قسمت ۵۱۶ تا ۵۲۰

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و شانزده)
join 👉 @niniperarin 📚

دیدم این خورشید دیگه خیالش خوش تر از این حرفاست که حرف من به گوشش فرو بره. تو فکر شب عروسی و شاه بالا و دستمال بود! دیدم هر حرفی بزنم حالا، تف سربالاست.
گفتم: نه ننه! حرفم چیز دیگه ای بود. فقط از من به تو یه حرف به یادگار، اینو بدون، به قول ننه ام خدا بیامرز، زرنگی زیاد هم فقر میاره، هم باعث جوونمرگیه! حواست به زندگیت و دور و برت باشه. نگذار….
پرید تو حرفم: باشه ننه! حواسم هس. تو هم وقت گیرآوردی، همین امشب بایست از این سیاه بختیا بگی؟
گفتم: یه کلوم دیگه میگم و بعدش لام تا کام حرف نمیزنم! زمونه گر با تو نساخت، تو با زمونه بساز!
گفت: آخرش این انگشتری که خسرو بهم داده بود را نفهمیدم چکار کردم. منبعد از اون بهتراش را بهم میده ها، ولی اون برام یه چیز دیگه بود. میترسم نکنه یهو حواسم نبوده، تو خلایی جایی افتاده و ملتفت نشدم. نه اینکه فکر کنی اون حرفی زده باشه، نه. برای دل خودم میخوام.
بعد خندید و قند تو دلش آب شد و گفت: میخواستم نگه دارم، یه روزی وقت شوور کردن دخترم بدم بهش به یادگار!…
صبح چند تا کالسکه ردیف ایستاده بودن تو حیاط و میرآخور باشی و آشپزباشی و تفنگچیای خان همه تو تب و تاب و رفت و اومد بودن. از از پله های دم امارت که رفتم بالا رحیم را دیدم.
صدام کرد و گفت: حلیمه خاتون، برزو خان پیغوم داده تا قبل از ظهر پیگیر چیزایی که امر کردن بشین! ولی تا فخری خانوم از امارت تشریف نبردن بیرون هر مطلبی بود به من بگین، بنده خدمتشون عرض میکنم. شخصا تشریف نبرید به حضور ایشون که موردی پیش نیاد خدای نکرده و وقفه ای تو کار نیوفته!
حرصم گرفت.گفتم: به عرضشون برسونین خیالشون راحت. پونزده ساله دهنم را مث پیزی خان دوختم و حرفی نزدم، این چند ساعتم روش!
رحیم که چشماش چهارتا شده بود، خیال کرد که اشتباه شنفتم، دوباره خواست حرفش را تکرار کنه، گفتم: حالیم شد. برو بهش بگو نترس!
کلاهش را از سر برداشت زد زیر بغلش و رفت داخل. رفتم تو اتاق خودم و از پشت پنجره، از توی همون شیشه ی فیروزه ای خیره شدم تو حیاط. همهمه و داد و بیداد و برو بیایی بود محض رفتن اینها به قلعه که نگو.
بالاخره بعد یکساعت علافی که منتظر بودم فخری گورش را گم کنه تا بتونم به کارای عروسی برسم، تشریف کثافتشون را آوردن و سوار کالسکه شدن. همونوقت قبل از سوار شدن یهو سر و کله ی خورشید پیدا شد. فخری تا دیدش ایستاد و شروع کرد باهاش به حرف زدن. یهو تو دلم شروع کردن رخت شستن. لای پنجره را وا کردم که بشنفم صداشون را.
فخری گفت: میخواستم تو هم همرام باشی، ولی خان گفت بمونی یکی دو روز دیگه با خود خان و مهمونای دیگه که دارن میان، با هم بیاین. ننه ات هم میاد حتمی…
خورشید هم هی سر تکون میداد. کالسکه ی فخری که راه افتاد خسرو اومد بیرون. با خورشید رو تو رو شدن. خسرو گفت: هنوز به ننه ام چیزی راپورت نداده آقام. گفته بسپارم به خودش. منتظر باش، دلتنگی هم نکن، یکی دو روزه بر میگردم.
خورشید که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: منتظرت میمونم. زود برگرد. دیگه بی تو سخته برام سر کردن!
خسرو یه لبخندی زد خداحافظی کرد و سوار کالسکه شد. راه که افتاد خورشید یکی دو قدمی دنبالش رفت و ایستاد. دست تکون داد تا کالسکه از در امارت بیرون رفت.
وقتی همه از در امارت زدن بیرون خورشید اشکهاش را پاک کرد و اومد تو…

join 👉 @niniperarin 📚

غروب که شد، دیگه جونی برام نمونده بود. اونچه که اسباب و لوازم لازم بود و نبود گفته بودم برای فردا صبح علی الطلوع حاضر کنن. از طبق کش و مشاطه بگیر تا مطرب و ملا.
مطرب و مزقونچی را خود برزو گفته بود میگم بیان ولی دیگه اعتباری به حرفش نبود. خودم اینور اونور سراغ گرفتم. خیرا… ککه ورچین وقتی داشتم از قاسم میپرسیدم شنفت، گفت سراغ داره. یه دشتی بهش دادم که خبرشون کنه. اونم همونطور با گیوه های تاپه مالش به دو رفت و سپرد که فردا دم ظهر بیان.
از اونور خورشید هم دل تو دلش نبود. هم ذوق داشت و هم ترس. چپ میرفت و راست میومد میگفت: ننه نکنه فردا خسرو دیر برسه خدای نکرده؟ نکنه فخری خانوم بو برده باشه از جریان و اصلا نگذاره خسرو بیاد یا به وقت بیاد! رایش را نزنن یهو، کلا نیاد؟
راستش را بخوای خواهر، نمیدونستم چی بایست جواب بدم. نه آره میگفتم نه سر بالا مینداختم. سعی میکردم حواسش را پرت یه چیز دیگه کنم.
میگفتم : عوض این حرفا برو ننه رختت را بپوش، اندازه کن ببین عیب و ایرادی نداشته باشه!
اونم میگفت: از صب صدبار پوشیدم و درآوردم. هر حرفی از دهنم درمیاد میگی برو رختت را بپوش ببین اندازه اس؟ خب همه درزها و چاکش داره در میره از بس سر از تو یقه اش رد کردم و دست از تو آستینش. میخوای فردا جای لباس، جل تنم باشه؟!
منم گوشه کنار میگشتم یه کاری پیدا میکردم و میفرستادمش دنبال نخود سیاه.
میون روز بود که خان صدام کرد. گفت به حاج ایوب گفته ظهر با پسرش و چندتایی از فک و فامیلهای دوماد اونجا باشن. بعد از خوندن خطبه، عروس و دوماد را با کالسکه راهی میکنیم برن سمت تبریز به سلامتی. ناهار را که دادیم به مهمونها جلسه را باید زود ختمش کنیم. نبایست زیاد بمونن. هرچی کمتر اینجا باشن کمتر میخوان سوال و جواب و پرس و جو کنن…
کلبه که رسیدم دیگه حالی برام نمونده بود. خورشید را تنها روونه کردم بره حموم. گفتم اگه تونستم و اومدم که فبها. اگه نشد خودت حنا بزار به ناخونهات. هم به دستت هم به پات. سدر و گل سرشور یادت نره!
رفت. من موندم و یه عمر خستگی رو گرده ام که حالا بیش از پیش داشت نمود میکرد. از پنجره نگام را انداختم بیرون. خورشید تو محوطه بیرون کلبه با یه فانوس که یه نمه نور بیشتر نداشت و یه بقچه ی بزرگ زیر بقلش داشت تک و تنها میرفت تو قلب ظلمات.
خیره نگاش کردم. هر چی پیش میرفت و ازم دور میشد دیگه چیزی از خودش پیدا نبود. فقط همون کور سوی فانوس بود که کوچیک و کوچیک تر میشد، تا جایی که شد یه نقطه ی نورانی و بعد هم مث یه کرم شبتاب یکم اینور و اونور گیج زد و بعد پرید پشت درختها و گم شد.
نگام افتاد به آسمون. یه ماه بزرگ قرمز تو آسمون بود. ولی انگار جای مهتاب، داشت ظلمات را پخش میکرد.

join 👉 @niniperarin 📚

دم ظهر بود که مهمونا کم کم رسیدن. خارجیها همه با کالسکه اومده بودن. همه را ردیف کرده بودن پشت هم تو حیاط. کسی از بیرون میدید فکر میکرد خان یه کاروان اعیونی راه انداخته محض زیارت. هر کی میومد رحیم تعارف میکرد و میفرستادش تو مهمونخونه بزرگه. چندتایی هم مامور کرده بودن که چپ و راست از راه نرسیده یه لیوان زهرماری میداد دستشون. به نظرم خان میخواست از دم همه را پاتیل کنه که ملتفت اوضاع نشن. چندتایی بودن قاطی جمعیت که نمیشناختم. ظنم به این رفت که باید از طرف حاج ایوب باشن. اون اجنبیا که سر و کون لخت بودن براشون فرقی نداشت، مرد و زن با هم میرفتن تو همون مهمونخونه، ولی زنهای خودمون اونهایی که قید و بندشون بیشتر بود را میفرستادن تو اتاق کوچیکتره ی کنار مهمونخونه. سفره عقد را هم همونجا انداخته بودیم.
خورشید را از صبح فرستاده بودم زیر دست مشاطه. سپرده بودم تا ظهر نشده و کسی را نفرستادم دم اتاقی که خورشید را داشتن توش بزک میکردن، نیان بیرون.
یکی از اون خانمباجیهایی که نمیشناختم دم ورودی، توی راهرو اومد طرفم. سه نفر بودن. اون دوتا که روبنده داشتن، جوونتر بودن. پیدا بود سن و سالی ندارن، اگر نه همچین سفت و رفت روشون را نمیپوشوندن. این یکی نداشت. تا رسید بهم با لهجه پرسید: ببخشین، اتاق عروس کجاس؟
یهو جا خوردم. گفتم: اتاق عروس؟ چکارش دارین؟
گفت: من مادر دامادم. خواستم قبل خطبه یه نظر ببینمش. ما که حالیم نشد این پدر و پسر میخوان چکار کنن. یهو شب اومدن گفتن فردا عروسی پسرمه! اول فکر کردیم شوخیه. باور نکردیم. بعد دیدیم نه. والله ما که سر در نمیاریم از کار این حاجی. جرات هم نداریم رو حرفش حرف بیاریم. یه شبه دیدیم پسرمون دوماد شد. انگار نه انگار من که این پسر را انداختم رو خشت هم حق ننه ای دارم به گردنش. واهمه ام از اینه نکنه پسرم خطایی کرده، مجبوری بایست این دختر را بگیره…
گفتم: نترس باجی. نه پسرت کاری کرده، نه دختره کور و کچله که بخوان ببندنش به بیخ ریش پسرت. همه اینهایی که اینجان حسرتش را داشتن که این دختر عروسشون باشه. از بس که خوشگل و همه فن حریفه. از هر پنجه اش یه هنر میریزه. اقبالت بلنده که همچین عروسی داره گیرت میاد. اگر نه تو این دور و زمون کجا دختر به این پاکی و چشم و گوش بستگی پیدا میشه. تا جایی هم که من خبر دارم حاجی شما کلی اومد و رفت و التماس کرد تا خان حاضر شد به این وصلت. وگرنه خورشید نور چشمیشه به هر کسی نمیدادش. عروس هم چند دقیقه دیگه میارنش پای سفره. همونجا ببینین.
اینها را میگفتم و تو دلم به خان فحش خواهر و مادر میدادم. خان توی مهمونخونه با دعوتیاش، علی الخصوص اونهایی که زن همراشون بود گرم گرفته بود و میگفت و بلند بلند میخندید. اصلا بگی آب تو دلش تکون میخوره، نمیخورد.
زنک رفت سراغ اون دوتا و با هم رفتن تو اتاق عقد نشستن یه جایی روبروی سفره که دید داشته باشن. رحیم فرز اومد تو و گفت: حاج ایوب و پسرش اومدن. حاضر باشین. خان که امر کرد عروس را بیارین تو این اتاق. ملا هم داره میرسه.
بعد هم رفت سراغ خان که خبرش کنه.
از تو راهرو سرک کشیدم. دیدم یه کالسکه آذین بسته اومد تو حیاط و دور گرفت و رفت یه گوشه ای که دیگه نمیدیدم ایستاد. حاج ایوب و پسرش نو نوار کرده اومدن داخل. خان خودش رفت پیشوازشون و بعد از خوش و بش و دست و روبوسی آوردشون تو مهمونخونه نشوند یه جایی پشت در مشجر بین دوتا اتاق. یه جایی که نه از اون اتاق دید داشت به اینور، نه از اینجا میشد اونطرف را دید.
برزو اومد طرفم و گفت: برو دختره را بیار! از اون در ببرش بشون پای سفره. لام تا کامم حرف نمیزنی بهش. بعد هم خودش رفت و نشست کنار حاج ایوب…

join 👉 @niniperarin 📚

بعد هم خودش رفت و نشست کنار حاج ایوب.
رفتم سراغ خورشید. تا پام را از در گذاشتم تو گفت: کجایی ننه؟ چی شد؟ نیومده هنوز؟ نکنه فخری ….
خورشید زیر اون بزک و تو اون لباس شده بود ماه. تا حالا همچین مقبول ندیده بودمش. اونم مث من دلشوره داشت.
گفتم: هول نکن ننه. چته؟ دوماد هم اومد!
یه نفس راحتی کشید. گفت: همین روز اولی جون به سر میکنن آدم را …
گفتم: اومد با یه کالسکه آذین بسته هم اومد. ملا هم بایست رسیده باشه تا الان. بعد خطبه هم قراره دوتایی سوارشین و برین به سلامتی. حالا هم پاشو بریم پای سفره. منتظرن.
نمیدونم خواهر چرا با اینکه دلم رضا نبود به این کار و تموم مدت بغض گلوم را گرفته بود، باز بی اینکه بخوام داشتم همونطوری پیش میرفتم و حرف میزدم که خان میخواست! شاید به این خاطر بود که هر رقمی که حساب کتاب میکردم میدیدم هرچی باشه تهش اون آقاشه و من هیچکاره! تهش یه دایه که بیشتر نیستم. حق تصمیمش با آقاشه نه من.
به این چیزا فکر میکردم و حالم از خودم به هم میخورد. خنده ی اون لحظه ی خورشید را هیچوقت یادم نمیره. خواستم پارچه و تورش را بکشم رو صورتش و راه بیوفتیم. دوتا دستم را آوردم بالا و پته های پارچه را که گرفتم دوتا دستم را گرفت. نگام افتاد تو نگاش. دستم را ماچ کرد و گفت: قبل اینکه روی خورشیدت را بندازی و دیگه چشمام نبینه بزار نگات کنم.
دلم طاقت نیاورد. سرم را زیر انداختم. میخواستم بزنم زیر گریه. ولی سر اینکه بد شگون نباشه خودم را نگه داشتم.
گفت: ننه! حلالم کن. خیلی اذیتت کردم. جبران کنم ایشالا.
روی صورتش را انداختم. نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. با صدایی که میلرزید گفتم: حلال زندگانی ننه. تو هم منو حلال کن.
بعد هم دستش را گرفتم و از اتاق بردم بیرون.
طنین ساز و آواز مطربها با صدای قهقهه و شادی مهمونا قاطی میشد و میپیچید توی کل امارت. خورشید دستم را سفت گرفته بود. از در پشتی اتاق بردمش تو. همین که چشم زنهای تو اتاق افتاد به عروس شروع کردن کِل کشیدن و شعر خوندن. ننه ی دوماد براق شده بود به ما و اون دوتا دخترش هم که همراش بودن روبنده هاشون را برداشتن که چشم چارشون درست ببینه.
خورشید را نشوندم پای سفره عقد و رفتم جلو در وسطی و سرک کشیدم. خان را که دیدم بهش اشاره کردم که آماده ایم و برگشتم نشستم پیش خورشید. چندتایی اومدن پارچه گرفتن بالا سر عروس و شروع کردن قند سابیدن.
بعد از چند دقیقه صدای مطربها قطع شد. رحیم اومد تو درگاه در وسطی درست بین دوتا لنگه یه صندلی گذاشت و بعد هم رفت و دست تو دست یه ملا برگشت که به نظر میومد چشم نداره و کوره. نشوندش رو صندلی و رفت. ملا بین همهمه ای که هنوز توی اتاق پیچیده بود پرسید: اجازه هست؟
صدای خان اومد: بفرما!
ملا یه چیزایی که بیشتر به دعا میموند را خوند و بعد هم گفت: خورشید خانم. آیا بنده وکیلم که شما را …
همون لحظه که خواست اسم دوماد را بیاره. انگشتری که خورشید گذاشته بود کنار آینه در دار و برداشته بودم را گرفتم جلوش زیر تور رو صورتش و در گوشش گفتم: اینم اونی که گم شده بود!
خورشید چشماش برق زد از خوشحالی! ملا گفت: آیا وکیلم؟
زدم به خورشید و گفتم: منتظر جوابه ملا. بگو بله!
خورشید هم بلند گفت: با اجازه بزرگترها، بله!….

 

join 👉 @niniperarin 📚

خورشید هم بلند گفت: با اجازه بزرگترها، بله!
به محض اینکه بله دراومد از دهنش، چندتایی کِل کشیدن و صدای ساز و ضرب مطربها هم رفت بالا. تور و لچک را از رو صورتش پس کردم. یه خنده ی ملیحی نقش بسته بود رو صورتش و لپهای گل انداخته اش چال افتاده بود. انگشتری که بهش داده بودم را دستش کرد و گفت: چقدر دنبالش گشتم. کجا بود ننه؟ هیچی نمیتونست اینقدر خوشحالم کنه. هم سفر رفته ام به موقع بیاد و هم گمشده ام پیدا بشه. راستی ننه، مگه شوور آدم نباید سر سفره بیاد بشینه کنار زنش؟ چرا خسرو نیومد؟
حرف که میزد و چشمم که به قیافه ی معصومش می افتاد دلم کباب میشد. ولی به رو نیاوردم. دیگه کار از کار کذشته بود. بایست آبرو داری میکردم جلو خودش و این مهمونا که فردا حرف و حدیثی پشتم در نیارن. گفتم: والا من از کارای خان و رسم و رسوم اینا سر در نمیارم ننه. حتمی اینها هم برا خودشون قاعده قانونهایی دارن. مث ما مردم عادی نیستن که. اربابن. بعد هم با این فرنگیا رفت و اومد دارن حتمی یه چیزایی را هم از اینها تقلید میکنن. رسمهای من درآوردی! فخری را که میشناسی! صب تا شوم دنبال کون اینا راه میوفته ببینه چکار میکنن مث میمون تقلید کنه ازشون. اینم حتمی از اونها یاد گرفته.
گفت: اونقدری که کوکبی برام تعریف کرده بود یه جورای دیگه بود رسم و رسوم. حالا هرچقدر هم که توفیر داشته باشن با ما نبایست همه چی را زیر پا بزارن. از همین اول کاری فخری خانوم داره مادر شوور بازی در میاره. باز خوبه خسرو پشتمه!
بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه باز دوبار یه نگاهی به دور و برش کرد و گفت: پس فخری خانوم کو؟ نیستش؟
گفتم: نمیدونم ننه! منم که با تو اومدم اینجا. از اون وقتم ندیدمش. حرصش را نخور. اون فخری فیس و چسی جایی نمیخوابه آب زیرش بره. لابد رفته اونور قاطی مردها. بته نداره که!
همون وقت یکی از زنها اومد گفت: آقا رحیم اونور در وایساده. صدات میکنه.
گفتم: بهش بگو الان میام.
خورشید را نشوندم سر جاش و فرز رفتم تو درگاهی میون دوتا اتاق. رحیم داشت تو زنونه سرک میکشید که بی نصیب نمونه لابد. وایسادم جلوش و گفتم: چشمت را درویش کن. بگو چکار داشتی؟
سرش را زیر انداخت و نگاهش را دوخت به زمین تندی.گفت: خان گفتن دوماد را میفرستن الان تو درشکه. همین که شنفتین مطربها رفتن تو حیاط، دست عرروس را بگیرین ببرین سوار کالسکه اش کنین. کسی هم از مهمونا پرس و جو کرد بگین عروس و دوماد مسافرن، قراره برن ماه عسل!
گفتم: باشه.
برگشتم. دیدم زن حاج ایوب رفته کنار خورشید و داره باهاش حرف میزنه. تندی برگشتم پیش خورشید. زنک داشت روی خورشید را ماچ میکرد. چشمش که به من افتاد گفت: ایشالا به پا هم پیر بشن و بعد رفت سر جاش کنار دختراش تمرگید.
گفتم: چی میگفت؟
گفت: هیچی. اومد جلو یه کاره تبریک گفت و بعد هم ماچم کرد. کیه این؟
گفتم: منم نمیشناسم. خان پیغوم داده بود که قراره با دوماد برین ماه عسل. نگفتم اینا کاراشون به خودیا نرفته. همش تقلیدین. اینم از اون اجنبیا یاد گرفتن.
صدای ساز و سرنای مطبها میومد که داشتن میرفتن طرف حیاط. خورشید را بلند کردم. تور و پارچه را انداختم رو صورتش و دستش را گرفتم. گفتم بریم ننه. بایست سوار کالسکه بشی.
راه افتادیم طرف حیاط. گفت: ننه تو هم بیا با ما. تنهایی برام سخته.
گفتم: وا ! دیگه تنها نیستی ننه. شوور داری.
خندید . رسیدیم تو حیاط. در کالسکه باز بود. بردمش جلو. با پارچه ای که رو صورتش انداخته بودیم نمیتونست درست ببینه جلو پاش را. کمکش کردم سوار بشه. دوماد نشسته بود اون سر کالسکه. در را بستم. گفتم: خدا به همراتون!
سورچی سورچی خواست کالسکه را هی کنه …

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚