قسمت ۸۶۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۶۰ (قسمت هشتصد و شصت )
join 👉 @niniperarin 📚
یه چشم گفتم و از اتاق زدم بیرون….
دم در عمارت هنوز دو قدم نرفته بودم که مسلم دربون صدا کرد. برگشتم. گفت: ببینم خاتون، خبریه؟
گفتم: چطور؟
هنوز دستش آویزون گردنش بود. گفت: صبح که برزو خان اونجوری از عمارت رفت، بعدش هم که خسرو خان، حالا هم که تو! غلط نکنم باز خبریه!
گفتم: آره! خبریه. میخوای بیای؟
جای دستش را گل گردنش درست کرد و گفت: هان. چرا که نه؟ چه خبر هست؟
گفتم: تو میدون دارن چوب نیمسوخته حواله ی فضولها میکنن! دارم میرم تماشا! میخوای بیا تو هم وایسا تو صف جا نمونی! زیاده. به تو هم میرسه!
رنگش شد مث لبو و شروع کرد بد و بیراه گفتن. داشت برمیگشت طرف عمارت. صداش کردم. برگشت. کارد میزدی خونش در نمی اومد. گفتم: عوض فضولی و سرک کشی تو کار این و اون حواستو جمع کن. خان شنفته بوده یه غریبه دور و ور عمارت میپلکیده. یه پسره جوون. غیرتی شده رفته دنبالش بگرده. خسرو هم تا فهمید رفت دنبال خان. تو هم دوتا چشمتو بکن چهارتا و مراقب باش. بپا اینورا پیداش شد زود خبر بیاری به سحرگل خانوم بگی یا به خودم. البته اگه میخوای یه پات هم مث دستت آویزون گردنت نشه. اگر هم دلت برای چوب فلک تنگ شده که در کـون وازی در بیار و یه گوشت را در کن و یکیش رو دروازه و وایسا به من بد و بیراه بگو. خود دانی!
رنگش پرید و شروع کرد اینبار به خودش بد و بیراه گفتن و گفت: من بی پدر خاک بر سر مث سگ شبانه روز دارم اینجا پاسبونی میدم. همچین کسی که میگی ندیدم. سگ استراحت داره که من ندارم! مگه اینکه این بی ناموسی که میگی وقت خلا رفتن اومده باشه و هر غلطی خواسته کرده و رفته. والا به پیر به پیغمبر من غریبه ندیدم این دور و بر. ریدم توی این بخت و اقبال که هر اتفاقی که میخواد بیوفته درست میزاره من وقتی رفتم تو مستراح میوفته! مگه باور میکنه برزو خان؟ حالا هرچی قسم و ایه بیارم که بابا من رفته بودم دست به آب…
گفتم: چته حالا زدی به کولی بازی؟ هنوز که فلکت نکردن. عوض این حرفا چشات را خوب وا کن کسی را دیدی مشکوک خبر بده زود.
همینطور که باز داشت زیر لب غر غر میکرد رفت چوبش را آورد گرفت تودستش و نشست همونجا بیرون در و تکیه داد به دیفال. راه افتادم.
دم در امومزاده که رسیدم از همون بیرون یه سلامی دادم و یه فاتحه خوندم و عذر خواستم ازش که بابت گرفتاری نمیتونم الان برم تو آستانه ی مبارکه به پابوس. ولی از همونجا نذر کردم که اگه همه چی به خیر و خوشی و خوبی پیش رفت، اون کیسه پولی که از خسرو گرفتم را ببرم و یه جا بندازم تو ضریح!
یه گدا اونور در نشسته بود و یه زنک هم اینور در امومزاده، درست روبروش و هرکی میرفت تو یا میومد بیرون شروع میکردن به دعا و ناله و گدایی و دستشون را پیش خلق الله دراز میکردن. همونهایی بودن که قبلا ضعیفه نشونیشون را داده بود.
نگاه کردم به در خونه های دور امومزاده. یه در سبز بیشتر نبود که خوب هم تو چشم بود. رفتم جلوش و سه بار در را زدم. زن و مرد گدا برگشتن و جفتشون خیره شدن بهم. مرد خندید و زن سری تکون داد. زن از همونجایی که بود داد زد: خدا عاقبتت را به خیر کنه. بد جایی میری! مرد از همون دور دستش را دراز کرد و گفت: سهم ما یادت نره زن حاجی! ایشالا سفید بخت بشی!
در وا شد و رفتم تو….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…