قسمت ۵۱۱ تا ۵۱۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚

بریم حالیشون میکنم. مگه هر کی به هر کیه که هر خری خواست بیاد دختر مردم را محک بزنه تو حموم؟ فکر کردن دختر حلیمه هم مث اونا عبای ملانصرالیدنه که هر کی از راه میرسه میگیرتشون و میکشه رو خودش؟ آتیششون میزنم!
تند تند راه افتادم که برم سراغ این زنیکه ها که ترک کونه ی پاشون اندازه ی دهنشون گشاد بود. راستش را بخوای خواهر میدونستم که اونا با قصد و مرض این کارو نکردن. فقط میخواستم غیظی که سر تا پام را گرفته بود سر یکی خالی کنم! بین خیلیا رسم بود این قضیه. یه سنگ محکی بود برای دختر که ببینن سر و گوشش میجنبه یا نه. یادمه ننه خدابیامرزم تعریف میکرد وقتی میان خواستگاریش، سر آخر که ننه آقام و عمه ام میخواستن برن و پسند هم کرده بودن، عمه ام به بهونه ی دست و روبوسی با ننه ام میره جلو و همونطور که میاد صورتش را ماچ کنه، دست میندازه و پستون ننه ام را میگیره. بعد هم میخنده و رو میکنه به ننه آقام و با سر تایید میکنه! اونم میگه مبارکه ایشالا!
خورشید پشت سرم تند تند راه میومد و حرف میزد. حواسم نبود تا اون موقع بهش. پیچید جلوم و گفت: اصلا گوشت با منه ننه؟
گفتم: چته ننه هی مث زنبور خلا در گوشم وز وز میکنی؟ تا نیان به پام بیوفتن و بگن گه خوردن ول کنشون نیستم!
گفت: اصلا به من چه. هر کاری دلت میخواد بکنی بکن. تهش اینه که برزو خان یا خسرو ملتفت قضیه میشن و نونشون را میبرن و میندازنشون بیرون. من که اینجا نیستم ببینم و حال و روزشون را بدونم! تو میمونی و اینا!
وایسادم. چشمام گرد شد از حرفش. هنوز به ساعت نخورده بود که برزو خان نقشه کشیده بود خورشید را بفرسته تبریز. مونده بودم چطوری به این سرعت رسیده به گوشش. به رو خودم نیاوردم و گفتم: به سلامتی! چشمم روشن. کجا تشریف دارین اونوقت که نیسین؟
لپهاش گل انداخت و گفت: حالا معلوماتی هم نداره اونقدر. ولی به احتمال قریب به یقین فرنگستون!
غیظم بیشتر شد. عین خری بودم که تو گل گیر کرده و نه راه پس داره نه پیش. نمیدونستم بایست چکار کنم. گفتم: دوباره نشستی برا خودت فکر و خیال باطل بافتی؟ اونوقت چه خری تورو میخواد ببره فرنگستون؟
پیدا بود هنوز هوای خسرو از سرش نیوفتاده. یه دو قدمی خودش را عقب کشید و گفت: قول بده جوش نیاری ننه! من فقط اونی که شنفتم را میگم!
همون وقت خواستم بگیرمش به باد کتک ولی خودمو نگه داشتم. هم آبروداری کردم وسط حیاط جلو چشمهای نامحرم که دشمن به شاد نشم هم وقتی نگام افتاد تو چشماش و یاد این افتادم که همین فردا پسفرداست که خان روونه ی تبریزش کنه و دیگه ممکنه دیدارمون بشه به قیام قیامت، دلم نیومد کینه ور داره از ننه اش روز آخری. راهمو کج کردم طرف آلاچیق وسط باغچه و گفتم: دست بجنبون، فرز بگو بینم دوباره چی تو اون کله معیوبته. امروز پیش فخری بودی باز؟ آخرش اون فخری با اون افاده های چسکیش تو رو هم از راه به در میکنه.

join 👉 @niniperarin 📚

همونطور که پشتم میومد گفت: نه به خدا. هنوز نرفتم پیشش. ولی سر راه یه آن، خسرو را دیدم. گفت میخواد قضیه را به آقاش یعنی برزو خان بگه! گفت میخواد آقاش را راضی کنه بیان خواستگاریم. فرنگستون رفتنش هم راسته انگاری!
گفتم: اونم مث تو! باد سردلتون را میزنین جفتی. بره به آقاش بگه ببینم میفرسته پی ات خواستگاری یا نه. یه چیزی بگین که عاقله مند باشه…
گفت: حتی فخری سفارشات داده براش از اونور یه مزقون بیارن که تا میاد بره یاد بگیره یکم! اسم مزقونش هم پیانوه. میگه اونور از نون شب براشون واجب تره این چیزا. همین ساز و تیارت و آواز و اینها…
بعد هم با یه ذوق بچه گونه ای گفت: خسرو خان گفته به محض اینکه یاد بگیره هر شب برام ساز میزنه که بشنفم و حضش را ببرم تا خوابم ببره! گفته کم لالایی ننه ات برات ساز میزنم!…
پریدم تو حرفش و گفتم: بسه دیگه این مزخرفات. نشستین برا خودتون دوتا بچه بریدین و دوختین؟ این همه من برات حرف زدم این مدته. انگار یاسین به گوش خر خوندم. این حرفا حساباییه که کوره برا…. لااله الی الله. نمیزارین دهن آدم بسته بمونه. فکر کردی به همین سادگیه؟ اون میشینه نمیدونم برا تو پیالون میزنه جای صدای ننه ات و تو هم خواب خوش میبینی؟ ننه اش بفهمه همچین فکری تو سرشه خیال کردی پسرش را چوب میزنه؟ نه ننه. اون میده تو را از گیس آویزون کنن و چو میندازه که نشسته بودی زیر پای تک پسرش…. میفهمی چی میگم ننه؟
برگشتم. بغض کرده بود. زد زیر گریه و دوید از تو باغچه بیرون. نرفتم دنبالش. نمیدونستم چطور حالیش کنم.
غروب تو کلبه نشسته بودم داشتم دومنم را وصله میزدم که صدای خورشید را از بیرون شنفتم. پا شدم از پشت پنجره نگاه کردم. داد میزد ننه و میدوید طرف کلبه. دویدم بیرون.
گفتم: چی شده؟!
از خوشحالی سر از پا نمیشناخت! گفت: نگفتم بهت همه چی رو به راه میشه؟ هی بگو نه!
گفتم: جون به سرم کردی. چی شده؟
رسید جلو و پرید تو بغلم. گفت: خسرو اومده بود پیشم. به برزو خان گفته قضیه را!
سفت گرفتمش و نگام را دوختم تو چشماش. گفتم: خب؟ چی شده؟
گفت: خان گفته همین یکی دو روزه میفرسته پی ام خواستگاری. گفته پیغوم میدم به ننه اش، یعنی تو، که آماده باشه!….

join 👉 @niniperarin 📚

گفت: خان گفته همین یکی دو روزه میفرسته پی ام خواستگاری. گفته پیغوم میدم به ننه اش، یعنی تو، که آماده باشه!
گفتم: مطمئنی؟ خواب زده شدی ننه ، خسرو خان اینا را گفت؟
دستم را گرفت و کشوند تو کلبه. سر از پا نمیشناخت. گفت: به ورق ورق قرآن قسم، خود خودش گفت ننه. میدونستم اهل نامردی نیس. هرچی باشه پسر خانِ دیگه….
شستم خبردار شد که چی تو سر خان میگذره. خواستم چیزی بگم ولی خورشید اینقدر خوشحال بود که دلم نمی اومد همین چند لحظه خوشحالی و ذوقی که داشت را ازش بگیرم. دلم به حال جفتشون میسوخت! هم خورشید، هم همایون خان خودم. الهی خیر نبینن این فخری و برزو! تا حالا فکر میکردم برزو خان توفیر داره یه چیزاییش با اون فخری شارلاتان فیس و چسی. سر تا پا یه کرباس بودن همشون. یکی از یکی بدتر. هرچی بود اینم پسر همون خان والا بود که زغال و آقاش را اخته کرده بود و حون رعیت را خیلی مخملی کرده بود تو شیشه. من خر را بگو که پونزده سال آزگار به این خیال که هرچی باشه برزو شوورمه دل خوش کرده بودم که لااقل به وقتش هوامو داره. حالا که وقتش بود از بچه های خودش هم نمیگذشت به خاطر اینکه دست خودش رو نشه. منم که دستم به جایی بند نبود. هر حرفی میزدم یه انگی بهم میبستن و یه راست یا جام میکردن تو سیاهچال یا میفرستادن دارالمجانین کنار یه عالمه خل و چل زنجیری. بغضم ترکید.
خورشید تندی اومد بغلم کرد و گفت: الهی من قربون ننه ی خوشگلم برم. دل ناگرونی نکن ننه. منم دلم برات تنگ میشه. بعدش هم اصلا غصه نخور. همین که شوور کنم به خسرو و بریم فرنگستون، جاگیر که شدیم، محیا میکنم تو هم بیای اونجا پیش خودمون. خسرو حرف منو زمین نمیندازه! دیگه بدبختی تموم شد ننه. میدونی عروس خان شدن یعنی چی؟ از امشب فقط به اون روزایی فکر کن که کلفت جلو پات دولا و راست میشه! دیگه لازم نیس تو سیاه زمستون صبح سحر راه بیوفتی بری تو امارت که کارای مهمونای خان را راس و ریس کنی. دم ظهر که شد تازه چشات را وا میکنی و هر فرمایشی داشتی امر میکنی به کلفت مخصوصت. عینهو همین فخری!
گفتم: ننه. من که هرچی بهت میگم به خرجت نمیره. ولی تو و خسرو را من خودم شیر دادم. این که خان یا پسرش هم چه تصمیمی گرفتن دیگه خود دانن.
رو ترش کرد و گفت: ننه. بدقلقی نکن. منم گفتم همینو به خسرو. گفت رفته پیگیر شده. گفتن مث عقد پسرعمو و دختر عمو میمونه. اشکالی توش نیس!
گفتم: اونوقت خسرو این فتفوی را از کجاش درآورده؟ از کدوم ملایی پرسیده که همچین حکمی بهش دادن؟
گفت: من این چیزاش را نمیدونم. همین که اون بگه کافیه. حالا هم که همه چی داره به خوبی و خوشی رو به راه میشه سنگ ننداز جلو پامون. تو که ننه امی، بایست خوشحال باشی تازه از این وصلت! حالیم نمیشه چرا اینقدر نه میاری تو کار.
فقط نگاش کردم. دیگه حرفی نزدم. از ته قلبم دلم برای خودمو و اونو و همایون میسوخت. جفا کرد خان در حق همه مون. چندباری گفتم راست و پوست کنده همه چی را براش بگم و تموم. ولی دلم نیومد. میفهمید یه عمر دروغ شنفته و همگی عنک دست آقاش بودیم، بد ضربه ای میخورد. براش قابل تحمل نبود. اونم حالا تو این وضعیت.
همه چی را سپردم به قسمت و زبون به کام گرفتم…

join 👉 @niniperarin 📚

همه چی را سپردم به قسمت و زبون به کام گرفتم.
صبح هنوز آفتاب نیوفتاده بود رو خرند که خودم را رسوندم اتاق خان. نیومده بود هنوز. رحیم گفت معلوم نیست کی بیاد. التفاتی به حرفش نکردم. دلم آشوب بود. نشستم همونجا منتظر تا بالاخره بعد از یکی دو ساعت که چپ و راست رفتم و هی خود خوری کردم سر و کله اش پیدا شد.
رفتم طرفش. تا چشمش بهم افتاد با دست اشاره کرد که حرف نزنم. گفت: میدونم برای چی اومدی! در را وا کرد و رفت تو اتاق. همراش رفتم. نشست رو صندلی همیشگیش و گفت: هول نکن. خسرو دیشب اومد بهم یه حرفایی زد. منم دیدم خوب فرصتیه که هر دو تاشون را از این دامی که قراره توش بیوفتن بی حرف و حدیث و درگیری بیرون بکشم. آماده باش برای پسفردا کار را تموم میکنیم…
گفتم: برزو خان. حتمی میدونین دارین چکار میکنین. ولی اینو بدونین جفت این دوتا بچه درسته بچه های شمان، ولی غیر خسرو که پسر منم هست، خورشید هم فرقی با دخترم نداره. نمیخوام هرجایی میفرستیش بیوفته تو زحمت و غصه!
گفت: ناراحتش نباش. فوقش یک هفته دلتنگی میکنه، بعدش هم عادت. سخت نگیر!
گفتم: میدونم. عادت میکنه. مث خودم! یه عمر خو میکنه به دلتنگی و غصه.
گفت: نشنیده میگیرم. عوض این حرفا برو مقدمات را جور کن برای مهمونا. پنجاه تا بیشتر فکر نکنم بشن. مشاطه هم خودت خبر کن بیاد که خیلی هم بی رنگ و لعاب نباشه. مطرب هم میگم رحیم هماهنگ کنه…
رحیم در زد و اومد تو. گفت: خان، حاج ایوب پیک فرستاده که قبل از ظهر با پسرش شرفیاب میشه جهت اطاعت امر.
برزو گفت: بگو بیاد. هستم.
بعد هم به من اشاره کرد که برم و کارها را ردیف کنم.
اومدم بیرون و رفتم تو اتاق مخصوص خودم. ظهر بود که خورشید اومد. خوشحال تر از دیشب. با بی میلی گفتم: چه خبر ننه؟
گفت: هیچی! خسرو گفت فردا قراره با فخری برای یه کاری برن قلعه! خان بهش گفته. گفته جزو رسوماته که تو طایفه ی خان هر کی میخواد دوماد بشه باید چند روز بره تو اون قلعه و آداب به جا بیاره. حالا چه آدابی خبر نداشت. بعدش هم دیگه تموم. خان به تو حرفی نزد؟
گفتم: چرا. یه حرفایی زد. گفته یه چیزایی برای سور و سات عروسی جور کنم. لابد میخواد دوماد را یک راست بیاره بشونه سر سفره عقد!
ذوق کرد و گفت: خدایا شکرت. باورم نمیشد خان بیاد بهت بگه. یعنی راستی راستی منو ازت خواستگاری کرد؟ خود برزو خان؟
سرم را زیر انداختم و یواش گفتم: آره ننه. خودش باهام حرف زد.
اومد صورتم را ماچ کرد. گفت: خسرو شرط را ازم برد. باورم نمیشد که اینطور بشه. برم بهش خبر بدم.
به دو از اتاق رفت بیرون. سرم را گرفتم بین دو تا دستم و سعی کردم که صدای هق هق گریه ام از اتاق بیرون نره…

join 👉 @niniperarin 📚

سرم را گرفتم بین دو تا دستم و سعی کردم که صدای هق هق گریه ام از اتاق بیرون نره.
شبش خواب به چشمم نیومد تا صبح از ناراحتی و فکر و خیال. خورشید هم بیدار بود و از ذوق خوابش نمیبرد و هی یه کله پشت هم حرف میزد. نمیشنفتم چی میگه. همش تو فکر حرفای خان بودم و صبح فردا که بایست خورده فرمایشات خان را انجام میدادم و خرت و پرتهایی که لازم بود را جور میکردم برای پسفردا. دم غروب بود که برزو دوباره فرستاد پی ام و گفت که با حاج ایوب و پسرش احد حرفاش را زده و سنگهاش را وا کنده و برای پسفردا قرار مراسم را گذاشته. آمار مهمونهایی هم که میخواست دعوت کنه داد دستم. یه چرتکه انداختم دیدم همون پنجاه و سه چهار تا بیشتر نیست که از این تعداد هم سی نفرشون از همین رفقای اجنبیش بودن و چهار پنج نفری هم از یاران غارش و بقیه هم از فک و فامیل حاج ایوب. همشون همونایی بودن که ماهی یکی دوبار وقتی یه مجلس میگساری ترتیب میداد دعوتشون میکرد. چیزی اضافه نداشت این مجلس نسبت به همه ی مهمونیهایی که میگرفت جز یه سفره عقد و یه ملای عاقد! که لابد میخواست خورشید را کنار اون مجلس که براش اصل بود عقد کنه و از سرش وا کنه و خودش را راحت.
وقتی نگام تو چشمهای خورشید که از خوشحالی برق میزد می افتاد، غروبش را میدیدم. هیچ وقت اون حالی نبودم خواهر! انگار کن که خودت با دستهای خودت بخوای بچه ات را بفرستی محض سلاخی.
بی تاب بودم خواهر. خورشید را صدا کردم بیاد بشینه پیشم. میدید ناراحتم و اشک تو چشمام حلقه زده. هی بچه ام، دخترم، با اون سن و سالش مینداخت تو شوخی و خنده که منو از اون برزخ در بیاره.
تا اونوقت همش فکرم این بود که خورشید دختر اون فخری کون قریه، ولی حالا که داشت میرفت میدیدم که یه عمر با این خیال و اینکه به چشم دختر هووم دیدمش لذت دختر داریم را نبرده بودم. پونزده سال کم محلیش کرده بودم و دل به دلش نداده بودم. با اینکه خیلی وقتها اومده بود و سفره ی دلش را پیشم وا کرده بود فقط شنفته بودم و جواب سربالا بهش داده بودم یا حواله کرده بودم برای بعد. حالا میدیدم اینقدری که برای این نگرونم و داره قلبم از رفتنش به درد میاد، برای همایون که خودم زاییدمش ناراحت نیستم. خدا از گناه همه مون بگذره خواهر.
یه کسی باز تو سرم داشت فریاد میکشید: تو که مادری را در حقش تموم نکردی! لااقل حالا نگذار خورشیدت هنوز بالا نیومده و ندرخشیده، غروب کنه. همه چی را بهش بگو و بساط خان و فخری را بریز رو داریه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیس!
اشک از چشمم گوله شد و افتاد رو دستش که حالا دستم را گرفته بود و داشت نوازش میکرد. خیره شد بهم. بعد همونطور که با دستهای کوچیکش اشکهام را از رو صورتم پاک میکرد گفت: گریه نکن ننه! منم دلم برات تنگ میشه. کوکبی بهم گفته بود همه ی ننه ها وقتی دختر شوور میدن گریه میکنن! ولی من فرق دارم. تو بایستی خوشحال باشی. همینش هم معجزه شده تا حالا. کار خدا بوده که خان قبول کرده یه دختری که آقاش معلوم نیس کیه و کجاس را بگیره برای پسرش. اگه آقام میدید دخترش داره عروس میشه…
گفتم: هیچی نگو ننه! بزار من برات بگم. بایست روشنت کنم!
گفت: نمیخواد بگی. دوست ندارم از زبون تو بشنفم. کوکبی برام گفته همه چیو. لابد یکی را خود اونها مامور میکنن که بیاد پشت در حجله بخوابه. ولی نمیخوام تو باشی اون آدم!….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚