قسمت ۸۵۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۵۵ (قسمت هشتصد و پنجاه و پنج )
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: چی شده مگه؟
گفت: هیچی، باد سر دلشو میزده که هرچی کلفت و نوکر داره خان بایست رد کنه، اون هر کی رو خودش خواست بیاره! گفته اطمینون ندارم به هیچکی!
شستم خبردار شد که یه کاسه ای زیر نیمکاسه است. حتم داشتم خسرو و توران آغا یه زد و بندی با هم کردن و خسرو سر اینکه منو از عمارت بیرون کنه و از گردن خودش واز، به توران گفته همه را یکجا بفرستن برن که من ظنم نره کار اونها بوده. هفت خطی شده بود این خسرو برای خودش. من احمق اگه میدونستم این مار زاده، افعی میشه، اونوقتی که ننه اش تجدد خواه شده بود، کون لخت میگشت و هوای فرنگ زده بود به سرش و میخواست خسرو را بفرسته از اینجا بره، سنگ که نمینداختم جلو پاش هیچ، یه چیزی هم نذر میکردم که زودتر بره! ولی چه میشد کرد خواهر؟ کف دستمو که بو نکرده بودم.
ننه مشتی گفت: از من میشنفی تو هم خودتو سنگ رو یخ نکن. اگه دستت به چیزی میرسه وردار بزار تو بقچه ات و یه جایی رو زیر سر بزار برای بعد از این!
یه نگاه به دور و بر کردم، یه خمره ترشی اونور بود، ورداشتم دادم دستش و گفتم: اینم بزار تو کیسه ات. خیالیت نباشه. شهر هرت که نیس. خان بایست امر کنه به این کار که اونم بعید میدونم. این همه آدم اینجا هست. اون دگوری تازه رسیده هم بزاره یه ذره عرقش بچاد، بعد بخواد فضولی کنه تو کار و بار خان و عمارتشو و آدمهاش.
خوشحال زغالهای کیسه اش را خالی کرد و خمره را گذاشت جاش و انگار دلخوریاش یادش رفته باشه گفت: خدا از دهنت بشنفه. از روزی که دیدمت میدونستم تو با بقیه فرق داری. من برم اینها رو یه جا بزارم و برگردم تا شوم که میرم خونه با خودم ببرم. تو هم اگه چیزی جمع و جور کردی و نخواستی بری، بده من ببرم ثواب داره!
کیسه اش را کشید به کولش و تندی از مطبخ رفت بیرون. منم یه راست رفتم سراغ برزو خان. توی امارت نبود. سراغ گرفتم گفتن رفته توی آلاچیق پشت حیاط. فخری خدا بیامرز خیلی وقتا اونجا مینشست. حتم کردم به یاد فخری توران آغا را ورداشته برده اونجا. رفتم سراغش. تنها بود. لم داده بود رو مخدع کف آلاچیق و دوتا پنج سیری کذاشته و کنار دستش و یه سینی کباب جلوش و چشماش نیمه واز بود و تو حال خودش، فارغ از بود و نبود دنیا داشت کیف میکرد. پیدا بود بعد از زن گرفتنش خوشی بدجوری زده زیر دلش.
رفتم جلو و گفتم: انگار زن جدید خوب بهت ساخته. کیفت کوکه و لپات گل انداخته! غمت نیس…
اخمهاش را کشید تو هم و پیدا بود که از شنفتن صدام همچین خوشش نیومده. بی غیرت حتی چشماش را واز نکرد. همونطور که یه پر کباب گذاشته بود گوشه ی لپش و میجوید گفت: همیشه سر به زنگاه میرسی حلیمه! حتمی ننه ام دوستت داشته! بیا یه سیخ بگیر بکش به نیش که آبداره…
بعد هم زد زیر خنده و شروع کرد قهقهه زدن.
گفتم: ننه ات اگه بود همین سیخ را فرو میکرد بهت برزو خان که گوش به زنگ حرف و توطئه ی زن تازه ات که هنوز دهنش بو شیر میده نباشی که آبروی تک و طایفه ی هرچی خان هست رو بردی. چشماش قد تغار وا شد و نیم خیز شد روی مخدع.
گفت: برخرمگس معرکه لعنت که خوشی را به آدم نمیبینه. باز مث زنبور خلا اومدی بالاسرم ویز ویز کنی و تو حالم بزنی؟ باز چه مرگت شده که با توپ پر اومدی روزمونو به گند بکشی؟
دستم و قرص ردم به کمرم و گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…