قسمت ۸۴۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۸۴۳ (قسمت هشتصد و چهل و سه )
join 👉 @niniperarin 📚
دروغ میگفتن. یک هفته ای بود که اون دختره تو این عمارت کلفتی میکرد. حالا همه شون زده بودن به حاشا.
نمیتونستم چیزی را ثابت کنم. لااقل الان. رفتم یه گوشه ای تو حیاط و یله شدم یه کنار تو تاریکی و شروع کردم به حال و بدبختی خودم گریه کردن. چند دقیقه ای نگذشته بود که یکی از پشت صدام کرد: چرا اینجا نشستی دایه؟ چته؟ امروز یعنی خیر سرمون جشن به پا بوده تو این خونه، نشستی به ناله؟
خسرو بود. اومد جلوم وایساد. یه حس عجیبی داشتم. از یه طرف دوستش داشتم و از یه طرف میخواستم سر به تنش نباشه! بچه ام بود، ولی تا حالا نشده بود مث پسرم باهاش حرف بزنم. از حال روز خودش و زن و زندگیش بپرسم، یا یه وقتایی مث الان باهاش درد دل کنم. آدم پسر میزاد که وقت بی پناهیش مث حالی که الان من داشتم پشتش باشه، ولی برای من بود و نبودش باهم توفیری نداشت. اگه نبود دلم غرص تر بود تا حالا. یه آن به خودم گفتم این همه سال مراعات حالش رو کردی که زندگیش خراب نشه، چی شد؟ زندگی خودت به باد رفت و عاقبتش شد این که حالا پسرت برات هوو پیدا کنه و اون دختره که معلوم نیس با هم چه سر و سری داشتن را ببنده به بیخ ریش آقاش محض منافع خودش! ندونسته جفا کرده در حقت. اگه میدونست حتمی دست و دلش نمیرفت به سیاه بختی ننه اش!
گفتم: دست رو دلم نزار ننه. پیاده که از سواره خبر نداره!
گفت: اصلا چند روزه کارات عجیب غریب شده دایه. مث این رختی که پوشیدی! یا امروز که آقام داشت پی ات میگشت و نبودی! بعد هم که اومدی پریشون اومدی. یه طورایی یاد اون روزا میوفتم که دست به سرم کردی و خورشیدو شوور دادی و داغشو به دلم گذاشتی…
نگاش کردم. هنوز بعد از این همه سال یادش نرفته بود اون روزا رو. میشد از چشاش خوند که کینه مونده تو دلش.
دیگه نتونستم تو دلم نگه دارم. حالا که خودم بودمو خودش. بایست بهش میگفتم و خودمو خلاص میکردم.
گفتم: اشتباه میکنی ننه. خورشیدو من شوور ندادم. همه ی این سالها بهت نگفتم که کینه ی مسببش را به دل نگیری. موندن و نموندن خورشید دست من نبود. همینطوری که اگه منم رضایت میدادم باز توفیری تو کل ماجرا نداشت. تو و خورشید نمیتونستین زن و شوور باشین!
گفت: نه دایه. بیخود داری خطات را میندازی گردن یکی دیگه که از سر خودت وا کنی. میخوای بگی من بچه ی خان بودم و خورشید بچه ی تو. برای همین نمیتونستی بدیش به من و از این حرفا، یا بهونه ی شیر دادن به منو بکنی …
گفتم: نه ننه. ورای این حرفاس. شما دوتا عقدتون حروم بود!
گفت: میگم که حالت خوش نیس دایه! وقتی صیغه ی محرمیت میخوندیم دیگه چه حرومی؟ نکنه حلال خدا را هم میخوای حروم کنی برا من چون پسر برزو خانم؟
یه نفس عمیق کشیدم و بعد آروم گفتم: بالا میرفتی و پایین میومدی نمیشد خسرو خان! چون خورشید آبجیت بود. همونطور که من ننه اتم!
خسرو براق شد بهم و با چشمهای دریده اومد جلو و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…