قسمت ۵۴۱ تا ۵۴۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و چهل و یک )
join 👉 @niniperarin 📚

چشمهام گرد شد از حرفش. گفتم: کدوم خر؟
گفت: مگه چندتا خر داره؟ به من که گفت همش یکی خوابونده تو طویله!
بعد هم داد زد: مشتی، هرچندتا داری خریدارم. مشتری بعض من گیرت نمیاد تو این وضعیت مملکت! کسی خریدار نیس. همه دارن میفروشن.
مشتی از توی اتاق داد کشید: چی داری میگی؟ بیا اینجا ببینم حرفت چیه!
مرتیکه همونطور که یه تسبیح از تو جیبش در می آورد راهش را کشید و رفت طرف طویله. سرک کشید. گفت: زکی! این که پیره خره. یکی هم که بیشتر نیس. پول یه میونه سال را گرفت.
رو کرد به من و گفت: آبجی همین یه خر را داره؟ جای دیگه طویله نداره؟
با غیظ نگاش کردم و گفتم: مگه تو توی خونه ات چندتا طویله داری؟
ابرو بالا انداخت. گفتم: این خر هم که میبینی صاحبش منم. فروخته به من! برو پولت را ازش پس بگیر. حتمی یادش رفته که صاحب داره. منم اومدم که همینو ببرم.
اینو که شنفت اخمهاش رفت تو هم. گفت: مگه شهر هرته؟ من این حرفا تو کَتم نمیره. بیخود هم تو معامله سوسه نیا. . پول دادم اومدم مالمو ببرم. همین هم که بالاش دادم زیاد دادم!
کارد میزدی خونم در نمیومد. اگه خر را میبرد سفرم مالیده میشد و هم نگرونی خورشید برام میموند و هم همایون فکر میکرد براش چاخان کردم و نخواستم برم دنبال خورشید. اونوقت تا عمر داشتم بایست تاوون پس میدادم و فکر میکرد همه حرفام دروغه. اونوقت بود که دیگه همه حرفای برزو خان براش میشد حجت و اگرم روزی روزگاری بهش میگفتم که ننه اش منم دیگه محال ممکن بود که باور کنه.
رفتم طرف طویله و ایستادم تو درگاه. گفتم: نه، اینجا شهر هرت نیس. سر همین هم نمیشه خر را ببری.
مشتی از تو اتاق داد زد: چه خبره؟ من نمیتونم بیام بیرون. کمرم علیله! تو بیا دم در اتاق ببینم چی میگی خب!
مردک داد زد: نه با تو کاری دارم نه با این ضعیفه. اومدم دنبال مالی که براش پول دادم. حرف دیگه ای هم ندارم.
بعد رو کرد به من و گفت: فوتت کنم رفتی تا ته طویله. حیف که خوش ندارم با زن جماعت گل آویز بشم.
بعد هم یه پوسخند کثیفی اومد رو صورتش و با یه حالی گفت: تو هم عوض این کارا بیا برو محض کاری که اومده بودی اینجا و کمر اون مشتی را جا بنداز! حتمی اسماعیل که بیاد پولی که بابت خر از من گرفته را میندازه کف دستت. منم بابت این چیزا پول نمیدم اگر نه بیشترش را میدادم!
کثافت از تو کلومش میریخت بیرون. دلم میخواست خفه اش کنم. چپ و راستم را نگاه کردم. چشمم افتاد به چوبی که باهاش خر را میروندن. کنار دیفال طویه بود. خیز گرفتم و چوب را برداشتم. گفتم: پدرسگ بی شـرف قــرمساق. لابد ننه ات این کاره بوده که بهتون به زن مردم میزنی. گمشو از این خونه بیرون تا هوار نکشیدم. اون اسماعیل ککه ورچین هم بیاد بلدم حالیش کنم که دیگه از غلطا نکنه. یالا بزن به چاک.
مردک خنده از رو صورتش پرید. اومد طرفم. گفتم جلو بیای با این چوب ملاجت را میریزم تو دهنت.تهدیدم فایده نداشت. چشماش را خون گرفته بود. همونطور که میومد جلو گفت: مادر نزاییده کسی به ننه ی من بی ربط بگه زنیکه ی هرجایی. حالا حالیت میکنم یه من ماست چقدر کره داره.
چوب را بردم بالا و با همه ی زورم آوردم پایین که بزنم توی سرش. جا خالی کرد و چوب را از دستم کشید. همین که خواستم جیغ و فریاد کنم هجوم آورد طرفم و در دهنم را گرفت . به زور کشوندم توی طویله. هرچی تقلا میکردم فایده نداشت. زورم بهش نمیرسید. انداختم روی کاههای ته طویله. مشتی از تو اتاق هی داد میکشید: حالا بیا ببینم حرف حسابت چیه! چرا بیخود با هم داد و بیداد میکنین؟ لابد اشتباه کرده اسماعیل. حالا بزار بیاد یه توافقی میکنیم با هم ….
همه ی تنم کبود شده بود. نمیتونستم از جام پاشم. صدای مشتی هنوز داشت از تو اتاق میومد. دلم میخواست همین الان میمردم. مرتیکه ی بی همه چیز قرمســاق وقتی خر را از طویله میکشوند بیرون و میبرد رو کرد به من که مث جنازه افتاده بودم اونجا و گفت: نگفتم برای این کارا پول نمیدم!

join 👉 @niniperarin 📚

هنوز نرفته دنیا رو سرم خراب شده بود. دیگه حتی جونی برام نمونده بود که فریادی بزنم یا نفرین کنم. اولش فقط گریه میکردم. یکم که گذشت به خودم اومدم. میدونی خواهر! میگن هرچی سنگه مال پای لنگه! زجر و بیچارگی خودم کم بود، یه زخم هم به نیشترایی که از زندگی خورده بودم تا حالا، اضافه شده بود. راه به جایی نداشتم. خواستم برم امارت خان و اون اسماعیل بی همه چیز را اول حقش را بزارم کف دستش و بعد وادارش کنم جای اون مرتیکه ی دبنـگ را بهم نشون بده! ولی اگه با اون حال برمیگشتم و خان یا فخری منو میدیدن بدتر بود. دیگه بیرون اومدنم از اونجا میشد با کرام الکاتبین و همه ی زجری که کشیده بودم میرفت به باد فنا. یه چیزی انگار داشت تو بدنم شعله میکشید. مث یه اژدهای خفته که یهو بیدار بشه و آتیشش از ته وجودت زبونه بکشه و بخواد همه چی را خاکستر کنه. انگار همونی که همیشه تو سرم صدا میکرد و باهام حرف میزد حالا به هیات یه اژدها داشت از تو تنم سر بر می آورد. اینبار صداش را گوش کردم. اومد و قلبم را سنگ کرد و توش لونه کرد. دیگه بس بود هرچی خودخوری کرده بودم این همه سال. عنانم را دادم دستش. خودش بلد بود بایستی چکار کنه.
پاشدم و اشکهام را پاک کردم و یه تشر زدم به خودم. اژدهای درونم شروع کرد: چرا نشستی زن؟ معطل نکن! راه رفتنی را بایست رفت. اول میری خورشید را میاری. بعد هم یک به یک کسایی که بایست حساب نومه ی اعمالشون را بزاری کف دستشون میزاری! از اسماعیل و این لندهوری که خرت را بُرد بگیر تا برزو و فخری و حتی همایو…..
یه سیلی زدم تو گوش خودم وگفتم: بیخود پای بچه ام را نکش وسط. حساب اون با بقیه ی این بی ناموسها فرق داره! همایون از قصد و با نقشه و حساب ظلم نکرده بهم که حالا بخواد تقاص پس بده. دور این یکی را خط بکش!
صدای مش محسن از تو اتاق میومد که داشت هنوز داد میکشید: پس کجا رفتی همشیره؟ چی شد این یارو؟ چقدر با هم توافق کردین؟ بالابودش را که گرفتی ازش نصف و نصف. البته اشتباه نشه خدای نکرده. میخوام بدم برا دوا درمون. بگم اسماعیل یه چیزی بگیره لااقل کمرم راس بشه!
اومدم از طویله بیرون. داد زدم: چند ماهه به دنیا اومدی مشتی؟ بالابودش را گرفتم. دوبرابر پول خر دراومد. همش مال خودت. من لازم ندارم. فقط بگو گاریها و کالسکه های تبریز تو کدوم گاراجن؟ دیگه خر که ندارم بایست کاروانی برم!
گفت: خیلی دور نیست. همشون دم سرچشمه وا میستن. قبل دروازه قزوین. مگه شب نمیمونی؟
گفتم: چرا میمونم. برای صب پرسیدم.
رفتم یه دول آب از چاه کشیدم و زدم به سر و صورتم و خودمو تکوندم و رفتم سراغ مشتی….

join 👉 @niniperarin 📚

رفتم یه دول آب از چاه کشیدم و زدم به سر و صورتم و خودمو تکوندم و رفتم سراغ مشتی. تو درگاهی ایستادم. به خیال اینکه پول تو دست و بالش اومده، همون یه ذره ضمادی هم که مونده بود را مالیده بود نوک انگشتش و داشت میخزید زیر کرسی که باز نمیدونم بماله به کجاش!
گفتم: اسماعیل کی میاد؟ یه ذره وقت دیگه غروبه.
لحاف کرسی را کشید تا گردنش بالا و گفت: اگه اومدنی باشه بوق سگ که دراومد میاد. هرشب هرشب نمیاد، ولی یه شب در میون روشاخشه. دیشب که نیومده بود، حتمی امشب میاد. اونی که دشت کردی از این یارو، نوش جونت. هرچقدر کَرَمت بود هم بزار سر طاقچه، صبح اسماعیل را بفرستم بره سراغ طبیب دوا بگیره! آخ..آخ…آخ… دیگه این کمر لامصب، کمر بشو نیس برای ما!
این پام را انداختم پشت اون پام و ارسیهام را درآوردم. اومدم تو و رفتم اونور کرسی و لحاف را کشیدم تا گردنم بالا. پاهام را دراز کردم تا وسط کرسی. رسید به استانبولی ای که خاکیشتر توش بود اون وسط. گرم بود، ولی داغ نه. نوک انگشتهای یخ زده ام را چسبوندم بهش. صدای مشتی را از زیر لحاف شنفتم.
مشتی: یه عمر جلودار کاروان بودم. محسن تفنگچی معروف بود. تیر مینداختم خطا نمیرفت. اگه اولیش میرفت، دیمیش حتمی تو سینه ی طرف مینشست. میپاییدم که دزدی چیزی نزنه و بود و نبود مردم را به یغما ببره. یلی بودم برای خودم و اسم و رسمی داشتم. هفت تا تفنگ حسن موسی داشتم و چندتا حمایل. هر دفعه با یکیش میرفتم تو جعده. دفعه ی آخر تو یه درگیری از اسب افتادم و دیگه کمر راست نکردم. حال و روزم شد این. دونه دونه تفنگ و حمایل و فشنگهام را فروختم و خوردم. کاری ازم برنمیومد. بعد هم اسب و حالا هم این خری که مونده بود و دیدیش. گول اسم و رسمم را خورده بودم، سر همین تو فکر زن و زندگی نبودم. آخه این روزا را تو خواب هم نمیدیدم. کی فکرش را میکرد محسن تفنگچی با یه بار از اسب افتادن بشه خونه نشین؟ هیچکی! همین هم که این اسماعیل را سر راه پیدا کردم کار خدا بود. اگه نه کی به دادم میرسید تو این روزا؟
شست پام را از لب استانبولی خم کردم و زدم تو خاکیشترها. نا نداشت دیگه. گفتم: کرسی داره سرد میشه. زغالش سفید شده. حتمی اتاق سرد میشه امشب!
گفت: چوبها را ریخته کنار طویله. هر شب که میومد اسماعیل برام میگذاشت دم دست. امروز نگذاشت. لابد دیده تو هستی!
گفتم: آره هستم. گفتی از کجا بایست برم برای تبریز؟
سرش را از زیر لحاف کشید بیرون و گردنش را دراز کرد. چشمهاش که اینور کرسی خورد به من گفت: سرچشمه! دروازه قزوین!

join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: اسماعیلت حرومزاده بوده. بیخود سر راه نگذاشتنش! ذات و شیر نداشته. اونی که پسش انداخته بوده میدونسته چه جوونوری را داره میزاره کف جعده. خوب شد دخترم را راضی نکردم زنش بشه!
گفت: حالت خوشه همشیره؟ مگه نمیگی دخترت شوور داره تو تبریز؟ بعد هم چه هیزم تری فروخته بهت که همچین میگی؟ اشتباه کرده! جوونه. شایدم راستی حواسش نبوده، عمدی که نمیاد خر را بفروشه به دو نفر! منم که گفتم هرچی کرمت بود از بالابود پول خر برام بزار. ضرر که نکردی داری همچین میگی! نمیخوای هم نزار. نوش جونت! اصلا بزار بیاد اصل قضیه را از دهن خودش بشنفیم شاید جور دیگه ای بوده ماجرا!
پاهام را جمع کردم تو شکمم. تنم سرد بود و سرم داغ. خونم داشت میجوشید و انگار میخواست رگم را چاک بده و فواره کنه بیرون.
همونطور که میلرزیدم گفتم: اشتباه نکرده. طمع کرده.
اونی که تو سرم بود صداش دراومد: خامش نشو. اینم یکی مث اونهای دیگه. همه با هم ریختن رو هم تا تو را تلکه کنن. اصلا از کجا معلوم همشون آدمهای خان نباشن و تو را کرده باشن عروسک خیمه شب بازی خودشون؟
مشتی گفت: داری میلرزی. پاشو اینو از زیر کرسی بکش بیرون آتیش نو بزار توش. خودت هم واستا کنارش نچایی. طول میکشه تا از دود بیوفته. تو که سرمایی هستی چطوری میخوای بری تبریز؟
خودم را جمع و جور کردم. دست انداختم زیر کرسی و استانبولی را کشیدم بیرون و بردم گذاشتم وسط حیاط. یه کوه هیزم آوردم ریختم روش و یه بغل هم پوشال هل دادم زیر چوبها. کبریت کشیدم و ایستادم کنار آتیش. حجمش که زیاد شد رفتم طرف اتاق. مشتی چپیده بود زیر لحاف و تا بیخ لحاف را کشیده بود رو سرش بالا و صدای خرناسه اش بلند بود. برگشتم توی طویله و یه بیل برداشتم. انداختم زیر استانبولی و همونطور که شعله زبونه میکشید از سرش بلندش کردم و رفتم توی اتاق و یکراست گذاشتمش رو سر کرسی. چند تا بغل پوشال هم آوردم و ریختم توی اتاق و در را از بیرون چفت کردم. خورجینم را برداشتم. انداختم رو کولم و زدم از خونه بیرون. چند تا کوچه که رفتم برگشتم و یه نگاهی انداختم پشت سرم. رقص نور شعله هایی که از خونه ی مشتی زبونه میکشید را میشد تو تاریکی شب از چند تا کوچه اونطرف تر دید. صدای همه و داد و بیداد مردم بلند شده بود که داد میکشیدن: آتیش…آتیش….

join 👉 @niniperarin 📚

همینطور بیخود پرسه میزدم و از این کوچه میپیچیدم تو اون کوچه بلکه یکی را ببینم و نشونی سرچشمه را ازش بگیرم. یکی دو بار بعد از اینکه سر نبش پیچیدم و دیدم گزمه داره کوچه ها را گز میکنه زود عقب گرد کردم و راهم را کج. میترسیدم باهاشون روبرو بشم. با این اقبالی که من داشتم بعید نبود همونی که باهاش چشم تو چشم میشم از کسایی باشه که تو امارت خان رفت و اومدی داره یا با خود برزو حشر و نشر.
هرچی بیشتر میرفتم کمتر نشونی از جنبنده ای میدیدم و کم کم داشت سردی هوا بهم نمود میکرد و خورجینم با اینکه چیزی توش نبود سنگین تر میشد و پاهام کم جون تر. چندباری ایستادم و خورجین را از این کول به اون کول کردم. ولی آخرش فایده نداشت. یه جفت جوراب پشمی از توش کشیدم بیرون پام کردم و بالاپوشم هم پوشیدم رو همه ی رختهای دیگه ام. راه افتادم و چشم انداختم تا یه خونه ای که سکوی بزرگی داشت پیدا کردم. خورجین را پهن کردم روی سکو و چمباتمه زدم روش. گفتم میمونم تا سحر. سپیده که زد راهی میشم. اونوقت صبح مسجد و حموم باز بود و بالاخره یکی با دین و ایمون تو این شهر پیدا میشد که بخواد بره غسلی کنه یا نمازی بخونه. از همون نشونی دروازه را میگیرم.
دستهام را چفت کردم تو هم. قوز کردم و هلشون دادم بین پاهام تا گرم بمونه. چشمهام را بستم و به آتیشی که تو اتاق مشتی بپا کردم فکر کردم. حتی فکرش هم گرمم میکرد. هی اونجا جلو چشمم مجسم میشد. پشته ی آتیش و اتاق و پوشالهایی که داشتن الو میگرفتن. ولی اون لحظه ی آخری که مشتی را دیده بودم همونطوری که کز کرده بود زیر لحاف و سرش پیدا نبود از جلو چشمم نمیرفت. لابد حتی نفهمیده چی به چیه! دیده داره میسوزه، چشم وا کرده دیده تو جهنم سردرآورده.
چندباری اومد دلم به حالش بسوزه، ولی همون صدا باز میپیچید تو سرم که قصه ی چی را میخوای بخوری باز حلیمه؟ حقش بود. غم به خودت راه نده که حق اونهای دیگه بدتر از اینه.
هی میخواستم به اون دنیا واگذارشون کنم! ولی باز صدا میومد که بیخود خودتو گول نزن. تو که قراره تو جهنمم با اینا دمخور بشی، لااقل همینور تا دستت میرسه حسابت را باهاشون صاف کن که دلت خنک بشه!…
همینطور داشتم باهاش کلنجار میرفتم که یهو صدایی شنفتم. چشم وا کردم دیدم تو تاریکی یه مرد که میخورد میونه سال باشه جلوم سبز شد. سفیدی عرقچینش تو سیاهی پیدا بود و یه عبای شتری هم رو دوشش. گفت: خواهر، جلو منزل مردم خوابیدی. جای مناسبی نیست. کسی بخواد رفت و آمد کنه یهو تو رو ببینه اینجا خوف میکنه!
پا شدم نشستم لب سکو. چشمهام را گشاد کردم که بهتر ببینم. گفتم: غریبم برادر. مسافرم. میخوام برم تبریز به شب خوردم. مجبورم جایی سر کنم که ولگردهای شب گرد، طمع جون و مالم را نکنن. سحر میرم. فقط جون عزیزت دیگه از اینجا آواره ام نکن که خستگی و سرما امونم را بریده. یکم چشمهام بیاد رو هم و جون بیاد تو پاهام رفتم!
یه چیزی زیر لب پیس پیس کرد و در همون خونه را وا کرد. گفت: بفرما تو خواهر. مهمون من باشین و هم اتاقی سبیه ام تا صبح…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚