قسمت ۵۰۱ تا ۵۰۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پانصد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚

پام را از زیر دستش کشیدم. گفتم: پس بگو! یه ساعته داری مجیزمو میگی و اشک تمساح میریزی، هان؟ خوبه میبینی به خاطر تو به چه روزی افتادم. اونوقت همه ی این کارا را کردی محض خاطر یه انگشتر؟
میدونستم خواهر! ذات همیشه غالبه به شیر. ای تف به اون ذات خورده شیشه دارش که نگذاشته بود شیر من روش اثر کنه و یکم آدم بشه! وگرنه بچه ننه اش را تو اون حال ببینه و تازه به فکر نقشه کشی باشه برای گرفتن انگشتر؟ نگو این همه وقت که میگفت یه تار موت را نمیدم به خان و امثالهم داشت نخودچی تو جیبم میکرد که دلمو به دست بیاره و خرم کنه.
گفتم: اصلا ما از این چیزا تو این خونه نداشتیم! چیه قضیه انگشتر؟
سگرمه هاش رفته بود تو هم. باد کرد و گفت: خسرو خان زورکی یه انگشتر داد بهم. هرچی خواستم نگیرم ازش اصرار کرد. منم محض اینکه واکنمش از سرم گرفتم که دهنش بسته بشه. حالا هم میخواستم ببرم فردایی وقتی پسش بدم که خیال نکنه ندید بدیدم و انگشتریش را هپل هپو کردم.
مث روز برام روشن بود که داره دروغ میبافه به هم. ولی چه میکردم؟ دخترم بود! نخواستم دلش را بشکونم. گفتم: حالا که من همچین چیزی ندیدم. اگه پیداش کردی میری پرت میکنی جلوش. ببینم نگه داشتی من میدونم و تو.
مطمئن که شد دست من نیست دوباره ضماد را برداشت، پام را کشید جلو و تند تند مالید از بالا تا پایین پام. حتی اونجایی که سالم بود هم مالید. بعد هم تند پاشد و شروع کرد دور و بر و گشتن. با اینکه میدید نیست چند بار پشت آینه دردار را نگاه کرد. انگار اطمینون نداشت که اونجا نیست. دیگه داشت کلافه میشد. گفتم: وقتی یه چیزی گم میشه و پیداش نیس نبایست اونوقت دنبالش گشت. میگن شیطون میشاشه تو چشار و چار آدمو نمیزاره درست ببینه چی به کجاس. چه عجله ای داری حالا؟ بزار بعد دنبالش بگرد!
گفت: میخوام پیداش کنم و همین امشب ببرم بندازم جلوش که خیال نکنه ….
گفتم: یه بار گفتی.
بعد هم آروم گفتم آره ارواح عمه ات. نشنفت. دل تو دلش نبود که یه بهونه پیدا کنه و بره سراغ همایون. ولی بهنونه اش پر چارقد من بود و دستش بهش نمیرسید.
گفتم: ننه ام خدا بیامرز میگفت اینطور مواقع باید بگی” شیطون پاتو بستم، تا نبستم، بده دستم ” تا پیدا بشه. اگه نه جلو چشمت هم که باشه نمیبینیش. پشتم را کردم بهش و چشمام را بستم. صدای وز وزش میومد که زیر زبونی شروع کرد ورد را خوندن و باز کلبه را زیر و رو کردن.
بایست زودتر سر و ته قائله را هم می آوردم. تنها راهش هم این بود که برزو را در جریان بزارم.
دو روز بعد کم کم تونستم از جام پاشم و راه برم. هنوز درد میکرد قلم پام، اما اون ضمادی که میرآخور باشی داده بود جدی جدی افاقه کرده بود و زودتر از اونی که فکرش را بکنم از رختخواب دراومدم.
تو این مدت هم خورشید شبانه روز حواسش بهم بود و از اونور هم هر وقت فرصتی پیدا میکرد شروع میکرد به خوندن ورد شیطون پاتو بستم و گشتن تو کلبه و حتی اطراف کلبه. دیگه زیر زبونی هم نمیخوند. بلند بلند میخوند که لابد شیطون زودتر پاش بسته بشه و انگشتر پیدا بشه. منم تشویقش میکردم و باریکلا بهش میگفتم که امیدش نا امید نشه. از اونور هم کلی فکر کردم ببینم کی هست که مورد اطمینان باشه و بشه خورشید را بهش غالب کرد که هم طرف دستش به دهنش برسه، هم طوری باشه شکل و قیافه اش که لااقل خورشید بتونه به سبب اون قید همایون را بزنه.
هرچی گشتم تو فکرم، عقلم به جایی قد نمیداد. بهتر دیدم امروز که میرم سراغ برزو این قضیه را هم بهش بگم. بلکه اون با دور و بریهایی که داره دستش بازتر باشه تو این کار….

join 👉 @niniperarin 📚

بهتر دیدم امروز که میرم سراغ برزو این قضیه را هم بهش بگم. بلکه اون با دور و بریهایی که داره دستش بازتر باشه تو این کار.
گفتم خورشید بقچه ی حموم را آماده کنه و خودش هم همرام بیاد که قبل از برگشتن تو امارت و دیدن برزو خان بوی ضماد قاطرهای میرآخور باشی را ندم. توی این دو روز هم که فخری فهمیده بود خونه نشین شدم و لازمه یکی بالاسرم باشه، خورشید را یکی دو ساعتی نگه میداشت و بعد مرخصش میکرد که بیاد پیش من. نمیدونم آفتاب از کدوم طرف دراومده بود که اون فیس و افاده ای تا از حالم شنفته بود مروت به خرج داده بود!
بقچه را زدیم زیر بغل و رفتیم گرمابه ی داخل امارت که مخصوص کارکنای همونجا بود. یادش به خیر. یه روزی من جای این خورشید بقچه را برمیداشتم و با گلاب می اومدیم اینجا. اونوقتها من گُرده ی گلاب را کیسه میکشیدم و حالا بایست خورشید برای من کیسه میکشید.
انگار همه چیز هی تکرار میشه توی این زندگی خواهر. یه دور باطلیه که همه بایست یه بار بزنن تا دستشون بیاد تهش خبری نیس و اینقدر جفا نکنن در حق هم. ولی یکی مث فخری مگه این چیزا حالیش میشه؟ همش تو فکر فیس و افاده هاشه. تازه تو حموم از دهن این و اون شنفتم که یابو ورش داشته به فکر این افتاده که خودش و خسرو برن فرنگ. همینم مونده بود که بچه ام را ازم دور کنه و همین یه نظری هم که کم و زیاد تو روز میدیدمش، دیگه نبینم.
گفته بود اگه خودم هم نتونم برم این بچه را میفرستم. لااقل صاحب کمالات میشه و بعد که بیاد یه سر و سامونی میتونه به اوضاع خان و این خونه و حتی شاید مملکت بده! البته اون از این غلطا زیاد میکرد ولی مهم نظر برزو خان بود که معمولا نمیدونم رو چه حساب، خیلی گوشش بدهکار گنده گوزیهای فخری نبود.
یهو انگار پرده از جلو چشمم بیوفته، شستم خبردار شد که نکنه همایون، خودش موافقه با این کار و برای همینه که پیگیر خورشید و آقاش و این چیزا شده که تا نرفته کار را تموم کنه که خیالش راحت باشه؟ دیگه تامل بیشتر از این جایز نبود. همینطور که خورشید داشت کمرم را کیسه میکشید پاشدم رفتم تو خزینه و مث غسل ارتماسی یهو رفتم تا زیر آب و درومدم و به دو رفتم سراغ رختهام.
دیدم همه دارن چهارچشمی نگام میکنن. زیر آب که رفته بودم لنگم تو خزینه جا مونده بود. داد زدم خورشید برش داره و کارش که تموم شد خودش بیاد. هرچی صداش پیچید تو حموم که چیشد یهو، گفتم فرصت گفتن ندارم. تندی رختهام را تن کردم و فرز خودم را رسوندم دم اتاق برزو. رحیم مث همیشه پشت در بود. گفتم بگو به خان کار واجب پیش اومده. اطلاع داد به خان و اون هم اذن ورود داد.
تا منو دید گفت: به به . چشممون به جمالتون روشن شد بالاخره. دو سه روزه کسی به مهمونهای ما درست و درمون رسیدگی نمیکنه. گفتن ناخوش احوال بودی! بهبودی حاصل شده حتما که یادی از ما کردی؟
گفتم: خان، دستم به دامنت. وقت این حرفا نیس. داره کار بیخ پیدا میکنه! نجنبیم فاجعه میشه!
خنده رو لبش ماسید و پاشد. گفت: چه خبره؟
گفتم: …

join 👉 @niniperarin 📚

خنده رو لبش ماسید و پاشد. گفت: چه خبره؟
گفتم: یه کلوم، ختم کلوم! مگه اون شبی که من زاییدم نیومدی بچه ام را بردی گذاشتی تو دومن فخری و بچه ی اونو آوردی گذاشتی بغل من؟
گفت: خب؟
گفتم: مگه غیر از اینه که آقای جفتشون خودتی و اون دو تا باهم خوار و برادرن؟
گفت: نه. منظور؟!
گفتم: کاری به این ندارم که از روز اول هی گفتی درستش میکنم، درستش میکنم و پونزده ساله درستش که نکردی هیچ، خرابترش هم کردی…
گفت: چته؟ یه کاره پاشدی اومدی اینجا خاطره بگی؟ من بهتر میدونم چی صلاح و مصلحته یا تو؟
گفتم: حرفم اینه، همونقدری که خسرو، پسرم، بچه ی توست و حق داره تو این زندگی، خورشید هم دخترته و حق داره. درسته دختر فخرالملوکه ولی گندم به گندم قد کشیدنش جلو چشم من بوده، نه ننه اش. منو کردی روبنده ی خودت این همه وقت که کارت پیش بره، منم گردنم از مو باریکتر، حرفی نزدم. ولی حالا دیگه نمیتونم بشینم و بدبختی پسرم و دخترت را نظاره گر باشم و دم بر نیارم!
یه دستی به ریش جو گندمیش کشید و گفت: چه خبر شده باز؟ نکنه فیلت باز یاد هندستون کرده، این دوتا را بهونه کردی اومدی اینجا که فکر کنم مطلب مهمیه؟ دوباره رو دادم، آستری هم میخوای؟! بگو ببینم دردت چیه؟
اینجور که حرف میزد با این حس و حال خود برتر بینی و رفتار عقل کُلش، دلم میخواست کله اش را بکوبم به دیفال.
گفتم: خدا را شکر که اون زنت فقط به فکر یللی تللی کردن و چسان فسانشه، چیزی از دنیا و دور و برش خبر نداره. خبر هم داشت فرقی نمیکرد. آب تو دلش تکون نمیخوره هیچ وقت. حالا منی که دلم به حال تو و زندگیت و زندگیم میسوزه و حواسم به دور و بر تو و فخری هم هست اینه جوابم؟ میخوای زود از سرت وازم کنی و از دستم خلاص شی؟ جاش بود میگذاشتم کار از کار بگذره و بعد بفهمی که پس بیوفتی!
گفت: حالا تا سر و کله ی فخری پیدا نشده میگی چه خبره؟ یا میخوای اینقدر دست دست کنی که اونم بیاد وسط قائله؟
پام درد گرفته بود باز. رفتم نشستم رو صندلی گوشه ی اتاق و همونطور که دستم را میکشیدم رو زخمم قضیه را براش تعریف کردم. از سیر تا پیازش را هم گفتم.
تو کل اون مدت زل زل نگام میکرد و هرچی پیش میرفت چشماش گشادتر میشد و محکمتر ریشش را تو دستش میکشید. حرفام که تموم شد با دست محکم کوفت تو پیشونیش و گفت: خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
بعد هم پاشد عین دیوونه ها دستهاش را چفت کرد تو هم پشت کمرش و دور اتاق تند تند راه رفتن.
گفتم: خلاصه قضیه از این قراره. دخترت را شوور ندی، پسرت کار دستت میده. حالا خود دانی. اگه کسی را میشناسی رو کن. من دیگه تنهایی از پس این قضیه بر نمیام.
گفت: یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم چه غلطی بایست بکنم…
رفت جلو پنجره. چند دقیقه ای خیره موند به بیرون و بعد یهو برگشت و بلند داد کشید: رحیم! فی الفور بیا تو…
هنوز دهنش بسته نشده بود که رحیم مث جن جلو در حاضر شد….

join 👉 @niniperarin 📚

هنوز دهنش بسته نشده بود که رحیم مث جن جلو در حاضر شد.
خان گفت: فی الفور یه اسب تازه نفس میگیری میری دم حجره ی حاج ایوب فرشباف. میگی کار فوری دارم. همین الان چفت حجره را بندازه و بیاد اینجا…
رحیم یه چشم گفت و اومد بره که خان گفت: وایسا. بهش بگو قبل اومدن یکی را روونه کنه تبریز پی پسرش. پیغوم بفرسته که آب دستشه بزاره زمین و خودش را برسونه اینجا!
رحیم باز گفت چشم و به دو رفت. گفتم: چی تو فکرته خان؟
انگار یکم آروم گرفته باشه رفت نشست سر جاش و سیگارش را چاق کرد و گفت: همین چند روزه تا رسوایی بالا نیاوردن شوورش میدم.
گفتم: پسر همین حاج ایوب را نشون کردی؟ از کجا معلوم که اون بخواد؟ یا خودش زن و زندگی نداشته باشه؟
گفت: تا جایی که مطلعم از امورات ایوب، میدونم که هنوز عذبه پسرش. یعنی بود تا پارسال. امسال را نمیدونم. بعدش هم غلط میکنه رو حرف من حرف بیاره. زنم داشته باشه مردک، بایست طلاق بده. گربه که محض رضای خدا موش نمیگیره. خیلی کارها ازم خواسته تا حالا که سر دووندمش. خودمو برای کسی تا حالا کوچیک نکردم. ولی اینبار به خاطر خورشید دارم خرق عادت میکنم. کم نیست که به یکی اونم یه حریص کون نشسته ای مث ایوب که تا حالا آدم حسابش نمیکردم بگم بیا برای پسرت دختر پیدا کردم که. اون از خداشه که یه کاری برام بکنه. چون میدونه صدتای اون براش منفعت دارم. تو هم خیلی گیر و گرفتار این حرفا نباش. کارت نباشه. برو خودتو آماده کن محض عروسی. تو همین چند روزه میفرستمش بره. بره تبریز دیگه به این راحتی برنمیگرده اینجا. از سر جفتشون می افته.
گفتم: حالا نزدیکتر نمیشد باشه؟ من چکار کنم اونوقت؟ اونم هنوز بچه است. پاشو بیرون نگذاشته تا حالا از اینجا. یهو میخوای بفرستیش تبریز؟ دل ناگرون میشه. درسته دختر واقعیم نیس. ولی راضی نیستم به بدبختیش.
دود سیگارش را فوت کرد طرف سقف و پاهاش را دراز کرد رو صندلی روبروش. گفت: تو غصه ی این چیزا را نخور. پسرت که جلو چشمته میبینیش. اینم تا حالا زحمت بزرگ کردنش را کشیدی دستت هم درد نکنه. ولی دیر یا زود بایست شوور کنه و بره دنبال زندگیش…
گفتم: پسری که بهم نمیگه ننه و به چشم کلفت نگام میکنه چه گلی به سرم میزنه؟ این دختر لااقل با همه ی شیطنتش حواسش بهم هست. بفرستیش راه دور اونوقت من چکار کنم؟ بچه داشتنم میشه انگار نه انگار. با نزاییدنم در یه عرضه.
گفت: اینها فکر بیخوده داری میکنی. هزارتا راه چاره داره. حالا هم پاشو برو کم کم مقدماتش را بچین و حالیش کن که خان میخواد شوورت بده. دیگه با هر زبونی خودت بلدی بگو…
گفتم: اصلا از کجا معلوم این ایوب که میگی قبول کنه دختر کلفت خان را بگیره؟ – با طعنه گفتم- حالا اگه میدونست داره دختر خان را میگیره یه حرفی. ولی حالا….
گفت: تو کارت به این کارا نباشه. طوری خورشید را رو چشمش بزاره که اگه فکر میکرد دختر خودمه. فقط حواست باشه نه فخری، نه خسرو هیچکدوم از این قضیه بویی نبرن تا موعد کار برسه.
پاشدم از اتاق برم بیرون که رحیم نفس نفس زنان اومد تو. گفت: حاج ایوب داره میاد. تو راهه…

join 👉 @niniperarin 📚

پاشدم از اتاق برم بیرون که رحیم نفس نفس زنان اومد تو. گفت: حاج ایوب داره میاد. تو راهه.
بایست سر در می آوردم به چه منوالی و چه وعده وعیدی میخواد خورشید را شوور بده به پسر حاج ایوب. گاسم ملتفت میشدم چیه به چیه این وسط یه فرجی هم میشد برای خودم. خدا را چه دیدی؟ بلکه بعد از این همه سال خدای محمد میکرد و به ثواب نگهداری این دختر لااقل اقبال منم بلند میشد!
رفتم یه گوشه کمین کردم و همینکه رحیم رفت تو پنج دری و حواسش پرت امر و نهی خان شد، فرز رفتم یه جای مناسب که سالها بود نشون کرده بودم و هر وقت میخواستم گوش وایسم اونجا خودمو پنهون میکردم و منتظر شدم تا حاج ایوب تشریف کثافتش را بیاره.
خیلی معطل نشدم که سر و کله اش پیدا شد و رحیم ورودش را اعلام کرد پیش خان. یه سوراخ درست کرده بودم تو دیفال اندازه ای که با یه چشم میشد از پشتش دزدکی تو اتاق خان را دید زد. یه آستری گوله کرده بودم و هل دادم بودم تو سوراخ. درش آوردم و چشمم را چسبوندم پشتش. اولش چنین نیتی نداشتم. ولی نه اینکه دیفال این قسمت نازکتر بود میشد با گوش چسبوندن بهش شنفت اونور چه حرفی رد و بدل میشه. اینم به نیت فضولی تو کار و سیاست خان نبود. فقط محض خاطر فخری بود که هر وقت میرفت تو اتاق بعدش یه شری درست میشد. کم کم به صرافت افتادم که از اینجا گوش وایسم ببینم چی میگه به خان. بعد از حرصم یه بار این جایی که حالا سوراخ شده و قبلا یه ریختگی کوچیک داشت را به نیت چشم فخری با یه میخ طویله که دستم بود فرو کردم توش. از غیظم چشم فخری که تو دیفال بود را اینقدر با میخ توش چرخوندم که یه روز دیدم سوراخ شده و راه واکرده به اونور. خیلی وقتها دوست داشتم یه روز جدی فخری ملتفت این سوراخ بشه و همینکه چشمش را میچسبونه پشت سوراخ با میخ فرو میکردم تو اون چشم و چار کور شده اش.
بدم نشد. دیگه هم میتونستم هر وقت دلم خواست بیام و خان را تک و تنها از پشت دیفال دید بزنم، هم ببینم اون فخری فیس و افاده ای وقتی میره پیش خان چطوری میشنگه و نخودچی برزو را میدزده! البته نا گفته نمونه خواهر! غیر یکی دوبار که مث آدمیزاد اومد پیش خان، هر وقت دیگه ای که اومد پیشش تو پنج دری، انگار که به اسب شاه گفتن یابو، طلبکار بود یا از دست یکی ناراضی و شاکی.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉  @niniperarin 📚
دسترسی به قسمت اول👉َ📚