قسمت ۸۵۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۵۷ (قسمت هشتصد و پنجاه و هفت )
join 👉 @niniperarin 📚
گفتن صبح آفتاب که افتاده لب چینه سوار اسب شده و تک و تنها بی اینکه بگه کجا میره زده از عمارت بیرون!
گل بود خواهر، به سبزه هم آراسته شد! میدونستم رفته سراغ گلین. به بهونه ی اون یه هووی دیگه آورده بود سرم و بازم سیری نداشت. چشمش پی اون بود. رفته بود که خودش هم پیدا کنه و بیاره. اومدیم ثواب کنیم این وسط که گلین را فراری دادیم تازه کباب شدیم. یه سرخر دیگه هم اضافه شد. گفتم بهت که اقبال نداشتم. یه نمونه اش همین. خفت و خواری و خر حمالیش مال من بود و عیش و نوش و کیفش مال برزو و زنهاش! بدتر از همه اینها، این بود که اگه دستش به گلین میرسید و پیداش میکرد، با اون همه وجناتی که اون پدرسوخته داشت، برزو دیگه چشم دیدن توران آغا که ترگل و ورگل هم بود رو نداشت، چه رسه به من که سن و سالی ازم گذشته بود و یه شیکم برای خودش زاییده بودم و به اندازه ی ده تا شیکم هم زیر بار زندگی تو این عمارت کوفتی! چیزی ازم نمونده بود دیگه خواهر!
یهو چشمم افتاد به در عمارت که خسرو با کالسکه ی مخصوصش وارد شد! هر وقت با سحرگل جایی میرفت یا اونها را جایی میفرستاد، سوار این کالسکه میشدن. فهمیدم رفته و زنش را از خونه ی آقاش برگردونده. کالسکه وایساد و اول بچه ها با سر و صدا پریدن پایین و بعدش هم سحرگل با ناز و افاده پاش را گذاشت رو زمین. خسرو آخر پیاده شد. یه دادی سر بچه ها زد و اونها هم بی اعتنا به آقاشون دویدن یه ور حیاط به بازی و دنبال هم کردن. سحرگل بهادر را از بغلش گذاشت زمین و فرستادش پی اون دوتای دیگه که تو سر و کله ی هم بزنن و خودش نگاش را دوخته بود به طبقه ی بالای عمارت. حتم داشتم که خسرو قضیه زن جدید آقاش را براش تعریف کرده و اونم داره به اتاق مادر شوور جدیدش نگاه میکنه که یه طورایی بهش بفهمونه کی زودتر اومده تو این خونه و خانوم خونه کیه! بایست موش میدووندم بین این دوتا و مینداختمشون به جون هم تا بتونم کار خودمو پیش ببرم! ولی قبل از همه ی اینا بایست نمیگذاشتم که گلیین برگرده، که اگه برمیگشت نه تنها این دوتا که خونه ی خودمم رو آب بود!
رفتم تو حیاط و یه خنده ی زورکی انداختم رو لبم و سلام کردم به سحرگل! کار هرگز نکرده! اونم نمیدونم چطور ولی خودش یه طورایی حالیش شده بود که با من بسازه براش بهتره، تا بخواد با توران آغا که یه طورایی حکم هووش را داشت بریزه رو هم!
زیر چشمی یه نگاه به بالا انداختم. دیدم توران آغا داره از پشت ارسی سرک میکشه و فضولی میکنه! نه اینکه دیده باشم، ولی میدونستم حتمی همینطوره!
سحرگل گرم گرفت باهام و ماچ و بوسه کرد. منم خوش اومدی و جاخالی بهش گفتم و یکم تک و تعارف بهش کردم که اگه کاری داشت بهم بگه. اونم با جون دل قبول کرد. میدونستم که میخواد صدام کنه بعدا و ته و توی کار و اتفاقات اینجا را ازم در بیاره. منم از خدام بود!
خسرو که از اول با سگرمه های تو هم زل زده بود تو دهن من همه ی حواسش به این بود که یهو چیزی نگم به زنش. چاق سلومتیمون که تموم شد با سحرگل، خسرو زود اومد جلو و گفت: خیلی خانوم را معطل نکن دایه! چند وقتی نبوده میخواد بره یه سری به زندگیش بزنه!
سحرگل فهمید که دیگه نبایست بایسته و اجبارا راه افتاد و خسرو هم دنبالش راه افتاد که یه طوریکه سحرگل نبینه زدم به دستش و اشاره کردم بمونه کارش دارم. سحرگل را تا دم پله ها برد و خودش برگشت. با سر اشاره کرد هان؟
گفتم: کار مهمی پیش اومده!
دستش را کرد پر شالش و یه کیسه پول درآورد و دراز کرد طرفم. گفت: بسه؟ با اینقدر حل میشه؟
گفتم: خاک تو سرت! خیال کردی پول میخوام؟ زندگیت داره آوار میشه رو سرت. هرچی رشته بودی داره پنبه میشه، اونوقت پول میخوای به من بدی؟ بخوره تو سرت…
خواست کیسه را برگردونه که از دستش کشیدم. با بی میلی گفت: چه خبره باز دایه؟ گرفتی پولو؟ تموم شد؟
گفتم: آقات از سر صبح زده بیرون. دیروز گفت میره دنبال اون دختره گلین که هر طوری شده پیداش کنه. میخواد برش گردونه. گفت تا کوه قاف هم رفته باشه میرم و پیداش میکنم. پاش برسه تو این خونه جای تو و زنت و اون دختره که آوردی زن آقات کردیش تو طویله اس. همین. گفتم که در جریان باشی!
رنگش پرید و دو دستی زد تو سرش. گفت: مطمئنی؟
گفتم: خودش با زبون خودش بهم گفت.
معطل نکرد. دوید چندتا آدمهاش را صدا کرد، تفنگهاشون را حمایل کردن و اسبهاشون را زین و از عمارت زدن بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…