یه سماور ذغالی داشت بخار میکرد. دختر رفت قوری را از کنار جوم سماور برداشت آب گرفت و گذاشت رو سر سماور. یه رختخواب هم پهن بود زیر پنجره. پیدا بود میخواسته بخوابه. گفت: تا دم بکشه یه لقمه نون پنیر میارم براتون.
تا اومدم حرفی بزنم رفته بود از اتاق بیرون. نشستم کنار سماور و دستام را نزدیک کردم. یخ انگشتهام کم کم داشت وا میرفت. چیزی نگذشت که دختر با یه سینی اومد تو. نون و پنیر و گردو و کشمش. گذاشت جلوم و گفت: بفرما خاتون!
گفتم: از کجا دونستی که بهم میگن خاتون؟
همینطور که دوباره از جاش پا میشد گفت: نمیدونستم. به همه میگم. هر کی بهش میخوره ننه باشه و دختر هم داشته باشه. ننه خدابیامرز خودم اسمش خاتون بود!
تا اومدم حرف بزنم باز از رفت بیرون. یه لقمه گرفتم و گذاشتم دهنم. هنوز لقمه دوم را نگرفته بودم که در را هل داد با پاش و اومد تو. تشک آورده بود. گفت: ببخشین اذیت میشین هی میرم و میام. رختخوابها را تو اون اتاق میزاریم. یه پشتی و رو انداز بیارم دیگه تمومه.
تشک را انداخت وسط اتاق و باز رفت بیرون. فرز بود. مونده بودم با این که منو نمیشناسن چرا همچین تحویل میگرن و برام بالا و پایین میکنن. لقمه دوم را قورت دادم. منتظر بودم که در را باز کنه. نکرد! لقمه سوم و چهارم را هم دادم پایین. باز نیومد. دست کشیدم و خیره شدم به در. خیلی بیشتر از دفعه های قبل طول کشید اینبار. اتاقی که ازش رختخواب می آورد چسبیده بود به همین اتاق. شک کردم. پا شدم رفتم از پشت پنجره سرک کشیدم. چیزی پیدا نبود. برای اینکه دید داشته باشم بایستی حتمی میرفتم بیرون توی حیاط. شک کردم. گفتم نکنه کاسه ای زیر نیمکاسه دارن. کسی به این راحتی یه غریبه را تو خونه راه نمیده که اینا منو راه دادن. بعد هم با این اقبالی که من داشتم و اتفاقاتی که برام افتاده بود بعید نبود از چاله در اومده باشم و افتاده باشم تو چاه! پیش خودم گفتم: حتمی این یارو وقتی میومده خونه بویی برده از آتیشی که تو خونه ی مشتی راه انداختم و تو راه گزمه ها را دیده که دنبال یه کسی میگردن که این کارو کرده. حالا هم منو آورده اینجا سرم را گرم کنه با دخترش و بعد هم گزمه بیاره و مژدگونی بگیره! اگه اینطور باشه که فردا راهی عدلیه میشم جای تبریز!
یه تیکه نون برداشتم هل دادم تو جیبم و به بهونه ی مستراح از اتاق زدم بیرون…

join 👉  @niniperarin 📚

یه تیکه نون برداشتم هل دادم تو جیبم و به بهونه ی مستراح از اتاق زدم بیرون. در را آروم پیش کردم و ارسیهام را گرفتم تو دستم و چسبیدم به دیفال و یواش، پابرهنه رفتم طرف دالونی. سرمای سنگهای کف حیاط نشت میکرد به استخوون. حتمی خیلی سرد میشد امشب. اگه اینا قصد و غرضی نداشتن و میتونستم شب را اینجا سر کنم یه شبش به خیر گذشته بود. اما امون از این مردم. به آنی میفروشنت. عاشق چشم و ابروی آدم که نیستن بیخود همچین برات بالا پایین بزارن و شب دعوتت بگیرن تو خونشون. بالاخره یه منفعتی بایست براشون داشته باشی. از قدیم هم گفتن هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره.
رسیدم نزدیک دالونی. همین چهار قدم را هم برمیداشتم و خودم را میرسوندم تو ظلمات اونجا دیگه تموم بود. همین چند قدمی که خودمو رسوندم تا اینجا سرما رخنه کرده بود از کف پام و نه اینکه سرد و گرم شده بودم، تنگم گرفته بود. چاره ای نبود. بایست میزدم بیرون. بالاخره یه جایی پیدا میشد برای دست به آب. ارسیهام را بی صدا گذاشتم زمین و پام را کردم توش تا بلکه کمتر سرما بره تو تنم و بهم فشار بیاد. هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای دختره اومد: خاتون جایی میخوای بری؟
برگشتم. لحاف و پشتی تو دست ایستاده بود تو درگاه اتاق آقاش. گفتم: دیدم نیومدی روم نشد دیگه صدات کنم. میخوام برم دست به آب!
گفت: مستراح اینوره. آفتابه هم پر کردم گذاشتم توش.
یه سری تکون دادم و رفتم اونوری که با سر نشون داده بود. مجبور بودم امشب را اینجا سر کنم.
تو اتاق که برگشتم برام رختخواب پهن کرده بود و چایی ریخته بود تو استکانهای شاعباسی و چندتا مویز هم ریخته بود تو نعلبکی.
گفت: بیا خاتون. بخور گرم شی. الان که همچین سرد شده زمستون دیگه میخواد چی بشه. بایست از همین حالا پاروها را در بیارم از تو زیر زمین.
نشستم جفتش و گفتم: قدیما خیلی سردتر بود. یادمه تو ولایت ما برف اول که نه، دومی که میومد همه میشدن خونه نشین. پارو هم از پسش بر نمیومد. شب بیلچه ای چیزی با خودمون میگذاشتیم تو اتاق که اگه صبح پشت در بسته بود بشه یه راهی وا کرد به بیرون!
گفت: آقام هم بعضی وقتها از این چیزا برام میگه. ولی من که تا حالا به عمرم همچین برفی را ندیدم. انگار قدیما برکت هم بیشتر بوده.
گفتم: چایی برای آقات نمیبری؟ امشب هم شدیم اسباب مزاحمت تو و آقاجونت!
گفت: نه. حالا دیگه نمیخوره. سحر وقت اذون یه استکان آب جوش میخوره که صداش واشه. راستی شرمنده دیر کردم. آقاجونم وایساد به حرف، یکم طول کشید! میگفت یه محله بالاتر خونه ی نمیدونم کدوم بدبختی آتیش گرفته. تا مردم رسیدن و بخوان خاموش کنن دیگه چیزی نمونده از خونه.
اینو که گفت قلبم به تاپ تاپ افتاد. حس میکردم رنگم پریده. همون صدا باز تو سرم اومد که نترس. نزار بفهمه چیزی میدونی. به قول آقات هر کی بترسه از کوه میوفته!
گفتم: بنده خدا. کی بوده حالا؟
گفت: من نمیشناسم. آقام ولی چرا. میگفت علیل بود. گه گاهی بهش سر میزده. حتمی نفهمیده آتیش سوزی شده، یا اگرم فهمیده نتونسته خودشو بکشه بیرون از مهلکه. آقام دیر رسیده. همسایه ها گفتن جزغاله شده بنده خدا. ولی یکی اونورا بوده گفته دیده که یکی از خونه دراومده بیرون قبلش. راست و دروغش معلوم نیس هنوز.
گفتم: چی دیده؟ فهمیده کی بوده؟
گفت: میگه فهمیده. سر همین گزمه ها رفتن پی اش…

join 👉  @niniperarin 📚

گفت: میگه فهمیده. سر همین گزمه ها رفتن پی اش.
بند را آب ندادم. گفتم: ای بر پدرش لعنت!…
از دهنم بیرون نیومده حرف، خودم عذاب وجدان گرفتم. نه خیال کنی به خاطر مشتی، نه، به خاطر آقا خدا بیامرزم که حالا خودم داشتم لعنت جای فاتحه روونه ی اون دنیاش میکردم. به خودم گفتم اگه اون دنیایی باشه که هست، الانه که مأمورای عذاب بریزن سرش. تندی حرفم را قی نکرده قورت دادم.
گفتم: البته روا نیست نفرین حواله ی آقاش کنیم. خدا میدونه یارو به آقاش رفته یا نه! میگن پدر گوشت نخور، پسر قصاب. حالا حکایت اینم حتمی همین بوده. ولی هر کی بوده یا دلش سنگ بوده، یا زخم خورده بوده از اون خونه که همچین کرده.
به رو نمی آوردم خواهر ولی هول افتاده بود تو دلم و حرف که میزدم، زور میزدم که صدام نلرزه و پیدا نباشه که نفسم کوتاه کوتاه میره و میاد. آب دهنم را قورت دادم و پرسیدم: حالا مرد بوده یا زن اونی که دیدن؟ اصلا کی دیده؟ حرفش را میشه خوند یا یه چیزی از تو آستینش درآورده و محض خودشیرینی گفته؟
دوتا پر بهارنارنج انداخت تو قوری. گفت: قبل خواب خوبه! باعث میشه خواب آشفته نبینه آدم. من میخورم هر شب. امشب با این اوصافی که آقام گفت که دیگه واجبه! ببخشین، چی گفتی خاتون؟ حواسم پرت بوی اینها شد یه دقیقه. منو یاد ننه ام میندازه. میگفت چای بی هل و بیدمشک و بهارنارنج مزه ی آب چاه میده!
باز حرفمو تکرار کردم. همونطور که داشت پا میشد از کنار سماور گفت: والا اونی که دیده همچین عقل درست و حسابی نداره. گفته یکی را دیده که با خر اون بنده خدا از خونه اومده بیرون و رفته. حالا کار اون بوده یا نه، الله اعلم. گفته سر این یادش مونده که یارو تا از خونه میاد بیرون میپره رو خر و به زور میخواسته بتازونه. ولی جون نداشته حیوون. نشونیهاش را داده به گزمه ها…
نفس راحتی کشیدم. تو هرچی اقبال نداشتم ولی این یکی را انگار بخت همرام بوده و جسته بودم. گفتم: حتمی راس گفته بنده خدا! این روزا مردم برا یه کف دست نون چه کارا که نمیکنن. خدا رحم کنه!
رفت طرف طاقچه و یه سجاده که منظم تا شده بود را برداشت. گفت: اینو یادم رفت بدم به آقام. بدم بهش، بر میگردم!
گفتم: باز نری طول بدی. تنهایی احساس غربت میکنم!
خندید. گفت: خوابه الان. نمیرم تو اتاق. میزارمش پشت در!
بیرون که رفت در را پیش نکرد پشت سرش. یه سوز سردی اومد تو. تندی برگشت و در را چفت کرد. گفت: صبحا بیدارم نمیکنه. خودم پا میشم برای نماز. نمیپرسه ازم خوندی یا نخوندی. تا حالا نپرسیده. گاسم میخواد اگه مث الان نماز نداشته باشم تو روش نگم. سرت را دردآوردم خاتون، ببخشین دیگه این همه پر حرفی کردم. بعد مدتها یکی شب کنارمه. کم پیش میاد.
استکان را دادم دستش و اشاره کردم که یه چایی دیگه بریزه. گفتم: اصلا زبون محض چرخیدن آفریده شده. اگه نچرخه و از هر دری نگه چکار کنه؟
خنده ی ملیحی کرد و یکم خودمونی تر شد. گفت: صبح بیدارت کنم برای نماز؟
گفتم: خودم پا میشم. البته اگه خواب به چشمم بیاد امشب! تو نمیخواد بیدار شی. همون موقع دیگه بایست برم تا برسم به کاروان. دیر برم کالسکه گیرم نمیاد.
چارقدش را برداشت و گیسهای لَخت و خرماییش را ریخت رو شونه هاش، یه شونه گرفت دستش و خودش را مشغول کرد. رفتم جلو. شونه را ازش گرفتم و شروع کردم موهاش را به شونه کردن. از وقتی خورشید رفته بود دیگه این کارو نکرده بودم برای کسی.
گفت: مث ننه ام موهامو خار میکنی خاتون! از وقتی عمرش را داده به شما کسی تا حالا برام شونه نزده بود…

join 👉  @niniperarin 📚

گفت: مث ننه ام موهامو خار میکنی خاتون! از وقتی عمرش را داده به شما دیگه کسی برام شونه نزده بود غیر خودم.
نرم بود گیسهاش. نرم تر از خورشید. دندونه های شونه راحت سر میخورد بینش و همونطور که پایین میومد چندتا رد مینداخت روی گیسهاش. دلم یهو پر کشید برای خورشید. گفتم کاش همین امشب پیشش بودم و گیسهاش را شونه میکردم. ننه ی خودش که لیاقت اون دختر را نداشت، اگر هم بر فرض اون برزوی بی همه چیز با همایون خان من جابجاش نمیکرد و حالا پیش ننه اش بود، شبها جای اینکه گیس دخترش را ببافه، داشت به چسان فسان خودش میرسید که فیسش را بده پیش اون زنیکه های اجنبی. آخه گیس هم که نداشت خواهر. چهارتا شوید مث لونه ی کلاغ که اگه این همه روغن و کوفت و زهر مار نمیمالید بهش هر یه تارش مث شاخ گاو وا میستاد.
گیسهاش را بافتم و گفتم: ننه یه قیطون بده گره کنم ته موهات وا نشه.
از دور مچش یکی کشید بیرون داد دستم. گفتم: روم سیاه. حواس برام نمونده. اسمت یادم رفت. از بس هول و ولای اینو دارم که صبح بی وقت نرسم کالسکه گیرم نیاد!
برگشت طرفم. شده بود عین یه دسته گل. یاد جوونیهای خودم افتادم! تا میخندید همچین یه چال ملیح می افتاد رو لپش. گفت: دشمنت روسیاه باشه خاتون. نپرسیدی، نگفتم. ننه ام صدام میکرد پرستو…
گفتم: قشنگه. ای کاش خورشید بودی!
باز خنده اومد رو لبش. گفت: شما هرچی دوست داری صدام کن خاتون.
گفتم: همینقدر میدونم که یه شب توی یه عمر چیزی نیس. مگه چند بار دیگه میخوام تا صبح صدات کنم؟ ولی همین یه شب و لطف تو و آقات برام میشه خاطره که هرجا نشستم تعریفی باشه. برای اونه که پرسیدم. کم آدمهای جور واجور ندیدم تا این سن و سال، ولی آدمهای مث شما کم گیر میاد. یه شبه، ولی یه عمر تعریفش میکنه آدم.
خندید باز. گفت: آب را میزارم پشت پنجره خنک بمونه خاتون. نصف شب تشنه ات شد دنبالش نگرد.
چراغ را که فوت کرد رفتم زیر لحاف. هی شعله های تو اتاق مشتی میومد جلو چشمم. یه آن انگار برگشتم همونجا تو حیاط پشت در اتاقش. مشتی را میدیدم که از زیر لحاف کرسی میاد بیرون و آتیش داره از همه جاش شعله میکشه. همونطور که میسوخت به زور و با آخ و وای کمر راست کرد و رفت طرف طاقچه و شروع کرد پشت یه آینه ی در دار را گشتن! هی گشت و گشت اما چیزی نبود. دوباره نگاه انداخت پشت آینه. آتیش ازش زبونه میکشید. همونطور که داشت میگشت گفت: گذاشته بودمش پشت آینه، ندیدیش؟
گفتم: چیو گذاشته بودی؟ من هیچی ندیدم!
برگشت طرفم و گفت: دروغ میگی!
از وسط شعله ها نگام افتاد به صورتش. مشتی نبود. همایون خان بود. جیغ کشیدم. دویدم یه دلو آب از چاه کشیدم و برگشتم که آتیشش را خاموش کنم. افتاده بود روی کرسی و سوخته بود و داشت خاکسترش گل مینداخت.
یه صدایی اومد. لحاف را دادم کنار. یکی داشت اذون میگفت. پاشدم و از پشت پنجره نگاه کردم. آقای پرستو بود. ایستاده بود وسط حیاط و یه دستش را گذاشته بود در گوشش و بلند طوری که همسایه ها بشنفن داشت میگفت: اشهد ان لا الله الا الله.
دختر خواب بود. انگار که عادت داشت به این صدا که دیگه بیدارش نمیکرد. چارقدم را سرم کردم، ارسیهام را پوشیدم. اذونش که تموم شد، نشونی دروازه قزوین را گرفتم و راه افتادم…

join 👉  @niniperarin 📚

همونطوری که نشونی داده بود کوچه ها را یکی یکی رفتم.
… از در که رفتی بیرون، سه بار میپیچی دست راست میرسی به یه کوچه در دار. اونور در که رفتی دیگه وانستا. برو تا ته، بعد بپیچ به چپ و باز مستقیم برو تا چشمت بیوفته به کالسکه ها. اصلا واستا، دو رکعت که بیشتر نیس، میخونم، میام میرسونمت…
قبول نکردم تا گفت. همینکه الله اکبر نمازش را شنفتم اومدم از خونه بیرون. تاریک بود ولی نه اونقدری که چشمم نبینه. فقط خدا خدا میکردم با گزمه ها رو تو رو نشم. سومین پیچ را که رد کردم و رسیدم دم کوچه در دار. یه سگ خوابیده بود پشت در. منو که دید پاشد رفت کنار و وایساد به دم تکون دادن. گشنه بود لابد. میدونستم تو خورجین چیزی ندارم بهش بدم. چخش کردم و از لای در که باز بود رفتم اونور کوچه و راهم را کشیدم که برم. یه صدایی از پشت سر شنفتم. برگشتم. داشت دنبالم میومد و دم تکون میداد. چخش کردم. نرفت. با اینکه میدونستم تو خورجین چیزی ندارم، سر اینکه خیالش را رحت کنم الکی دست کردم تو خورجین و یه تابی دادم که بهش نشون بدم چیزی ندارم اون بخوره که لای بساطم یه بقچه ی جدید دیدم. مال من نبود. وازش کردم. چندتا قرص نون لای بقچه بود. فهمیدم کار پرستو بوده، شایدم آقاش. یه تیکه از نون را کندم انداختم جلو سگ. دیدم لای نونها چند تومنی هم پول گذاشته. همین یه ذره وقتی که تو خونه اش بودم محبتی که بهم کرده بودن این پدر و دختر بیشتر از کل زندگیم بود تو امارت خان. بی اختیار اشکم در اومد. حس یه آدمی را داشتم که یه عمری هی شرط بسته و باخته و باز سر اینکه جبران باخت را بکنه دوباره و دوباره شرط بسته. غافل از اینکه بایست زودتر میزد از اون جهنم بیرون.
یه نم بارون داشت میزد و بوی کاهگل پیچیده بود تو کوچه در دار. سگ نون را خورده بود و داشت همینطور پشت سرم میومد و دم تکون میداد. حس عجیبی داشتم. یه آن همه چیز را فراموش کردم انگار و مث بچه گی هام سر خوش شدم. اون کوچه و بوی کاهگل نم خورده و شاخه های نارنج و خرمالو که گله گله از سر چینه ها زده بود بیرون آدمو مست میکرد. راه میرفتم و دلم میخواست که ته نداشت این کوچه ی سرخوشی.
هنوز چیزی نگذشته بود که رسیدم به ته کوچه. همیشه همینطوره خواهر. چیزی را که دوست داری زود از دستش میدی! پیچ کوچه را پیچیدم. از دورتر صدای شیهه اسب میومد. کالسکه ها جلوتر بودن و صدای آدمهایی که داشتن آماده رفتن میشدن و بار و بنه شون را سوار میکردن میومد. قدمهام را تند کردم و رفتم طرف کالسکه ها….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚