قسمت ۸۵۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۵۴ (قسمت هشتصد و پنجاه و چهار )
join 👉 @niniperarin 📚
برگشت و با اخم و تخم گفت: چته چشم سفید؟ خوبی به تو نیومده. بو کشیدی اومدی اینجا که چی؟ این کیسه هم زغال توشه، شوم بچه هام نیس که بخوای پخش زمینش کنی. خیر نبینی ایشالا. اونشب سر گشنه گذاشتیم زمین. چشت ور نداشت یه شب شکم سیریمون رو ببینی!
گفتم: چی میگی ننه مشتی؟ همیشه ی خدا از یه چیزی شاکی ای. من که صدبار گفتم دستت درد نکنه، هزار بار هم گفتم ببخشین برای اون شب. فرداش هم که جاش را بهت دادم که دست خالی نری و از دلت درآوردم. یادت رفته دعاهایی که بهم کردی؟ همون شب هم که بود و نبود قیمه ها رو از رو زمین جمع کردی ریختی تو بقچه و کشیدی به کولت…
گفت: که همونم چشمت پی اش بود و به ما ندیدی! از رو زمین جمع کردم سر اجبار بردم خونه بخوریم ریگ توش بود، یه دندون مونده بود برام یادگاری، اونم خورد شد و رفت! دیگه همون یه ذره قوت لایموت هم از گلوم پایین نمیره. همه چی را بایست مث مرغ درسته قورت بدم! درسته هم پس بدم. گوشت نمیشه به تنم. میبینی که لاغر شدم! من بمیرم کی میخواد شکم یتیمام را سیر کنه؟
گفتم: ننه مشتی بد قلقلی نکن. ما که تا یادمون میاد تو هیچی دندون نداشتی. نداشته هات رو ننداز گردن من. بعدش هم تو با این سن و سالت مگه هنوز بچه صغیر داری؟ توی پیری زاییدیشون؟
چشماش گرد شد و گفت: فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره. به تو دخلی نداره چندتا شکم زاییدم و کی زاییدم! اصلا براچی سر راهمو گرفتی؟ سلام گرگ بی طمع نیس. میخوای راپورتت را بدم به خان؟ کارتو ول کردی اومدی اوستا چسکی منو میکنی که چی؟
گفتم: برا من تیارت نیا ننه. کسی قرار باشه راپورت بده اون منم که بدم آمار مطبخ را بگیرن، اونوقت ببینم بایست راپورت همین کیسه زغالت را بدم که داره از تهش روغن میچکه یا نه!
زود کیسه را گذاشت زمین و دور و ورش را گشت یه تیکه آستری پیدا کرد بست ته کیسه که پیدا نباشه. با اخم گفت: زود بگو ببینم چه مرضته از کار و زندگی وازم کردی.
گفتم: میخوام ببینم این چند روز کی ناشتایی و ناهار برده برای خان و اون عروس جدیده؟ چه خبر بوده اونجا؟ من اینور عمارت نبودم این دو سه روز بی خبرم از اوضاع!
یه نگاهی به دور و برش کرد و گفت: چطور؟ چیزی شنفتی؟
اینو که گفت فهمیدم خبرایی بوده. اگه نه وقتی خبری نبود خودش شروع میکرد با نفرین و ناله از اول تا آخرش رو تعریف کردن.
گفتم: یه چیزایی به گوشم خورده. صحت و سقمش را خبر ندارم.
منو کشید کنار و یواش گفت: هیچی. زنک از راه نرسیده داره یه کارایی میکنه! معصومه که رفته ناهار ببره یواشکی شنفته. شهربانو داشته با خان شرط میکرده که بایستی خسرو خان را از این عمارت بیرون کنه!
گفتم: خب شرط کنه! چه اتفاقی میوفته؟ بعدش هم خان که زیر بار حرف این نمیره!
گفت همین دیگه. آخه فقط شرطش این نبوده. نمیبینی هول و ولا افتاده تو دل همه؟ حرفای دیگه ای هم هست که به صلاح هیچکی نیست. حتی منو تو. نمیبینی من به قدر وسعم بار کردم زیر این زغالها و دارم میرم پی کارم!
گفتم: چی شده مگه؟
گفت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…