قسمت ۸۶۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۶۳ (قسمت هشتصد و شصت و سه )
join 👉 @niniperarin 📚
صدای بستن در اومد که موچولی کوفت به هم. گفتم: اگه جواب نداد چی؟
چشماش را نازک کرد و با یه حالی نگام کرد. بعد هم خیلی مطمئن گفت: شک داری؟ یعنی چی جواب نده؟ مگه دفعه ی اولمه؟ اگه جواب بده نبود که نمیدادم دست خلق الله! ما نون حروم بهمون نمیاد! اگه صد در صد اطمینون نداشته باشیم نسخه نمیپیچیم برا کسی.
پا شد رفت از سر طاقچه یه کاسه نخودچی کشمش آورد گذاشت جلوم و قبل از اینکه تعارف کنه خودش یه مشتش را ورداشت و همش را ریخت تو دهنش و با انگشت اشاره کرد یعنی بخور! همونطور که دهنش پر بود و به زور میتونست حرف بزنه گفت: اصلا تو با همون کاری که بهت گفتم بکنی مشکلت حله. دیگه دعا میخوای برا چی؟
منم مث خودش با دست اشاره کردم نمیخورم و گفتم: راسیاتش از شما چه پنهون مشدی خانوم، میگن کار از محکم گاری عیب نمیکنه. میخوام چندجانبه باشه که اگه یهویی یکیش جواب نداد اون یکی عمل کنه و خیالم راحت باشه! فکرش را که کردم دیدم تمهید شما کارسازه ولی گفتم بزار چاک کار را محکم بگیرم و واسه همین هم برم پیش دعا نویس، هم جادوگر و رمال، بلکه اگه یکیش از دستم در رفت بعدها حسرت نخورم!
به زور هرچی تو دهنش بود را قورت داد. چشماش یهو گشاد شد. پا شد دوید طرف طاقچه و یه کوزه را ورداشت و همونطوری دهنش را گذاشت سر کوره و قلپ قلپ آب خورد. از دو ور چاک دهنش بیشتر از اونکه بخوره شره کرد و ریخت روی لباسهاش و کف اتاق خیس شد. بوی شاش مونده ی بچه بلند شد و خودش انگار نه انگار. گفت: آب میخوری؟
با سر اشاره کردم نه!
کوزه را گذاشت سر جاش و گفت: آخیش! داشتم خفه میشدم. هر وقت نخودچی میخورم اینطوری گیر میکنه تو گلوم. بایست یه سری به طبیب بزنم سر فرصت. وقت نمیکنم که خواهر! از بس نشستم اینجا کار مردم لَنگ نمونه. در خوه وازیه و هزار تا دردسر! ولی نمیشه، دین مردم میمونه گردنم اگه یه ذره وقت بزارم برم!
گفتم: طبیب نمیخواد! مشتت را کمتر پر کنی دیگه گیر نمیکنه!
چپ چپ مگام کرد و گفت: من تو کار جادو جنبل نیسم. راسیاتش نونش بهم اومد نداره! چند وقتی زدم تو کارش. ولی نحسی داشت برام. همون موقع ها بود که زد و آقای موچولی مرد. خاکش کردی تو همین امومزاده! تو قبر که گذاشتنش و سردی خاک را که دیدم لرزه افتاد به تنم. همونوقت رفتم پای ضریح و افتادم به التماس از آقا و توبه کردم. واسه ی همین دیگه فقط دعا مینویسم. اونم اگه کسی اصرار داشته باشه! ولی یه نفر مجرب برات سراغ دارم. آبجی خودم! ننه ی همین گرگ آقا! جادو جنبلیه، کار و کاسبیش هم بیشتر از من میگرده. میدونی زن حاجی، این مردم عقیده شون سست شده! بیشتر از اینکه به دعا اعتقاد داشته باشن به جادو جنبل متوسل میشن. من خودم هر دعایی میدم دست این مردم، قبلش میرم یه شب تا صبح زیر گنبد، بغل ضریح همین امومزاده وامیستم به دعا و نماز، اذون صبح را که گفتن دعا را مینویسم و میزارم وسط موم و طوافش میدم هفت دور، دور ضریح، بعد میارم میزارم تو خونه که هر کی خواست بهش بدم! ولی چه میشه کرد؟ ایمان که سست باشه مردم جای اینکه بیان اینور امومزاده، میرن اونور! من چشمم بایست به در سفید بشه تا یکی بکوبه به در، اونور صف میکشن جلوی خونه ی آبجیم برا وقت گرفتن! البته سوء تفاهم نباشه زن حاجی! قضیه ی تو فرق میکنه! یه راست از اول نرفتی سراغ اون…
همین موقع صدای در خونه اومد که واز شد و یکی داد زد: خاله! کارم داشتی؟
موچولی به دو اومد دم در اتاق و همونطور که نفس نفس میزد گفت: ننه آوردمش. گرگ آقا اومد!
زنک همونطور که نشسته بود سر جاش داد زد: قدمت به چشم خاله. وایسا تو حیاط حالا میام…
بعد هم رو کرد به من و گفت: میرم دو کلوم باهاش حرف بزنم. از همینجا تو اتاق خوب وراندازش کن. البته قیافه اش خاطرت میمونه!
پا شد و از اتاق رفت بیرون. یوری شدم و از وسط در که واز گذاشته بود چشم انداختم تو حیاط…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…