قسمت ۸۴۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۴۸ (قسمت هشتصد و چهل و هشت )
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: دلت خوشه خواهر. رفتم تو امارت که برزو را ببینم و دق دلی دیروز را تو سرش خالی کنم که دیدم دست اون هووی دگوری تازه از راه رسیده را گرفته و انگاری که اول چلچلیش باشه برزو خان، بطری به دست یه قلپ میره بالا و بعد هم شعر از خال لبش میخونه. پیدا بود دیشب خوش بهش گذشته! بدبخت نمیدونست این دم بریده و خسرو، خرش کردن و خال انداختن در اونجاش و یه بوف شوم نشوندن لب بومش. وگرنه جای اینکه کبکش خروس بخونه، روضه ی برزو راه انداخته بود حالا. چشمش کور. میدونی کل مریم، از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، دیگه دلم به حال و روزش نمیسوخت. لیاقتش همین شغال زردنبوی استخونی بود که دودمان برزو و اون آقای خدا نیامرزش خان والا را به باد بده. چقدر جفا کردن در حق بقیه و علی الخصوص من. بعضی وقتا که خیلی از دستش جری میشدم به اون روزی فکر میکردم که با زغال از قلعه فرار کردم. در حق اونم جفا کرده بود. شما که غریبه نیستین. به خودم میگفتم اگه اون بلا را سرش نیاورده بود و از مردی نینداخته بودش بلکه همون روزا بیخیال برزو شده بودم و با زغال رفته بودم. حتی بعدترش به اینم راضی بودم که کاش زغال بود، حتی ناقص. ولی چه کنم که خودم باعث و بانی شدم که اون طفلک….
بغض کرد و دیگه هیچی نگفت.
گفتم: خدا از سر تقصیرات همه مون بگذره ایشالا.
شاباجی گفت: ایشالا به حق پنج تن نفست حق باشه کل مریم و تو این وقت و ساعت دعات بگیره که من یکی طاقت اون روز و پا صراط را ندارم. روسیاهیم همه مون خواهر!
حلیمه یه آهی از ته دل کشید. رو کردم بهش و گفتم: بعدش هم چی داری میگی خاتون؟ اینها فکراییه که کوره واسه کلاهش میکرد. مگه خودت نگفتی چشمت دنبال مال و منال برزو بود اون روزا؟ صدتا بهتر از زغال هم پیدا میشدن به چشم ور نمیداشتی. حالا دیگه آبیه که ریخته و عمریه که رفته. نشستی غصه ی چی رو میخوری؟
گفت: والا خواهر همون روزا دیگه بیخیال برزو و اون توران آغا که حالا شده بود شهربانو و خسرو شدم. چند روزی رفتم تو لاک خودم و بس نشستم تو اتاق خودم بالاسر چاهی که فخری توش بود و وقت و بیوقت دیگه با اون درد و دل میکردم. آخه دیگه کسی را نداشتم. مجبور بودم. هرچی باشه هووی مرده بهتر از زنده است. میشه دو کلوم باهاش اختلاط کرد. حرف که نمیتونه بزنه و باعث دلخوریت بشه. اجبارا فقط بایست گوش کنه.
تا اینکه بعد از سه روز یکی از این زنهای هم روضه ای، اومد دنبالم و جویای احوال شد که نگرانت شدم دیدم چند وقته پیدات نیس تو مجالس. دیگه قول ازم گرفت که فرداش بیاد با هم بریم خونه ی سراج الدوله که زنش سفره ی حضرت ابوالفضل انداخته بود. گفت ضرر نمیکنی خاتون. به هر حال آقا باب الحوائجه. هیچی هیچی که برات نداشته باشه دو قطره اشک میریزی دلت وا میشه. ولی ایشالا که حاجت روا بشی و گره از کارت واز بشه. دیدم پر بیراه نمیگه. اینقدر دلم گرفته که به اندازه ی دوتا محرم اشک واسه ریختن دارم. قبول کردم.
فرداش گفتم درشکه چی منو رسوند اونجا. خیلی شلوغ بود. چادرم را کشیدم تو روم و رفتم تو، یه گوشه ی دنج تو زاویه پیدا کردم واسه خودم نشستم همونجا که کسی را نبینم آشنا. از همون اول که مجلس شروع شد، بی اختیار اشکم در اومد و وسطهای مجلس که شور و حال پیدا کرده بود دیگه زار زار اشک میریختم. تو همین اوضاع یهو شنفتم که بغل دستیم گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…