قسمت ۵۳۱ تا ۵۳۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و سی و یک)
join 👉  @niniperarin 📚

پسره ناخلفه….
آشوب شدم. چشمام سیاهی رفت و دیگه مابقی حرفش را نشنفتم. ناخواسته اشکم سرازیر شد و شروع کردم به زنجه مویه کردن و واویلا سردادن. حال خورشید را میفهمیدم. از اونجا مونده شده بود لابد و از اینجا رونده. یه طورایی مث خودم. شایدم بیشتر از اینکه دلم به حال اون بسوزه، داشتم برای خودم زاری میکردم. خورشید انگار شده بود آینه ی تمام نمای خودم. یه آینه ی دق. بداقبال تر از من و مظلوم تر. نمیدونستم میتونه از پس این پسره، احد، که حالا شده بود شوورش بر بیاد یا نه! من هم سن اون که بودم سرد و گرم زیاد چشیده بودم، ولی خورشید اولین باری بود که از اینجا زده بود بیرون و یهو رفته بود لا دست شوور و آدم شوور. مظلوم بود این دختر!
فخری یه پیاله دستش گرفته بود و همونطور که با انگشت داشت همش میزد آورد جلو دهنم. گفت: حالا تو هم بد به دلت راه نده. روغن ریخته را که نمیشه جمع کرد! دیگه کاریه که شده. یه قلپ از این بخور…
قندآب تو کاسه را هورت کشیدم. گفت: همش از ندونم به کاریه! اگه من اینجا بودم اونوقت…
همش خنده های خورشید جلو چشمم بود و انگشتری که از همایون گرفته بود و بعد هم چشمهای ملتمسش توی کالسکه وقتی داشت ازم دور میشد. دیگه برام مهم نبود که دختر فخری بوده و ظلم آقاش کارش را به اینجا کشوند.
گفتم: دستم به دومنت خانوم. میخواستم نگذارم بره. لحظه ی آخر پشیمون شدم! میبنی؟ این زخم رو صورتم جای شلاق اون سورچی بی پدره که داشت خورشیدمو میبرد. زد. نگذاشت دستم بهش برسه. حالا هم میرم برش میگردونم. فقط یه اسب و کالسکه بهم بدین تا برسونم خودمو تبریز. گاری هم باشه طوری نیس. همین که یه مرکبی باشه بتونم برم بیارمش یه عمر دعاگوتم.
فخری مث اینکه خواسته باشه فقط دل منو آشوب کنه و بعدش دیگه حرفهای من انگار براش شده بود باد هوا، با بیخیالی گفت: والا من که از خدامه تو بری دخترت را بیاری. ولی بعید میدونم خان همچین اجازه ای بهت بده. هر چی باشه الان دختر تو شده عروس حاج ایوب و اون پادرمیونی کرده برای این وصلت. باهم چشم تو چشمن اینا. تو بخوای بری آبروی برزوخان کم و زیاد میشه این وسط. اول سینه هات را زدی و حالا میخوای تازه روضه بخونی؟! اگه دلم هم بخواد حتی محض دلسوزی که همچین کاری بکنم، نمیتونم. خان بفهمه خلقش برزخ میشه و زندگی خودمو سیاه میکنه…
دیدم زنیکه علی اویار نیس. اشکهام را پاک کردم و پاشدم. محکم بی اینکه صدام بلرزه گفتم: هر طور صلاح میدونین خانوم. نمیخوام شما هم بیفتی تو معذورات. اگه اسبی، خری، چیزی بهم بدین منت گذاشتین، اگه هم ندین که پای پیاده میرم!
به اینجا که رسید خودشو زد به کر گوشی و انگار که نشنفته باشه، همونطور که یه رخت نو داشت تنش میکرد گفت: اینو تازه برام از فرنگستون آورده آبجی کاترین. دومنش را ببین چه چین واچین قشنگی داره. خوشگله، نه؟!
سری تکون دادم و از اتاقش اومدم بیرون. یک پول مینداختم کف دست خیرا… ککه ورچین لابد یه خر از تو طویله برام جور میکرد که خودمو برسونم تبریز…

join 👉  @niniperarin 📚

همه ی شب تو فکر خورشید بودم و بلایی که ممکن بود به سرش بیاد. مونده بودم برم یا نرم. آخه دیگه مث قدیما نبودم خواهر. مث اون وقتی که زغال را رو کار کردم و باهاش از قلعه فرار کردم. دل و جیگر داشتم اونوقتا. حالا دیگه سنی ازم گذشته بود و شده بودم محافظه کار و ترسو. دل و دماغ اون روزا را هم نداشتم. سابق مث یه کَل نر از تو کوه و کمر میتازوندم و از دیفال صاف میرفتم بالا. اما حالا چی؟ جونش را نداشتم همین دو قدم راه کلبه تا اتاقم توی امارت را برم. همینکه دو قدم ور میداشتم نفسم در میومد و به هن هن میوفتادم. علاوه بر اون، کلی راه بود تا تبریز. هوا هم رو به سردی بود و جعده های بیرون شهرم که خودت میدونی آبجی. گرگ توش زیاد بود و بدتر از گرگ آدمیزاد. اونی که تو این سرما وسط جعده باشه حتمی ریگی به کفششه!
همش این فکر و خیالا بود که از تو کله ام دم به دقیقه رد میشد و آروم و قرار را ازم گرفته بود. دیگه شب که میشد و تو رختخواب اشکم که در میومد ناله و نفرین را سر میدادم به جون فخری که ایشالا قرار از زندگیش بره که آرامشم را ازم گرفت. نحس بود این بشر. دست خودش نبود. اونوقتی که از شکم ننه اش افتاده بود رو خشت خداوند عالم داده بود نافش را با سق سیاهی و فکر خراب بریده بودن و عوضش یه پیشونی فراخ بهش داده بود.
چند روزی را به همین منوال صبر کردم و شومم را صبح میکردم با ناله و روزم را شوم، با حرفای نامربوط فخری! دیگه کم کم داشتم عادت میکردم به حال روز و بدبختی خودم تا اینکه یه روز، صلات ظهر که خورشید تو فرق آسمون بود، تازه قیمه کوفت کرده بودم و داشتم از تو مطبخ میومدم بیرون که یهو همایون جلوم سبز شد. از اون روزی که اومده بود به داد و بیداد و فحش و فضیحت گویی ندیده بودمش دیگه.
همچین که بچه ام را دیدم دل تنگم آروم گرفت یکم. ولی چه میدونستم اومده باز آشوب به پا کنه و کک بندازه به وجدانم و دوباره بیقرارم کنه.
اول هیچی نگفت و براق نگام کرد و رک شد تو صورتم. گمون کردم ملتفت جای شلاق که رو صورتم حالا پینه بسته بود شده و دلش سوخته میخواد یه حالی ازم بپرسه و یه غلط کردمی بگه بابت اون حرفایی که از دهنش دراومد اون روز. ولی چی بگم خواهر. باز اومده بود با توپ پر و سرسنگین که حرف بارم کنه و عقده هاش را خالی. نمیدونستم اینقدر کینه ی منو ورداشته! به آقابزرگش رفته بود. خان والا. اونم کینه هاش شتری بود. اصلا معروف بود به این.
اولش یکم نگاش کردم و حض کردم از دیدنش. سرش را انداخت پایین. هیچی نگفتم و راه افتادم. ولی یهو زد به سرش و پشت سرم راه افتاد و هرچی لیچار بود بارم کرد. شنفته بود از اون ننه ی قلابیش-فخری- که پسر حاج ایوب آدم حسابی نیس. معلوم بود که نخود تو دهن اون فخری دم دمی نمیخیسه. همایون هم تا شنفته بود حالش شده بود برزخ و راه افتاده بود و اومده بود سراغ من. دیگه اینقدر گفت و واگفت که کم مونده بود برگردم و شلال کنم تو دهنش. ولی خودمو نگه داشتم.
هرچی از دهنش دراومد بارم کرد. بعد که رفت دوباره ریختم به هم. دیدم دیگه موندن جایز نیست. محض خاطر پسر خودمم که شده و پاک کردن کینه اش بایست برم دنبال خورشید. اگر نه یه عمری چپ میره و راست میاد و حرف بارم میکنه. بعدش هم اگه خان می افتاد میمرد و همایون خان من میشد جانشینش اونوقت بود که یه دقیقه هم نمیگذاشت اونجا بمونم.
رفتم سراغ اسماعیل ککه ورچین و گفتم یه خر برام جور کنه. گفت آمار طویله را میرآخور باشی داره. اما یه آشنا داره که خرش را میخواد بفروشه. پیره ولی جون داره برا راه رفتن.
پولش دادم و گفتم خر را برام بگیره. ولی تا خودم نرفتم سراغش بزاره همونجا تو طویله ی اون بابا بمونه. خرج کاه و یونجه اش هم میدم تا وقتی که برم بگیرم ازش. قبول کرد. عصری بود که اومد سراغم و گفت که کار را کرده و همه چیز رو به راهه…..

join 👉  @niniperarin 📚

عصری بود که اومد سراغم و گفت که کار را کرده و همه چیز رو به راهه. رفتم کلبه ام و هرچی مایحتاج سفر بود را جمع کردم ریختم تو یه بقچه که همچین تو چشم هم نباشه موقع رفتن. اگه بار و بنه ام به چشم میومد مسلم دربون همونوقت راپورتم را میداد به برزو خان و هر چی رشته بودم پنبه میشد. یه چند تا جوراب پشمی و یه جفت گیوه ی اضافی هم برداشتم. نون را میشد آدم نخوره ولی سرما را نمیشد کاری کرد.
صبح علی الطلوع خورجینی که بسته بودم را برداشتم، بعد هم رفتم تو مطبخ و چند تا دونه نون بستم تو بقچه و رفتم طرف در. مسلم دربون هنوز سگهاش را باز نکرده بود از اونجا و دروازه ی امارت بسته بود. نمیشد اینطوری رفت بیرون. فکرم رفت به راهی که بلقیس بهم نشون داده بود یه روز. ولی باز ترسیدم گیر اون مرتیکه ی استخوونی بیوفتم و دیگه به تبریز که نرسم هیچ، تازه یه کاری هم دستم بده. دفعه ی پیش هم با هزار زور و زحمت و در به دری از دستش در رفته بودم. اینبار اگه منو میدید بهم رحم نمیکرد. این شد که بار و بندیلم را یواشکی بردم گذاشتم زیر بافه های کاه تو کاهدون و برگشتم تو کلبه.
آفتاب که افتاد رو خرند رفتم سراغ اسماعیل ککه ورچین. داشت زیر حیوونها را تر و تمیز میکرد. چشمش که به من افتاد بیل را گذاشت زمین و انگار کار خلافی میخواد بکنه چپ و راستش را پایید و اومد جلو.
گفت: هان ننه حلیمه؟ چه خبر؟
چپ نگاش کردم و گفتم: به ننه ات بگو ننه، من که هنوز همسن اون نشدم همچین صدام میکنی!
گفت: والا ننه ی ما هنوز پسرش را که زن نداده هیچ، شوورش را هم لا خاک نکرده. تو که ماشالا یه دختر شوور دادی و همین روزا میشی ننجون و چند وقت دیگه بایست بیایم شیرینی خورونش! دیگه دختر هم نداری خدارا شکر که خودم بگیرمش و ننه ی منم بشه ننجون!
یا بامچه زدم تو پهلوش. خندید. گفتم: زبون نریز، زبون دراز. چرت و پرت هم نگو. حوصله ام نمیکشه به شوخی.
گفت: رو چشمم. حالا چکار داشتی؟ نکنه اومدی دنبال خرت؟ نشونیش را که دادم بهت دیروز. برو ازش بگیر.
بوی تند شاش و پشگل اسبها و قاطرهای اونجا داشتم حالمو بد میکرد و نفسم را بند می آورد. گفتم: نه. زوده حالا. میگیرم ازش به وقتش. میخوام باز یه زحمتی بندازم گردنت. یه مقدار خرت و پرت بردم گذاشتم زیر بافه های کاه. روش هم پیزور ریختم معلوم نشه. تا میرآخورباشی ملتفتشون نشده، سرت خلوت که شد، ببر همونجایی که خر را بستی. به یارو بسپار اگه شد امروز، نشد تا فردا حتمی میرم ازش میگیرم. فقط بند را آب ندی که خان بفهمه تو هم پات گیره این وسط.
لب و لوچه اش را یوری کرد و گفت: دستت درد نکنه خاتون! یعنی خیال کردی ما دهن لقیم؟
گفتم: نه. همینجوری محض احتیاط و محکم کاری گفتم که حواست بیشتر جمع باشه!
راهم را کشیدم و اومدم بیرون. صدام کرد. ایستادم دم در طویله. یه بقچه آورد داد دستم. گفت: ما اینجا غیر از اینها چیز دیگه ای دستمون را نمیگیره. پشگل ماچه الاغه اعلاس. دوای هر درده. بگیر پیشت باشه.
گفتم : دستت درد نکنه اسماعیل. شاید به یه کاری اومد. بزار ور همون چیزایی که بهت گفتم. تو بقچه نزاری فقط نون توشه!
خندید. گفت رو چشمم ننه حلیمه! تا ظهر رسوندمش خونه ی مش محسن.
بعد هم دوید طرف کاهدون….

join 👉  @niniperarin 📚

بعد هم دوید طرف کاهدون.
داشتم میرفتم طرف اتاق مهموندار باشی که باز همایون را دیدم. داشت با معلم زبون فرنگیش میرفت برای تعلیم زبون خارجه. چشم تو چشم شد باهام. هنوز غیظ داشت و تنفر و تاثر، توأم از چشماش میریخت بیرون. سرم را زیر انداختم و رفتم. منتظر بودم هر لحظه برگرده و یه درشت و گنده ای باز از دهنش در بیاد. چیزی نگفت. تا رسیدم دم اتاق برگشتم. سرش زیر بود و قدم به قدم معلمش میرفت و پیدا بود که حواسش جمع حرفای اون نیست. رفتم تو اتاق. نمیدونستم چطور بایستی میفهموندم بهش که خواسته اش یه چیز نشده. اگه برزو معرفت میکرد و بهش میگفت همه چی حل بود. ولی اونم رو خودخواهیش بعید میدونم تا آخر عمر همچین بلایی را به جون میخرید. حاضر بود قربونی بده، حتی به قیمت تاروندن بچه هاش ولی این کار را نکنه.
نشستم دم پنجره مقرنس و از پشت شیشه های رنگی چشم دوختم تو حیاط. چیزی نگذشته بود از وقتی که خورشید تو قاب این شیشه ی فیروزه ای بهم پشت کرده بود و رفته بود و من کاری براش نکرده بودم. همیشه از این تو دنیای اونور قشنگتر مینمود، ولی همینکه یکی از تکه های شیشه می افتاد و اونورش به حال عادی نمایون میشد تازه میفهمیدی که اصلا اینقدری که از اینجا پیداست دنیای بیرون خوشگل نیست.
همونطور زل زده بودم تو حیاط که یهو همایون اومد تو قاب کوچیک فیروزه ای و با صدای- وایسین خسرو خان! خسروخان!-درست وایساد همونجایی که خورشید یه روزی ایستاده بود. رحیم اومد توی قرمزی پنجره ایستاد و شروع کرد با همایون حرف زدن. همایون قلم تو دستش را شکوند و پرت کرد یه طرف. داد زد: دیگه نمیخوام یاد بگیرم. زبون به کارم نمیاد. اصلا نمیخوام برم فرنگستون. چرا حالیتون نیس. مگه زوره؟
هرچی رحیم التماسش کرد که آروم بگیره فایده نداشت. بیشتر صداش را برد بالا. تو همین حین و بین صدای عربده برزو اومد. همایون یهو صداش را برید و حرفش را خورد. نگاهها چرخید به بالای ساختمون. چندتا پنجره اونورتراز جایی که من ایستاده بودم. برزو لابد تو ایوون جلوی اتاقش اومده بود لب نرده و اونم مث من دیده بود اتفاقاتی که افتاده را. خودم را کشیدم کنار که چشم همایون و رحیم نیوفته بهم. صدای خش دار برزو اومد: چته صدات را بلند کردی پدر سوخته؟ هنوز هیچی نشده برای من قر و قمبیل میای؟ غلط میکنی برای خودت تصمیم نابجا میگیری. فرنگستون نری کدوم گوری میخوای بری؟ همه له له میزنن که برن اونور، تو تازه قر به ک-ونت میزاری؟
از پشت پنجره سرک کشیدم. همایون با اینکه ترسیده بود و پاهاش میلرزید برگشت و جواب خان را داد! تا حالا ندیده بودم برگرده بهش. گفت: نمیرم. میخوای چکار کنی؟ میرم همونجایی که خورشید را فرستادین. نمیخوام برم خارجه!
برزو داد کشید: تو غلط کردی الدنگ بی مغز. همین الان گمشو تو بشین سر مشقت وگرنه…
همایون محل نداد و راهش را کشید بره. باز صدای برزو بلند شد: رحیم. بگیر بندازش تو اون دخمه تا قدر عافیت بیاد دستش. یالله تا ندادم خودتو فلک کنن!
رحیم دستهای همایون را گرفت و به زور با داد و بیدادی که همایون میکرد، کشون کشون بردش پشت امارت طرف سیاهچال!

join 👉  @niniperarin 📚

دلم ریش شد براش خواهر. از کلفتهایی که خبط و خطا کرده بودن و محض تنبیه انداخته بودنشون اون تو و طعم سیاهچال را چشیده بودن، نَقل زیاد شنفته بودم. از تاریکی و نموریش بگیر تا جک و جونورایی که نمیزارن یه لحظه آسایش داشته باشی و راه به راه یا نیشت میزنن یا تو بدنت میلولن. بدتر هم این بود که اینقدری تاریک بود که نتونی ببینی چیه که داره عذابت میده! با این نازی که همایون داشت و طوری که این فخری فیس و چسی بچه ام را بار آورده بود، اندازه ای دل نداشت که بتونه دووم بیاره اون تو.
نمیدونستم چه خاکی به سرم کنم. غصه ی خورشید را بخورم یا نارحت همایون باشم! اومدم از اتاق بیرون. رحیم پیچید تو راهرو.
با غیظ گفتم: رفتی بچه را جا کردی تو اون دخمه؟ حالا خان یه حرفی بزنه. تو هم بایست محض خودشیرینی و دستمال کشی زود حرفش را بخونی؟ لابد برای همینه تا حالا نگهت داشته!
سرش را زیر انداخت. گفت: چه کاری از دستم برمیومد حلیمه خاتون؟ خودت که بهتر از من میشناسیش. الان نمیکردم، خودم را میبست به فلک. بردمش که فعلا خان از تب و تابش بیوفته و بیام سر فرصت وساطت کنم برای بخشش. خودت میدونی که ما جماعت کلفت و نوکر خر خودمون نیستیم. اوسار ارباب گردمونه. هر وری بخواد میبره. به دل نیست کارمون، به فرمونه! اگه میدونی بهتر از من میتونی خان را نرم کنی، پا پیش بزار و دو کلوم باهاش حرف بزن. امر کنه به آنی خسرو خان را در میارم از اون تو.
گفتم: با این سگ هاری که من دیدم، حرف زدن تو این لحظه کارگر نمی افته. بزار چند دقیقه ای بگذره یه لیوان آب خنک بده دستش آتیشش فرو کش کنه، پشت بندش هم یه لیوان زهر ماری بده کوفت کنه بعد بهش بگو. بعضی وقتا مست که هست دل رحم تره. باز اگر دیدی فایده نکرد دیگه برو فخری را بنداز به جونش. بفهمه خسروی یکی یک دونه اش را انداخته تو سیاهچال، پیـزی خان را جر میده این سلیطه!
رحیم که چشماش گرد شده بود و ندیده بود تا حالا چیزی غیر از خانوم به فخری بگم زود تخم رفت و چپ و راستش را پایید که کسی نشنفته باشه. بعد هم سر دو منیش را تکون داد و جلدی رفت.
راستش خواهر میتونستم خودم برم پیش خان و بهش بگم. ولی بهتر دیدم تو این موقعیت خودم برم سراغ همایون. بلکه تو اون حال و روز ببینه تنها کسی که به فکرشه و براش دل میسوزنه منم و لااقل یکم دلش نرم بشه و کینه اش کم.
زود رفتم تو مطبخ و یه مجمع برداشتم توش را چیده ام و رفتم سمت سیاهچال. مث سرداب میموند. کلی پله میخورد تا پایین و بعد ته پله ها تو تاریکی یه در بود و کنارش یه دریچه. در قفل بود و دریچه از بیرون چفت داشت. اندازه ای بود که بشه یه چیزی را داد تو، یا گرفت. کفش نم داشت و پات را که از پله ی آخر میگذاشتی پایین زیر پات نرمی زمین خیس خورده را حس میکردی. سرد تر از بیرون بود و بوی نم و تیزی شاش مونده میزد تو دماغ آدم. تا حالا پام را نگذاشته بودم اینجا. همون سرما و نمش کافی بود که بعد از یکی دو روز بزنه به استخون آدم و ذره ذره رخنه کنه تو همه ی وجودش.
بی انصاف بود خان. چطور دلش اومده بود بچه ام را بندازه تو همچین جایی و ککش هم نگزه؟ حتمی به خیال خودش میخواست مرد بارش بیاره. لابد خان والا هم همین بلا را سر خودش آورده بوده که حالا راضی به همچین کاری شده. ولی حالیش نبود که اینجا جای مرد، قرمساقش کرده.
اگه در را قفل نزده بود همین حالا بازش میکردم و می آوردمش بیرون. ولی نمیشد. چفت پنجره ی دراز و باریک را وا کردم صداش کردم: خسرو خان. دردت به جونم، لجبازی نکن با آقات. منم جای ننه ات. خوش ندارم همچین جایی ببینمت. بیا قربونت برم برات ناهار آوردم. بخور. قول بهت میدم ناهارت را تموم نکرده خودم وساطتت را کرده باشم پیش خان و اومده باشی بیرون…
حرفی نزد. حتی صدای تکون خوردنش را هم نشنفتم. مجمع را از باریکه ای که بود هل دادم تو. گفتم: میرم سراغش. زود برمیگردم. خودمم نیومدم رحیم میاد درو واز میکنه.
رفتم طرف پله ها. پا رو پله ی اول نگذاشته یه صدایی اومد. برگشتم. مجمع را از همون سوراخ با شدت هل داده بود بیرون و همه چی را پخش زمین کرده بود. داد زد: تو یکی پا در میونی کنی ضعیفه، صد سال سیاهم طول بکشه و این در هم چهارتاق باشه پام را نمیزارم بیرون. بیخود خودتو پیش ننداز. تو بدتر از آقامی! اگه آقام منو انداخته تو سیاهچال تو خورشید را پرت کردی وسط جهنم. گمشو بیرون….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚