قسمت ۸۵۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۵۳ (قسمت هشتصد و پنجاه و سه )
join 👉 @niniperarin 📚
زل زدم تو چشماش و گفتم: پس تو هم همچین برای رضای خدا و خشنودی آقا نیومدی اینجا! دلالی. دلال محبت و محنت، توأم!
گفت: هر رقمی میخوای اسم بزاری بزار. هر فکری هم میخوا بکنی بکن. ما قصدمون رضایت خداست و بس! به قول نمیدونم کی بود، یا توی کدوم روضه بود که میگفت ما اومدیم برای وصل نه فصل. همین و بس. تو هم دوست داشتی کارت که راه افتاد شیرینی مارو بده، نداشتی هم مهم نیس. نیتم بوده به حرمت همین مجلس، کار یکی را راه بندازم که میندازم. تو هم فکرات را بکن. خواستی، نشونی میدم بهت خبرم کن.
خواست بلند بشه. گفتم: رو چه حساب بایست بهت اطمینون کنم؟
گفت: رو حساب همین مجلسی که توشی الان و هوویی که پاش رو گذاشته بیخ زندگیت. میتونی بزاری کم کم پاش را فشار بده و نفست را بگیره. میتونی هم پاش را پس کنی و شوورتو مال خود.
خواست بره. گفتم: نشونیت؟
گفت: چفت امومزاده یه در چوبی سبزه. کوبه ی مردونه اش کنده شده. اگه اومدی سه بار پشت هم در میزنی. نه کمتر، نه بیشتر! خونه باشم میام بیرون…
پا شد و رفت.
پشت بندش منم زدم بیرون از مجلس. پیاده برگشتم کل راه رو و همش تو فکر بودم. بد فکری نبود. مرگ یه بار شیون هم یه بار. حتی اگه آخر کار بر فرض زن یکی مث اون گدای دم امومزاده هم میشد بعض این بود که بخوام اینطوری تا کنم با کارای برزو. ولی همچین خشک و خالی هم نمیشد. بایست زهرم را به خودش و اون توران آغا میریختم و بعد هر اتفاقی میخواست بیوفته. دیدم قبل از اینکه بخوام برم سراغ اون ضعیفه که کار یادم داده بود، بهتره ببینم مزه ی دهن برزو چیه! تهش میخواست بگه طلاقم میده دیگه.
بهترین راه این بود که بپیچم به پر و پای توران آغا. اینطوری هم دل خودم خنک میشد، هم کـون خسرو میسوخت، هم خان کفری میشد و طلاقم میداد!
پام که رسید تو عمارت رفتم تو مطبخ و پی تازه عروس بالا اومدم. همیشه آخرین و داغ ترین اخبار رو میشد تو مطبخ از دهن کلفتها شنفت! پیگیر بودن! ننه مشتی یه کیسه زغال گذاشته بود رو کولش و داشت از مطبخ میرفت بیرون. صداش کردم.
برگشت و با اخم و تخم گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…