قسمت ۵۲۶ تا ۵۳۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و بیست و شش)
join 👉  @niniperarin 📚

اون از خورشید که هنوز داغ بلایی که برزو سرش آورده بود مونده بود رو دلم و اینم از همایون که هنوز نرسیده یه داغ دیگه درست گذاشت همونجای دلم. تا وقتی بچه ات رو حساب ندونم و کاری و حرف بقیه باهات چپ نیوفته و کینه ات را یه عمر به دل نگیره ملتفت حرفم نمیشی خواهر! بد دردیه درد بی کسی!
اشرف را بلند کردم از سرجاش و نشوندمش تو زاویه. قوز بالا قوز شده بود اونم تو این واویلا. اومده بود یعنی منو تیمار کنه، حالا یکی بایست خودش را میدارید. یه ملحفه دولا کردم انداختم روش و یه قندآب هم دادم دستش. لرزش که کم شد و خیال جمع شدم ازش که بلایی سرش نمیاد، در را روش پیش کردم و رفتم سراغ برزو.
کفری بودم از دستش. کارد میزدی خونم نمیجَست. با خودم کلی کلنجار رفتم که برم یا نرم! تهش گفتم مرگ یه بار شیون یه بار. بسه دیگه این خفت و خودخوری. بایست این لکه ی ننگ را پاک کنم از رو دومنم. این نشد که بشه! کاه بده، کالا بده، دوغاز و نیم هم بالا بده؟ رفته بودم خیر خونه، یا لای دست همه مردهای این شهر، والا بی آبروییم و خواریم کمتر بود تا اینطوری که خونه ی این مردک خودمو پیر کردم.
یه دسته تیشه افتاده بود کنار پرچین. برداشتم و هل دادم زیر دومنم. بایست تقاص همه ی این سالهایی که زخم به زندگیم زده بود را میداد. علی الخصوص دروغها و خزعبلاتی که تحویل بچه ام داده بود. با همین دسته تیشه همچین دهنش را میدوختم به هم که تا ابد وا نشه. تا خان والا زنده بود همین برزو منعش را میکرد. خیال میکردم این آدمه. خوشا به حال رعیتش وقتی این بیاد جای آقاش. ولی همش حرف بود. کله پز پا شد، سگ جاش نشست!
رفتم توی امارت. رحیم، سگ بپای خان، دست به سینه ایستاده بود دم در اتاق و دم میجنبوند و گوش تیز کرده بود که مبادا خان صدا کنه و اون نشنفه.
چشمش که به من افتاد اومد جلو. گفت: خسرو خان را آرومش کردم و فرستادمش تو اتاق خودش. برزو خان اطلاعی نداره از اینکه خسرو اومده بوده در کلبه ات. نمیخواد چیزی بهش بگی. بچه گی کرده. به اندازه ی کافی ناراحت هست از اتفاقات این چند روز. خودش هم پشیمونه.
گفتم: نترس. حرفی نمیزنم. اگر هم بزنم بعید میدونم خان کاری از دستش بربیاد یا منبعد بتونه حرفی بزنه راجع به این قضایا! خودش میدونه چه کار کرده!
رحیم که ملتفت حرفم نشده بود سر تکون داد. گفتم: بهش بگو اومدم. کلی باهاش حرف دارم.
رفت داخل و اومد بیرون. در را باز کرد و اشاره کرد که برم تو….

join 👉  @niniperarin 📚

رفت داخل و اومد بیرون. در را باز کرد و اشاره کرد که برم تو.
دستم را گرفتم به دومنم درست همونجا که چوب را قایم کرده بودم و با توپ پر رفتم تو و در را کوفتم به هم. خان جلو پنجره تو آفتاب لم داده بود رو صندلی و به سیگارش پک میزد. پشتش بهم بود و پاهاش را انداخته بود رو هم و دراز کرده بود لب پنجره. حتی با اینکه در را کوفتم به هم برنگشت که نگام کنه. دود سیگار تو دستش از رو سر شونه اش میومد بالا و نور خورشید که می افتاد توش، مث یه مار رقصون که سر از شونه ی خان درآورده، لمبر میخورد و بالا میرفت و خودنمایی میکرد.
خوب فرصتی بود. میشد همین حالا سر مار را بکوبم و خلاصش کنم. اومدم دستم را ببر زیر دومنم و چماق را در بیارم که خان به حرف افتاد. به هوای اینکه الان برمیگرده، ترسیدم و زود دستم را کشیدم.
گفت: انتظارم ازت بیش از این حرفا بود حلیمه. اون چه کاری بود روز عروسی کردی؟ میخواستی آبروی منو کم و زیاد کنی؟ مگه حرف نزده بودیم با هم؟ توافق کرده بودی باهام! اگه میخواستی زیرش بزنی چرا قبلش نزدی؟ هرکی دیگه جای من بود قیدت را میزد و همونجا وسط جعده میداد از روت با اسب و گاری برونن و بعد هم مینداختت تو بیابون. خیلی خاطرت را میخواستم که حالا اینجا واستادی! کس دیگه ای بود تا حالا سگ و شغال استخونهاش را هم خورده بودن…
گفتم: خیال نمیکردم اینقدر بی رگ باشی محض دختر خودت. ندیدی طفلک چه حالی بود وقت رفتن؟ حالا هم کاری که کردی و حرفایی که به خسرو زدی کم از انداختنم کنار بیابون نداره. دخترت را شوور دادی که پسرم را باهام چپ بندازی یه عمر؟ اون روزی که زاییدمش قرارت باهام این بود که تو فرصت مقتضی حالیش کنی که ننه اش کیه و آقاش کی! توافق نکرده بودی باهام؟ عوض اینکه روشنش کنی رفتی بهش گفتی شوورم معلوم نیس کی بوده و وقتی اومدم اینجا یه دیـوثِ گذری، شکمم را آورده بوده بالا؟ البته حرفی ندارم تو دیــوث بودن اونی که شکمم را آورد بالا! خوب بود بهش هم میگفتی کی بوده اون …
دود از سرش بلند شد و مار رو شونه اش پیچ خورد و رفت تو جلدش و برزو شد یه افعی زخم خورده. دهنش را وا کرد و پیچ و تابی خورد و از جاش پا شد. خون جلو چشماش را گرفته بود. دهنش را وا کرد و همونطور که انگار آتیش از توش میریخت بیرون گفت: فکر کردی با کی معامله کردی زنیکه؟ با یه جل یه لا قبای تو دهاتتون؟ من خان ام. جون و مال همه تون مال منه تو اون ولایت. منت سرت گذاشتم که شکمت را آوردم بالا. حالیته؟ حالا اومدی دو قورت و نیمت هم باقیه؟ پسرم پسرم میکنی جلوی من؟…

join 👉  @niniperarin 📚

نمیدونم خواهر چه حکمتی بود هر وقت باهاش روبرو میشدم دست و دلم میلرزید. تا قبل از اینکه ببینمش پیش خودم هزارتا حرف میزدم و هزار راه نرفته را تو خیالم میرفتم. دستش را رو میکردم و رسوای عالمش میکردم یا جونش را میگرفتم! ولی همینکه پای عمل میومد دست را میرفتم تو. مهره ی مار داشت انگار اون افعی. حرفم را رک و پوستکنده و بی رودربایستی میگفتم و زهر خودم را میریختم، اونم وقتی خودم و خودش تنها بودیم! ولی کار دیگه ای ازم نمیومد.
چشمهاش قلوه ی خون بود. همینطور که با انگشتش هی بهم اشاره میکرد اومد جلو و درست رو تو روم وایساد به عربده کشی. حرم نفسش را روی صورتم حس میکردم. داغ بود و آتیش میریخت ازش. علی الخصوص وقتی میخورد به جای زخم شلاقی که اون سورچی بی پدر زده بود رو صورتم!
حس کردم الانه که دستاش بپیچه دور گردنم و نفسم را بگیره. خودم را کشیدم عقب و زدم زیر گریه. اشکم که دراومد انگار آبی بود روی آتیشش.
صداش را آورد پایین و گفت: نمیدونم چی تو اون مخ معیوب شماها میگذره. با هزار تا فکر بکر و سیاست دختره را دادم به یه احمقی که دستش به دهنش میرسه و از ترس شاه هم که شده جرأت دست بلند کردن و درشت گفتن به اونو نداره، اونوقت اون روز اون کارا را میکنی و حالا هم که اینه احوالت. من که حالیم نمیشه شما زنها چی میخواین؟ همیشه ی خدا ناراضیین. حالا اگه حرمسرای شاه هم فرستاده بودمش و شده بود زن عقدی شاه، بازم دل ناگرون بودی! این پسره هم که به خودت رفته. حرف آدمیزاد حالیش نمیشه. تا حرف را نپیچونی و به خوردش ندی دست ور دار نیست. اونم مث خودت سرتق بازی درآورد. میخواست راه بیوفته مث اون مجنون بزنه به کوه، دنبال خورشید بگرده! تو که ننه شی راضی میشد دلت؟ اگه میرفت و یه جایی سر به نیست میشد اونوقت حالا اینجا وانستاده بودی طلبکار که چرا نگذاشتی بره؟ میشدی دیگه! منم بهتر دیدم یه چیزی بهش بگم فعلا بمونه. تو به عنوان ننه اش حاضری فکر کنه تو مقصری یا اینکه بره همین یکی یک دونه ات هم فردا اثری از آبادش نمونه و یه عمر خودتو تف و لعنت کنی؟
بی همه چیز از من مایه گذاشته بود و حالا یه منتی هم داشت میگذاشت سرم!
ادامه داد: …اونم نترس، یادش میره! حالا بزار دو روز هم فکر کنه که یکی تو جعده شکمت را آورده بالا. امروز که داغه اینطوره، فردا که عاشق بشه باز، یادش رفته. بزار دو روز بگذره، خورشید که هیچی، ماه و ستاره را هم نمیشناسه!
بعد هم با اون صدای نکره اش زد زیر خنده و صدای قهقه اش پیچید تو اتاق و بعد همه راهروهای امارت. دلم میخواست جراتش را داشتم و دسته تیشه را فرو میکردم تو حلقش و صداش را خفه میکردم.
بعد هم گفت: فخری چیزی ازت پرسید حواست باشه بند را آب ندی. بگو یهویی خواستگاری کردن تو مهمونی خان از دخترم، منم همونجا قبول کردم، عاقد آوردن عقد را خوند و خودشون هم چون عجله داشتن همون روز بردنش! منم همینو بهش گفتم. بپا حرفمون دوتا نشه!
منم از اینور هوات را دارم. نگرون نباش. تا من هستم و تو هم هستی، بیخ ریش خودمی. جات همینجاس تو همین خونه. حالا هم وخی برو پیش فخری تا دیر نشده و کسی حرفی بهش نزده که شک کنه….

join 👉  @niniperarin 📚

همینطور که میرفتم طرف اتاق فخری با خودم کلنجار میرفتم و بد و بیراه نثار خودم میکردم که چطور جلوی اون مردک باز دست و دلم لرزید و حقش را نگذاشتم کف دستش و حالا که اومده بودم بیرون باز خونم به جوش اومده بود و چماق را محکم گرفته بودم تو دستم و فشارش میدادم و باز برای خودم خیالات میبافتم به هم که بایست همون موقع که فلان جا داشت فلان حرف را میزد اینو خورد میکردم تو سرش. بعد هم تو خیالم میزدمش و خون از سرش فواره میکرد و منم رحمش نمیکردم و اینقدر با چماق تو پک و پهلو سر و صورتش میزدم که میشد مث یه تیکه گوشتی که تو هونگ میکوبیش!
نزدیک اتاق فخری شدم. نگاهی به دور و بر انداختم که کسی نباشه و دسته تیشه را هل دادم توی یک کوزه ی بلندی که اندازه یه تاپو بود و محض قشنگی گذاشته بودنش توی راهرو. روش نقش و نگارهای آدمهایی بود که شکل ما نبودن. نه خودشون، نه زندگیشون. آدمهای چشم ریزی که لباسهای گشاد تن کرده بودن و زیر درختهایی که پر از گل و شکوفه بود نشسته بودن کنار جوی آب و فارغ از هفت دنیا و بی خیال از آخرتشون، با دل مشنگی تموم زهرماری کوفت میکردن و یه لبخند احمقانه هم به لبشون بود. انگار اینها تو ولایتشون نه خانی داشتن، نه هوویی. بهشت برین بود براشون و هر چی بود فقط خوشی بود و ذوق بی حد و کیفوری تموم از این سرخوشی. اگه خوفم نبود از اینکه فخری بیاد و طلبکارم بشه با همون چماق تو دستم میکوفتم تو شکم بولونی و این زندگی و سرخوشی دروغشون را خراب میکردم روسرشون.
با اینکه دلم نمیخواست با این فخری فیس و چـسی چشم تو چشم بشم و حرفاش همیشه برام استخون لای زخم بود، ولی بالاجبار در اتاقش را زدم. آخرش که چی؟ بایست میدیدمش. اگر نه دست از سرم برنمیداشت.
گفت: بیا تو!
رفتم. در را که باز کردم نشسته بود جلو آینه و داشت به خودش یه چیزایی میمالید و بزک میکرد. فکر میکرد با این بزک دوزکهایی که از اون رفیقهای اجنبیش گدایی میکرد و اونها هم دندونهای خریش را شمرده بودن و هر وقت، هر مناسبتی بود، از این حرومیها براش می آوردن که معلوم نبود از چه کوفتیه، بوزینه میشه دختر شاه پریون! حالیش نمیشد که ذات آدم بایست خوشگل باشه، اگر نه که این چسان فسان کردنا تازه مث دلقکش میکرد و خودش هم حالیش نبود!
منو تو آینه دید. تکون نخورد از جاش. با توپ پر وو یه لحن طلبکارانه همینطور که یه چیزی مث سرمه تو اون چشمای کور شده اش میمالید گفت: مبارک باشه حلیمه خاتون! قدم ما سنگین بود که گذاشتی بریم بعد مث تنگ گرفته ها یه روزه دخترت را شوور بدی؟
گفتم: نفرمایین خانوم. یهویی شد. برزو خان در جریان همه ی امور هست. پا در میونی خودشون بود. اگر نه کی دختر از ما میگرفت؟!
یه روزه اومدن، دیدن و پسندین. همون روز هم بردن! خودم هم دلم رضا نبود همچین دست پاچه. ولی خب چه میشه کرد؟ از قدیم گفتن دختر مال مردمه!
پاشد از جلو آینه و برگشت طرفم و یه حالی فیس و افاده اومد که ببینم بزکی که کرده را و تعریف کنم ازش. انگار میخواست بگه اگه تو مجلس خورشید بودم همچین چیزی بودم. منم لام تا کام حرفی نزدم. بلا نسبت مث اجنه شده بود خواهر. خدا به دور. لبهای سرخ خونی و مژه های سیاه زغالی و پوست رنگ پریده مث ماست. یه چیزی هم مالیده بود بالای چشمش که سیاه تر شده بود و انگار چشمهاش از تو یه غار زده بود بیرون.
از اینکه به رو نیاوردم و حرفی نزدم لجش گرفت. گفت: خب! حالا کی بود این شازده که همچین دست و پا گم کردین و دو روز صبر نکردین ما هم بیایم؟
گفتم: لابد برزو خان گفته بهتون. پسر حاج ایوب فرشچی.
گفت: یه چیزایی گفته برام سر بسته! همون که حجره داره تو بازار دیگه؟
گفتم: بله. همون.
گفت: حالا برزو یه چیزی بگه! من نمیدونم تو با چه عقلی دخترت را دادی به پسر این ایوب!….

join 👉  @niniperarin 📚

گفت: حالا برزو یه چیزی بگه! من نمیدونم تو با چه عقلی دخترت را دادی به پسر این ایوب!
اینو که گفت دلم هری ریخت. گفتم رو حسادت و کـوون سوزی اینکه چرا تو عروسی خورشید نبوده داره این حرف را میزنه! میخواد تو دلم را خالی کنه. ولی بدبخت نمیدونه دختر خودش بوده اونی که رفته خونه ی شوور!
گفتم: چطور؟ ما که رفت و اومدی نداریم بین خلق الله که شناختی داشته باشیم. خان گفته خوبه. ما هم گفتیم لابد خوبه! حرفش برامون حجته!
دوباره رفت سراغ اون سرخاب سفیدابهایی که شده بود اسباب بازیش و صبح تا شومش را قوطی بگیر بنیشون میداد دستش جلوی آینه. گفت: طمع کردی. خیال کردی چون آقاش حجره داره کف بازار و یه مال خورده تو دستشه دختر میدی بهش میشی خویش و قوم حاجیای بازار؟ اینجور کارا که دیگه تعارف بردار نیست. لااقل یک دندون سر جیگر میگذاشتی من برگردم. اینقدر هول بودی که دختره را بفرستی تو حجله؟ شایدم کاری کرده بود که همچین ترسیدی و چشم و گوش بسته دادیش رفت؟ میخواستی از شرش خلاص شی؟
زورم اومد از حرفش. داشت بیخود بیخود حرف درست میکرد که بندازه تو دهن مردم. دیگه این فخری و دور و بریهاش که مث من نبودن دهنشون چفت و بست داشته باشه. مینشستن به غیبت و حرف یا مفت پشت این و اون بافتن. حتمی نقلهاشون تکراری شده بود و میخواست تو جمع یه چیز جدید داشته باشه برا گفتن که داشت اینطوری قصه میبافت به هم.
اخمهام را کشیدم تو هم و رفتم اونطرف نشستم رو صندلی و باد کردم. گفتم: چه حرفیه خانوم؟ از هر کی انتظار داشته باشم از شما یکی ندارم! خورشید که وردست خودتون بود همینجا. بیشتر از من ور دل شما بود تو روز و پای حرف و حدیثاتون! شما هم که ماشالا آدم شناس. بعض من میشناختیش! همچین حرفی ازتون بعیده!
تا دید داخل آدم حسابش کردم گفت: منم سر همین دلم میسوزه که چرا تخم نکردی و نکردی، حالا هم که کردی تو کاهدون کردی! ما که غریبه نبودیم و چشممون هم شور نبود. دختر هم نداشتیم که بگی حسودیمون میشه از شوور کردنش! یه ارزن حوصله میکردی من برگردم و یه کلوم میومدی ازم شور میگرفتی! ما که جفتی با هم آبستن بودیم. با همم زاییدیم. قبل از زاییدن هم که شبانه روز نشسته بودیم تنگ هم. اگه دلم نمیسوخت که حرفی نمیزدم بهت! میگفتم کــون لق خودش و دخترش. به من چه. ولی لابد…
دیدم دست وردار نیست. گفتم: خریت کردم خانوم. حالا هم دیر نیست. وقتی از روش نگذشته. اگه چیزی هست بگین منم بدونم. اینطوری سربسته که میگین و استخون لا زخمش میکنین قلبم داره میاد تو حلقم.
گفت: دختری که میره خونه شوور دیگه مال مردم شده! نمیشه رفت در زد گفت پسش بدین برم. گوشت آدمه که رفته زیر دندون یکی دیگه. این حاج ایوب یه پسر بیشتر نداره، ولی همون یکی هم تا جایی که من میدونم و شنفتم تا حالا نصف مال آقاش را به باد داده. غیر چیزای دیگه ای که ازش میدونم. خان هم که ننشسته وسط حرف ما زنها بدونه دنیا چه خبره! همین فک و فامیل و دوست و رفیقایی که میان و میرن اینجا از همه چی خبر دارن. پسره ناخلفه….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚