قسمت ۵۳۶ تا ۵۴۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و سی و شش)
join 👉  @niniperarin 📚

تو بدتر از آقامی! اگه آقام منو انداخته تو سیاهچال تو خورشید را پرت کردی وسط جهنم. گمشو بیرون!
اون حس و حال منو نسبت به خودش ملتفت نبود. حق بهش میدم. ولی دلم شکست خواهر. حقم نبود این همه بی مهری. هر کی جای من بود میرفت و پشت سرش هم نگاه نمیکرد. میگفت بزار بمونه اون تو، اگه آدم نشه لااقل دلم که خنک میشه! ولی چه کنم. خودت مادری میدونی اصل کلومم چیه. عالم و آدمم جمع شن نمیتونن دوست داشتن یه ننه را، اون حسی که تو به بچه ات داری را ازت بگیرن.
برگشتم. اومدم کاسه و بشقابهای شکسته را از رو زمین جمع کنم بریزم تو مجمع که اشکم دراومد. نمیدید تو تاریکی. اگر هم میدید براش مهم نبود. گفتم دلم را بزنم به دریا و همه چی را براش تعریف کنم. اینجا نه چشم تو چشمیم و نه حرفمون به گوش کسی میرسه. لااقل میدونم اینطوری حسرت به دل نمردم!
همونطور که صدام میلرزید گفتم: میدونی چیه خسرو خان…
موندم مردد باز که بگم یا نگم. ننه ام خدابیامرز میگفت: حرفم وقت داره! اگه سر وقتش زده نشه، بعدش دیگه بیفایده اس. نگفتنش بهتر از گفتنشه. بایستی خیلی سال پیش خط و ربطم را با خسرو و برزو رو میکردم. حالم از خودم بهم میخورد خیلی وقتها از اون کــون ترسی ای که از خودم نشون داده بودم. همش فکر آخر عاقبت خودم و همایون را کردم. آخرش هم شد این. اگه تا عقلش نمیرسید سنگهام را با بقیه واکنده بودم حالا نه خورشید رفته بود اسیری نه همایون افتاده بود تو این مخمصه.
صداش مبهم از تو اون شکاف تو دیفال زد بیرون: هی خسرو خان خسرو خان نکن. نمیخوام ببینمت یا صدات را بشنوم. حالیت میشه؟ دست از سرم بردار. بزار این تو به حال خودم باشم. نمیخوام ریخت هیچکی را ببینم…
اون حرفی که میخواستم بزنم را خوردم. گفتم: لحظه ی آخر بود اومدم برای خداحافظی. نخواستم دل چرکین باشی ازم. دارم میرم خورشید را برش گردونم. کسی خبر نداره. تو هم اگه خوبیش را میخوای حرفی نزن به کسی تا برنگشتم! فقط بدون اگه دارم میرم و میام محض خاطر خودته و بس که اندازه ی بچه ام دوستت دارم.
آروم شده بود از حرفم انگار. از صداش پیدا بود. گفت: راست میگی یا باز داری شیره سرم میمالی؟
انگار صداش از تو خود دیفال میزد بیرون. نگاه کردم. تو اون تاریکی برق چشماش که اومده بود و چسبیده بود به دیفال از تو شکاف دریچه پیدا بود.
اگه تاریک نبود همه ی غصه ی دنیا را که از تو چشمام داشت میریخت بیرون و سر میخورد پایین و نم زمین را بیشتر میکرد میتونست ببینه. گفتم: دروغم چیه خسرو خان؟ اسباب سفرم را محیا کردم. فقط دهن لقی نکنی که آقات بفهمه نمیزاره برم دنبالش!
یه آهی کشید و برق چشماش از تو شکاف محو شد. راه افتادم که برم. صدام کرد. گفت: ننه حلیمه!
دلم هری ریخت. سالها بود از وقتی بزرگتر شده بود به این اسم صدام نکرده بود. برگشتم. نتونستم خودم را نگه دارم. صدام لرزید. گفتم: جان ننه. بگو چی میخوای؟
گفت: قبل رفتن اون لالایی را که ظهرای تابستون، توی پشه بندی که وسط باغ میزدیم برای منو و خورشید میخوندی را میخونی؟ سرده اینجا. خوابو از چشم آدم میگیره. میخوام قبل اینکه بری فکر کنم ظهر تابستونه و توی پشه بندیم. میخوام تا تو هستی و خیال خورشید و گرمای تابستون، خوابم ببره!
نشستم روی پله. چشمام را بستم و شروع کردم خوندن.
لالالا عزیز کبک مستم
میون کبک ها دل بر تو بستم
تموم کبک ها رفتن به بازی
من بیچاره پابست تو هستم

join 👉  @niniperarin 📚

از پله ها که اومدم بالا یه راست رفتم سراغ اسماعیل ککه ورچین. هنوز مشغول بود. تا چشمش بهم افتاد اومد جلو. گفت: باز چی شده ننه؟ هنوز به ساعت نمیخوره که از اینجا رفتی بیرون. گفتم که میبرم. اینقدر هول نباش. یک بار دیگه بیای و بری سر و کله ی میرآخور پیدا میشه فکر میکنه جای کار داشتم خاک بازی میکردم. مجبورم میکنه کار فردا را هم امروز بکنم. منم راسیاتش کمر نمونده برام، از بس بیل زدم زیر پا این حیوونکیا. کاری نداریم که ما کلا تو فامیل از کمر اقبال نداریم. عموم هم همین کمرش خونه نشینش کرد. یه روز داشت ….
پریدم تو حرفش: چقدر پر چونگی میکنی اسمال. وقت تنگه. کار عجله ای شده. بایست همین الان برم…
گفت: خب الحمدالله. وسیله هات هنوز سر جاشه. نبردم. یعنی نشده که ببرم. اونوقت تا حالا که رفتی و اومدی، دیدی من از این تو بیرون بیام؟ نیومدم دیگه! حالا وایسا یه جایی که تو چشم نباشی اگه این بابا اومد، من میرم برات میارم خرت و پرتهات را.
گفتم: تنهایی که نمیتونم. راهو بلد نیستم. بایست بیای همرام…
بیل تو دستش را تکیه داد به دیفال و بعد دست به سینه وایساد. چشمهاش را دروند و گفت: حرفایی میزنی ننه حلیمه. این وقت روز تو کی دیدی من بتونم از این تو در بیام که حالا دفعه دومم باشه؟ نشده این کار. خودتت باس بری. نشونی را که دادم بهت قبلا.
گفتم: من تا حالا از اینجا بیرون نرفتم. یه بار رفتم که گم شدم و با در به دری تونستم برگردم. یه تکه پا بیا منو برسون و برگرد. میرآخور هم نمیاد تا اونوقت.
گفت : از کجا معلوم؟ مگه علم غیب داری؟ اومدیم همین الان سر رسید اونوقت…
گفتم: نترس. نمیاد. مث اینکه من از احوال داخل امارت باخبرمها. خان فرستاده بره دنبال حشم بگرده. حالا حالا برنمیگرده.
نمیدونستم. الکی گفتم بهش که قبول کنه. کف ارسیهاش را مالید رو پیزورهایکف طویله و راه افتاد طرف کاهدون. گفتم: میرم چادر چاقچورم را بردارم تا تو اونها را میاری. تو زودتر برو بیرون امارت یه جایی وایسا که اومدم بیرون ببینیم. با هم بریم شک میکنن!
رفام طرف کلبه و یه چارقد بستم به کمرم و چادرم را هم انداختم سرم و راه افتادم. دم در امارت پاییدم ، وقتی مسلم حواسش پرت قلیونش شد فرز زدم بیرون. نمیدونستم چپ بایست برم یا راست. همینطور پیچیدم به یور و راست شکمم را گرفتم و رفتم جلو. صدای سوت اسمال را که شنفتم دیدم درست رفتم. خورجین را انداخته بود رو دوشش. تا دید که دیدمش راه افتاد. منم پشت سرش. چند دقیقه ای تو این کوچه و اون کوچه پیچید تا رسید دم یه خونه طاق ضربی کوچیک. از بیرون بیشتر میخورد طویله باشه تا خونه. خورجین را گذاشت زمین و ایستاد. گفت: همینجاس. یه دقیقه وایسا حالا میام. دورخیز کرد و دوید و جفت پا زد و خودش را از سر دیفال کشید بالا. پرید تو حیاط و کولون در را از اونور وا کرد.
گفت: نترس. مش حسین راه نمیتونه بیاد. نه اینکه نتونه. چون کمرش درد میکنه تا بیاد در را واکنه یه صبح تا شوم طول میده. بیا تو…
رفتم. همین که میرفتی تو حیاط اینورت، دست راست طویه بود و چفتش یه مستراح. روبرو هم یه اتاق. داد کشید: سلام عمو حسین! منم. خوف نکنی. اومدیم دنبال خر. تو طویله را نگاه کردم. یه خر پیر لم داده بود کف طویله و زیر شکمش پر پهن شده بود. پیدا بود خیلی وقته به دردش نرسیدن. اسمال خورجین را گذاشت گوشه حیاط. گفت: من دیگه بایسن برم. یهو میرآخور بیاد روزگارم را سیاه میکنه نباشم. رفت دم در اتاق. یه چیزی گفت و اومد. قبل از اینکه از در بره بیرون گفت: خیالت راحت، عمو حسین قابل اطمینانه. عموی خودمه. یه نفسی تازه کن بعد راهی شو.
اینو گفت و در را کوفت به هم. صدای پاش که میدوید از تو کوچه میومد که دور میشد….
join 👉  @niniperarin 📚

خونه حالت نیمه مخروبه داشت و پیدا بود خیلی وقته کسی به دردش نرسیده. یه صدای ناله ی خفیفی از تو اتاقی که بعد رفتن اسماعیل، حالا نیمه باز مونده بود میومد. رفتم طرف اتاق. یه مردی که همچین پیر هم نبود اما تکیده شده بود دارز به دراز افتاده بود گوشه ی اتاق. خوابیده بود رو زمین و یه پشتی کبره بسته زیر سر تاسش تا کرده بود و پاهاش را گذاشته بود رو سر کرسی. لای در ایستادم و سلام کردم. چشمهاش را که پیدا بود از درد تنگ کرده، دوخت به من و گفت: خوش اومدی آبجی. بفرما تو. دم در خوب نیس.
گفتم: خیلی ممنون. مزاحمت نمیشم مشتی. مسافرم. عزم سفر کردم. راه طولانیه. دیر برم، دیرتر میرسم از اونور. عجله ایه!
یکم خودش را تکون داد و پای راستش را آروم و با احتیاط از سر کرسی بلند کرد و شروع کرد به آخ و اوخ کردن و دیگه چشماش را کلا بست تا وقتی که پاش را جمع کرد تو شکمش و از اون بالا آورد پایین. بعد دوباره لای چشماش را وا کرد و گفت: عجله کار شیطونه آبجی. از من بشنو و تو زندگیت هیچ وقت عجول نباش. اگر نه مث من میشی. عجله زمین گیرم کرد! حالا بیا تو یکم گرم شو اول.
با اکراه رفتم تو. دل تو دلم نبود که زودتر بزنم از این شهر بیرون تا هنوز برزو یا کس دیگه ای از غیبتم تو امارت بویی نبرده. راستش دلم به حالش سوخت. دیدم ناکار شده و زمین گیر. حالا یه دقیقه که اومدم اینجا یه کاسه آب بدم دستش.
اون یکی پاش را هم از سر کرسی آورد پایین و گفت: با کاروان میری؟ اصلا کجا میخوای بری؟
نشستم اونور کرسی. گفتم: نه تنها میرم. خر را خریدم برای همین کار. با کاروان که بری باید مطابق اونا راه بری. منم نه اینکه عجله دارم….
پرید تو حرفم: کجاش مهمه. کاروانش مهم نیس.
گفتم: تبریز. میرم پی دخترم. اونجا شوور کرده!
با هزار زور و آه و ناله خودش را دمر کرد و بعد انگار که رفته باشه سجده چمباتمه زد و عقب عقب ماتهتش را فرستاد زیر کرسی. بعد هم لحاف کرسی را کشید تا بیخ گردنش. گفت: هوووووه. این همه راه میخوای بری تا تبریز؟ اونم با خر؟ تک و تنها؟ مگه مغز خر خوردی تو این فصل؟ سرما سیاهت نکنه، گرگ پاره ات میکنه وسط راه. تازه حیوون هم که همرات باشه بدتر. گرگ هم پاره نکنه طرار هست سر گردنه. با شوورت میرفتی لااقل!
صداش زیر لحاف خفه شده بود. گفتم: شوورم دستش بنده! نمیتونه بیاد. منم بیقرار خورشیدم، دخترم را میگم، نمیتونم تحمل کنم. بایست برم.
گفت: هر طور خود دانی آبجی. ما یه عمری تو این جعده ها رفتیم و اومدیم آخرش هم عاقبتمون شد اینی که میبینی. از دار دنیا همین الاغ برام مونده بود که گفتم اسماعیل ردش کنه برای پول دوا درمونم. قدیما طبیبها برای رضای خدا یه کاری میکردن لااقل. حالا تا برق پول را نبینن نگات هم نمیندازن تا چه رسه به دوا دادن. قربون دستت آبجی این دوای من کنار کرسیه بده دستم!
یه قوطی کنار کرسی بود. برداشتم و دستم را دراز کردم. گرفت تو همون حال درش را واکرد و انگشتش را چرخوند توی قوطی. یه چیزی مث روغن اومد رو انگشتش. دستش را برد زیر کرسی و شروع کرد مالیدن به خودش.
گفت: اینم تموم شد. از امشب چطوری با درد سر کنم دیگه خدا میدونه. این پسره هم نکرد بره برام از اینها بگیره. هی میگه میرآخور نمیزاره. حالا توام اگه میخوای بری بزار فردا صبح سحر راه بیوفت. اینطوری به شب میخوری گم و گور میشی. پیداست که راه بلد نیسی.
گفتم: آره بلد نیستم. ولی چاره چیه؟
گفت: بمون امشب، صبح یادت میدم چکار کنی!
گفتم : من باید….
گفت: بیخود نه تو کار نیار. پاشو ببین این پسره تو مطبخ چیزی گذاشته بمونه یا همه را ریخته تو اون شکم کارد خورده اش! نشین منو نگاه کن. وخی!
پاشدم از اتاق اومدم بیرون…

join 👉  @niniperarin 📚

پاشدم از اتاق اومدم بیرون. راست میگفت. داشت عصر میشد و اگه میخواستم الان راه بیوفتم تو شب جعده را گم میکردم. همینطوری توی شهر هم میرفتم گم و گور میشدم چه رسه به بیرون شهر. دیدم حرفش همچین بی ربط هم نیس. یه امشب این بابا را تحمل کنم و صبح سیاه سحر بزنم بیرون بهتره.
رفتم تو مطبخ. غیر از یه کوزه روغن و دو سه تا کنده ی نیم سوز و خاکستر چیز دیگه ای نبود. روغن را برداشتم و اومدم سراغ خورجین خودم. بقچه ی نون را درآوردم، سه تا نون از لاش کشیدم بیرون و رفتم تو اتاق.
گفتم: غیر روغن چیز دیگه ای نبود. ببخشین که تو خورجینم غیر نون چیز دیگه ای پیدا نمیشه. وقت نشد بار و بنه کنم درست و حسابی!
گفت: همین هم غنیمته. نبود سر گشنه میگذاشتیم زمین. سر تاقچه یه کیسه نمک هست با یه پیاله شادونه. بیار بزنیم به روغن یه طعمی بگیره. اینطوری بی مایه فطیره!
آوردم. گفتم: خورد و خوراک چکار میکنی بقیه روزا تنهایی؟ چیزی برات نمونده تو خونه!
به زور و با هزار تا ناله خودش را از زیر کرسی کشید بیرون و پشت به من تکیه داد بهش. گفت: همین اسماعیل هر وقت بتونه شومی، دم سحری، وقتی که گیر نباشه میاد یه سری بهم میزنه، قوت و غذای خودش را میاره برام. ناهار یا شومش را یه وعده میکنه، یکیش را هم میاره برای من. باز دستش خیر داره. کس دیگه ای بود میگذاشت همینجا بمونم تا بوی الرحمانم بلند بشه.
یه تیکه نون کندم، زدم تو روغن و نمک و شادونه ریختم روش دادم دستش. هنوز نگذاشته تو دهنش ، قورتش داد!
گفتم: باز به اون. حواسش به عموش هست. تو این دوره زمونه بچه به آقا و ننه اش رحم نمیکنه! چه رسه بخواد عموش را ضفت و رفت کنه!
یه نصف نون از سر کرسی برداشت و یه لقمه گرفت اندازه دوتا کف دست. زد تو روغن و هل داد تو دهنش. دهنم واز مونده بود که چطور میتونه دهنش را این هوا وا کنه و نون را به این قد و قواره توش جا بده. کم مونده بود خفه کنه خودشو. مث از قحطی دراومده ها بود. بعد هم یه مشت شادونه گرفت جلو دهنش و لقمه را که داد پایین شروع کرد شادونه ها را زبون زدن! گفت: بهم میگه عمو. عموش نیستم ولی. بچه که بود تو یه سفر بین راه گذاشته بودنش. اگه من نمیرسیدم جون به در نمیبرد. دو روز بود چیزی نخورده بود. بیحال کنار جعده افتاده بود. به دادش رسیدم و با خودم آوردمش اینجا. رو به راه که شد جلد خودم شد. موند و شد وردستم. وقتی علیل شدم و افتادم گوشه ی خونه، سر همین که بالا سرم باشه رفت تو طویله ی خان مشغول شد. باز به معرفتش!
به صرافت که افتادم دیدم چیزی از نونها نمونده. روغن را هم اندازه صنار تهش گذاشته بود. رفتم بقچه نون را آوردم گذاشتم رو سر کرسی. گفتم: این باشه اینجا. من تو راه یه چیزی گیر میارم. گشنه نمیمونم.
گفت: دستت درد نکنه آبجی. بالاخره اسماعیل میاد. یه چیزی میاره برای خوردن. نگرونش نباش!
شکمش که سیر شد خزید زیر کرسی و شروع کرد به آه و ناله کردن. که یهو در را زدن. گوشش را تیز کرد و گفت: این که اسماعیل نیس! اون اصلا در نمیزنه. بعد هم خیلی وقته کسی در این خونه نیومده! وخی ببین کیه….

join 👉  @niniperarin 📚

هول ورم داشت و دلم ریخت. گفتم نکنه خان بو برده و آدمهاش را فرستاده دنبالم. اگه اینجا تو خونه ی یه مرد غریبه پیدام میکرد دیگه همون یه رشته ی بینمون هم میبرید. رسوای عالمم میکرد و هزارتا حرف نامربوط میبست بهم. گفتم: مشتی خودت برو در را وا کن. من نمیتونم. میترسم شوورم باشه و جنجال به پا کنه!
اخمهاش را کشید تو هم و گفت: مگه شوورت خبر نداره که میری؟
گفتم: نه به اون شکلی که خیال کنی. قصه اش درازه. حالا وقتش نیس. پاشو زیر بغلت را میگرم تا دم در. خودت در را وا کن!
زد به شامورتی بازی و گفت: مگه نمیبینی حال و روزمو. اگه جونش را داشتم و کمر تا دم در رفتن داشتم که خیر سرم میرفتم مستراح. لگن نمیگذاشتم گوشه ی اتاق! واجب تر هم بود تا رفتن و در خونه را وا کردن!
طرف پشت در سرتق بود. مدام میکوبید و کم مونده بود پاشنه در را از جا در بیاره! هربار که میکوفت به در بیشتر هول می افتاد تو دلم. داشتم زهره ترک میشدم. این مردک هم تا میومد یه تکون به خودش بده هزارتا آه و ناله میکرد و صد تا صدا ازش در میرفت.
گفت: معلوم نیس چه خبرشه. لابد همون شوورته که اینطوری با غیظ در را میکوبه. هیکل داره؟ قلدره؟ نکنه بیاد خِر من علیل را بگیره؟ آش نخورده بشه و دهن سوخته؟
دیدم کــون ترس تر از این حرفاس. گفتم: بیخود خوف نکن. کاری به تو نداره. مگه آدم قحطه که بیاد گیر به تو بده؟ همینکه ببینه جون جم خوردن نداری خودش تا ته ماجرا را میخونه! میفهمه کاری ازت نمیاد.
اینو که گفتم خودش را بیشتر به درد و مریضی زد و گفت: همینطوره! پس برو وا کن درو.
گفتم: صدات که علیل نیس، کمرته! تو داد بزن کیه من میرم پشت در. اون باشه که در را وا نمیکنم!
چندتا آخ و اوخ و سرفه کرد و بعد داد زد: کیه؟ درو از جا در آوردی. چته همچین لگد میکوبی تو در؟
رفتم بیرون. یه صدایی که نمیشناختم از پشت در اومد. مرد بود. گفت: خونه ی مش محسن همینه؟
مش محسن داد زد: آره! چی میخوای؟
صدا از پشت در اومد: منو اسماعیل فرستاده. اینجا را نشونی داده!
مش محسن از تو اتاق سرک کشید و نگاه کرد به من. گفت: شوورته؟
گفتم: نه. به اون نمیخوره صداش. ممکنه آدماش باشن!
گفت: وقتی نشونی اسماعیل را میده یعنی امنه. برو واکن ببین چی میگه. بلکه یه چیزی داده باشه بهش بیاره.
رفتم و در را با احتیاط وا کردم. یه گنده ی ریشو پشت در بود. منو که دید نگاش را دزدید و سرش را انداخت پایین. گفت: سلام آبجی. از طرف اسماعیل اومدم. با مشتی کار دارم. در را وا کردم گفتم: بفرما تو. خودش نمیتونه بیاد.
اومد تو و از همونجا توی حیاط داد زد: سلام مشتی. اسماعیل خرت را فروخته به من. پولش را گرفته دیروز. پیغوم فرستاده قبل از غروبی بیام ببرمش!
چشمهام گرد شد از حرفش…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚