قسمت ۸۶۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۶۴ (قسمت هشتصد و شصت و چهار )
join 👉 @niniperarin 📚
پا شد و از اتاق رفت بیرون. یوری شدم و از وسط در که واز گذاشته بود چشم انداختم تو حیاط…
درشت هیکل بود با اندام ورزیده و ریش و موی بلند قهوه ای. چشمهاش روشن بود و یه تمبون تر و تمیز کرده بود تنش با یه کلاه نمدی گرد که درست اندازه ی سرش بود و موهاش از زیرش زده بود بیرون و اومده بود تا روی گردنش. شال کمرش را قایم بسته بود و پاشنه ی گیوه هاش را خوابونده بود. فرز حرکت میکرد و پاش را جوندار و قرص میگذاشت رو زمین. صورتش جدی بود، اما مهربون. مشدی خانوم که باهاش حرف میزد خنده میومد رو لبش. مقبول بود خواهر. یه لحظه پیش خودم گفتم کاش این جای خسرو بود! اگه بود حتمی میشد بهش همه چی رو گفت. اونکه اینقدر گند اخلاق و عنقه که تا حرف بهش میزنی میخواد با اخم و طلبکاری آدمو قورت بده!
مشدی خانوم چند کلوم باهاش حرف زد و اونم سر تکون داد. بعد بلند صدام کرد: زن حاجی! یه دقیقه بیا بیرون.
پا شدم. بیخ چارقدم را سفت کردم، گیسهام رو دادم تو، چادرمو کشیدم رو سرم و رفتم بیرون. مشدی خانوم رو به گرگ آقا کرد و گفت: اینه خاله. زن حاجی…
گرگ آقا سرش را آورد بالا و تندی یه نگاه بهم انداخت و بعد چشماش را ازم دزدید و سرش را انداخت پایین. چشمهاش انگوری بود! گفت: سلام زن حاجی! ایشالا هرچه زودتر مشکلات مرتفع بشه! ما هم کاری از دستمون بریباد دریغ نمیکنیم. شوما هم انگار همین خاله ی خودم! وقتی خاله سفارش کنه یعنی…
مشدی خانوم پرید تو حرفش و گفت: این عباس ما از اول دستش به کار خیر بوده! لوطی مسلکه! چشم میدازه اینور و اونور ببینه کی کارش به بن بست خورده زود خودشو برسونه. ایشالا که اجرش با آقا ابوالفضل.
بعد رو کرد به گرگ آقا و گفت: دیگه همدیگه را دیدین و شناختین. بقیه اش را بعدا خودم میام برات میگم که بایست چکار کنی! دستت هم درد نکنه خاله.
گرگ آقا همونطور که سرش پایین بود گفت: رو چشمم. با اجازه…
خواست بره که مشدی خانوم رو کرد به من و با دستش را گود کرد و هی بالا پایین کرد. اشاره کردم ملتفت نمیشم. بلند گفت: صبر کن خاله. بزار زن حاجی میخواد یه دستخوش بهت بده که ایشالا کار را زود شروع کنی…
از گرگ آقا انکار و از مشدی اصرار. دست کردم یه کیسه در آوردم. موچولی چشمش که به کیسه افتاد دوید و از دستم کشید و رفت طرف ننه اش. مشدی کیسه را از دست موچولی کشید، درش را وا کرد، نصفش را ریخت کف دستش و مابقیش را گذاشت کف دست گرگ آقا!
گرگ آقا یه خدا برکتی گفت و راهشو کشید و رفت. مشدی خانوم گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…