قسمت ۸۴۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۴۶ (قسمت هشتصد و چهل و شش )
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو رنگش پرید. گفت: بی عقلی نکنی دایه! میخوای چکار کنی؟ وسط دعوا که حلوا خیرات نمیکنن. یه چی گفتی یه چی جواب شنفتی. من که اندازه ی خودم دارم! ولی یه کاری نکن که مجبورت کنه دمت را بزاری رو کولت و بری، که اونوقت فردا جای کلفت خان و دایه ی بچه اش، میشی گدای در خونه اش!
گفتم: هان؟ تا حالا که خوب رجز میخوندی. هنوز حرفی نزدم که زرد کردی و دستو تو رفتی. تا نرسیده یه کلوم، ختم کلوم، زود آره و نه اش را معلوم کن. خیال باطل کنی و با اون زنک که تازه شده زن آقات بخواین چوب لا چرخم کنین همه چی را میزارم کف دست آقات. حالیت شد؟
خان رسید و اومد جلو. نگاه کردم به خسرو. لال شده بود و جوابمو نداد.
برزو گفت: هان؟ چه خبره اینجا؟ گذاشتی رفتی که خبر بیاری. باز غیبت زد؟ اونی که میگفتی را پیداش کردی؟ معلوم شد کی بوده؟ به حرفم رسیدی بالاخره یا باز هنوز میخوای بگی دختره…
پریدم تو حرفشو گفتم: پیگیر همون قضیه بودم برزو خان که خسرو خان از راه رسید و حرفمون گل انداخت…
نگاه کردم به خسرو. براق شده بود بهم و چشماش هی داشت گشاد تر میشد. خودمم ترسیده بودم ولی محض اینکه خسرو خیال نکنه دست رو تو رفتم و علی الخصوص که حالا با اون توران دگوری زد و بند کرده بود، بخواد از فردا به پر و پام بپیچه، ادامه دادم: به هر حال یه چیزایی هست که شما هم بایست در جریان باشین. نمیشه همینطوری خشک و خالی و بی خبر، هر ننه قمری که از راه رسید رو بیارین تو عمارت و بخواین…
خسرو پرید تو حرفم و همونطور که خیره تو چشام نگاه میکرد سرش رو تکون داد و گفت: آره، راست میگه دایه! حرفشو قبول دارم!
خان گفت: روشن حرف بزنین ببینم چی میگین. چی رو قبول داری؟ کدوم ننه قمر اومده؟ نکنه گیین…
بالاخره خسرو میدون را خالی کرد. جونم راحت شد و یه باری از رو دوشم کم. گفتم: به خسرو خان گفتم قضیه اون دختره تمیز کار تالار که اومد از قول شما خبر آورد سر به زنگاه که برم تو اون عمارت. میگه دیدمش ولی نمیشناسم. نمیدونه کی آورده بودش اینجا محض کلفتی!
درسته خسرو خان؟
خسرو با تعجب سر تکون داد: درسته!
گفتم: بعید نیس هر کی بوده محض خرابکاری و سر و گوش آب دادن اومده بوده. چه بسا اون عروس فراریت فرستاده بودتش محض موش دووندن تو کار شما و بی آبروگی!
برزو رفت تو فکر و ساکت شد. حتم داشتم تو دلش داره حسرت گلین را میخوره که چطور از دستش در رفت.
خسرو گفت: ولی نگران نباشین. هر کی بوده و هر چی بوده خودم پیگیرش میشم! برزو هیچی نگفت و راه افتاد طرف عمارت. خسرو هم همونطور که نگاش را از من ور نمیداشت با اخم و تخم دنبالش رفت که خیالش تخت بشه دنبال برزو نمیرم و حرفی بهش نمیزنم.
فرداش صبح علی الطلوع اومدم از اتاقم بیرون که برم توی عمارت اصلی که یهو دیدم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…